نوروز 85 را تعدادی از اعضا جیرهکتاب با "عطر سنبل، عطر کاج" گذراندند. کتاب شوخ و شنگ و مفرحی که حرفهای گنده گنده نمیزند و برای همین هم قرار نیست که در لابلای خطوطش دنبال مفاهیم فلسفی و استعاری بگردیم.
خوشبختانه کار تهیه مطلب برای این کتاب را سوسه بایندوریان برایم راحت کرد. چند روزی بعد از آنکه پایش به "سرزمین نو" رسید این نوشته را برایم فرستاد که "... احتمالا چون اصل آن روی سایت بی بی سی فارسی است نمیتوانی پیدایش کنی!" که راست میگفت. من هم از خدا خواسته پیش خودم گفتم پس کپی آن در اینجا پر بیراه نیست و ... امیدوارم که خوشتان بیاید.
نویسنده نوشته "امیرحسن چهلتن" است و ماخذ آن، ما که ندیدیم اما میگویند، سایت فارسی بی بی سی است!
ترجمه کتاب "خندهدار به فارسی" با عنوان "عطر سنبل، عطر کاج" چاپ نشر قصه، با یادداشت کوتاه نویسنده بر ترجمه فارسی روایتش آغاز میشود، روایتی از تجربه دشوار زیستن در سرزمینی که در آن به دنیا نیامدهای و معنای نگاهها و خندههای ساکنانش را نمیدانی!
ملیت برای اغلب کسانی که به مهاجرت میروند و پایههای زندگی خود را در محیط تازه استوار میکنند مثل یک چیز اضافی روی دستشان میماند. آنها ناچارند شیوه زندگی و قواعد نوشته و نانوشته محیط تازه را بپذیرند، قواعدی که از تجربه جمعی متفاوتی پدید آمده است.
آیا زیستن در سرزمینی که در آن به دنیا نیامدهای و معنای نگاهها و خندههای ساکنانش را نمیدانی مایه شرمساری است:
"تا قبل از روز اول دبستان هیچ وقت مادر را مایه شرمندگی نمیدانستم" معلم نقشه جغرافیا را روی میز باز میکند و از مادر میخواهد ایران را روی نقشه به او نشان دهد. مادر از این کار عاجز است، او زبان انگلیسی نمیداند. راوی و مادرش در برگشت از مدرسه راه را گم میکنند، دختر خردسالی آنها را به خانهشان میبرد:"حدس زدم دختر از بچههای دبستان است و میخواهد با بردن ما به خانه اجرایی خصوصی از سیرک تماشا کند."ایران کجاست؟ و در مهاجرت چگونه آن را به یاد میآوریم؟ با مراسم سیزده بدر، طعم قرمه سبزی یا بو و برنگ روزهای نذریپزان؟ اما ما آنها را فراهم میکنیم، آنهم با شدت و حدت اغراقآمیزی، در حقیقت ما در غربت به خودمان پناه میبریم؛ پیژامه پوشیدن، پرچانگی کردن، تخمه شکستن، کله پاچه خوردن!
" توی فامیل ما مدت اقامت با واحد فصل شمرده میشد. کسی به خودش زحمت نمیداد نصف کره زمین را طی کند تا فقط ماه دسامبر را بماند. میماند و بهار کالیفرنیا، مراسم فارغالتحصیلی بچهها در تابستان، و جشن هالووین را میدید. مهم نبود که خانه برای خود ما هم به زحمت جا داشت."
پس این بیقراری حاصل چیست و از کجاست؟ ما از کدام تنهایی رنج میبریم؟ آیا این تنهایی به مکان مربوط میشود؟ اگر پاسخ منفیست این تنهایی در ایران چگونه تجربه میشود؟
"خوردن ژامبون محبوبش همیشه پدر را به حال خوشی میبُرد، که منجر میشد به نقل خاطراتی از آمریکا و دوران خوش تحصیل در آنجا."
راوی به سن مدرسه میرسد و آنجا در کلاس تعلیمات دینی ناگهان به او میگویند هر کس گوشت خوک مصرف کند به جهنم خواهد رفت. پدر برای آرام کردن دختر کوچک وحشتزدهاش میگوید:"الان مردم میدانند چطور گوشت خوک را تهیه کنند که سالم باشد. اگر پیامبر در زمان ما بود شاید آن دستور را عوض میکرد."
غرب به عنوان یک واقعیتِ واقعا موجود خب البته همواره وجود دارد و مهاجرت بیشک امکان فوقالعادهای ست اما ارتباط چگونه حاصل میشود؟
" پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی میکنند، و انگلیسیشان تا حدی پیشرفت کرده، اما نه آنقدرها که میشد امیدوار بود. تمام تقصیرها به گردن آنها نیست، واقعیت این است که انگلیسی زبان گیجکنندهای است. وقتی پدر از دخترِ دوستش تعریف کرد و او را homely نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی میشود. وقتی از رانندگان Horny گلایه میکرد، میخواست بگوید زیاد بوق میزنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست چرا نوجوانها میخواهند cool باشند برای اینکه hot محسوب شوند."
احتمالا ایرانیان بسیاری کوکاکولا را گواراتر از شربت سکنجبین میدانند، همچنین پیتزا، استیک یا مرغ سوخاری، به زعم ذائقه بسیاری، هیچ دست کمی از غذاهای ایرانی ندارند. پس این چیست که معذبمان میکند؟ چرا جزئیاتی که به یک وضعیت کلی مربوطاند، وقتی خودِ این وضعیت ما را به مهاجرت وادار کردهاست هنوز دیگ احساساتمان را به غلیان در میآورد حتی اگر تصویر آمریکا در ذهن هفت سالگیمان این باشد که: "توالتها تمیز بودند و مردم بسیار، بسیار مهربان"؟
اما راوی پیش از این هم با نشانههای این غرب وسوسهکننده آشنا بوده است وقتی که دست در دست پدر در آبادان به مغازههایی میرفتند که قفسههایی مالامال از کنسروهای خارجی داشت: "هالهای اسرارآمیز دور این محصولات غریب خارجی را میپوشاند. خیلی از آنها تصویر آدمی خندان را روی بسته داشتند."
فیروزه جزایری دوما بیش از سی سال از عمر خود را در آمریکا گذرانده و هم اکنون نیز به همراه همسر فرانسویاش ساکن همانجاست؛ او در هفت سالگی به همراه خانواده ایران را برای نخستین بار ترک میکند، کتاب او به زبان انگلیسی نوشته شده و بر اساس نوشتهی پشت جلد آن یکی از کتابهای پر فروش آمریکا در دو سال گذشته بوده است.
آیا مهاجرت امر ممکنی است؟ آیا وطن هرکس خود او نیست؟ "قبل از اینکه با فرانسوا ازدواج کنم، به او گفتم تیر و طایفهام هم سرِ جهازم است ... بدون خویشانم من یک رشته نخ هستم؛ با همدیگر، یک فرش ایرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار میسازیم."
اما ایرانیانی که در سه دهه اخیر به خارج از ایران و به خصوص به آمریکا مهاجرت کردهاند صاحب وضعیتی کاملا ویژهاند؛ وضعیتی به شدت سیاسی. با ماجرای گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی در تهران"خیلی از آمریکاییها دیگر فکر میکردند هر ایرانی، اگر چه ظاهرش آرام نشان دهد، هر لحظه ممکن است خشمگین شود و افرادی را به اسارت بگیرد ... این قدر از ما درباره گروگانها سئوال میکردند که کم کم به مردم گوشزد میکردم آنها توی پارکینگ ما نیستند. مادر مشگل را این طور حل کرده بود که میگفت اهل روسیه یا ترکیه است." و آنوقت برچسب ماشین یا تی شرتهایی به بازار عرضه میشود که رویش نوشتهاند" ایرانیها به خانهتان برگردید" یا " مورد نیاز: ایرانی به عوان هدف تمرینی"
کتاب در ضمن مقایسه جالبی به دست میدهد: "فرانسوی بودن در امریکا مثل این است که اجازه ورود به همه جا را روی پیشانیات نوشته باشند ... به نظر میآید هر آمریکایی خاطره خوشی از فرانسه داشته باشد ... من همیشه میگویم: میدانید که فرانسه یک گذشته استعماری زشت دارد! ولی این برای کسی مهم نیست. مردم شوهرم را میبینند و یاد خوشیهاشان میافتند. من را میبینند و یاد گروگانها میافتند."
"برای همین در زندگی بعدی درخواست میکنم به عنوان یک سوئدی برگردم. زنی بلوند خواهم بود با ساقهای کشیده." (این تکه در ترجمه فارسی البته حذف شده است)
آیا ایرانی بودن بدبختی بزرگی است؟ "یک بار از فرانسوا پرسیدم با چه دختر دیگری ممکن بود دوست شود که مادرش را بیش از این دلخور کند؟ گفت، خب، یک کمونیست دو جنسگرای سیاهپوست بیشتر ناراحتش میکرد."
حال و روز پدر راوی البته همیشه غمانگیز است، حال و روز کسی که "همیشه یک ایرانی باقی ماند که به وطنش علاقمند است و در عین حال به آرمانهای آمریکایی نیز باور دارد. فقط میگفت چقدر غمانگیز است که مردم به آسانی از تمام یک ملت به خاطر کارهای عده کمی متنفر میشوند."
یکی از فصول کتاب با عنوان "اصلاحیه گوشت خوک" البته از میان کتاب حذف شده است؛ در این فصل پدر نه تنها از خوردن گوشت خوک دفاع میکند بلکه به دخترش اندرز میدهد که: "تو فیروزه، وقتی بزرگتر شدی باید چیزی را امتحان کنی که واقعا خوشمزه است: لابستر تنوری."
و آن هاله اسرارآمیز که نخستین بار از تصویر شاد آدمهای غیر ایرانی بر روی قوطیهای کنسرو ساطع شده بود یک بار دیگر آن دختر کوچک – و لابد بسیاری از ایرانیان- را در مدار جاذبه خود قرار میدهد.
این کتاب از جمله کتابهایی ست که به بسیاری از ایرانیان- بخصوص آنها که خارج از ایران زندگی میکنند- امکان میدهد تا خود را در حین زیستنِ خود ببینند. و این امتیاز فوق العادهای است.
و دیگر اینکه ...
"عطر سنبل، عطر کاج" کتاب پر فروشی است. کافی است سری به سایت amazon.com بزنید و اطلاعات نسخه اصلی (Funny in Farsi) را بجوئید تا ببینید که هم تعداد نظرها و ستارههایی که به کتاب داده شده و هم ردهبندی فروش کتاب در سایت آمازون به نسبت کتابهای معمول بسیار بالاست. در گشت و گذارها پایگاه نویسنده/کتاب را هم پیدا کردم که بیشتر برای تبلیغ کتاب بر پا شده و مرجع مناسبی است برای پیگیری اخبار مرتبط با آن.
نویسنده: فیروزه جزایریدوما
ناشر: قصه
سال نشر: 1388 (چاپ 18)
قیمت: 18000 تومان
تعداد صفحات: 192 صفحه
شابک: 964-5776-62-7