نگاهی به کتاب آبنوس

    امتياز داده شده به اين مطلب:
    ( 0 نفر به اين مطلب امتياز داده است )

    در طول سالیان، بارها و بارها تصاویر آفریقا بر روی صفحه تلویزیون ظاهر شده. در فیلم‌های مستند که طبیعت و حیوانات آفریقا را به نمایش می‌گذاشتند. در فیلم‌های خبری که فقر و گرسنگی و قتل و غارت در قاره سیاه را به نمایش می‌گذاشتند. در فیلم‌های سینمایی که رمز و راز و اسرار آفریقا را به نمایش می‌گذاشتند.
    هر بار که آفریقا به بهانه‌ای بر روی صفحه این جعبه جادویی ظاهر می‌شود، انگار با جاذبه‌ای ناشناخته به سوی آن کشیده می‌شوم. شاید این جادوی قاره سیاه است که مرا به سمت خود فرامی‌خواند. رویای دیدن آن طبیعت. رویای شنیدن قصه‌ها و افسانه‌ها. رویای فهمیدن "آفریقا".

    گاهی با خود فکر می‌کنم که احتمالا جاذبه مشابهی یک اروپایی یا آمریکایی را به شرق، به دهلی یا شیراز یا استانبول می‌کشد. و وقتی یادم می‌افتد چقدر تفریح می‌کنیم وقتی که می‌بینیم انسان غربی در شناخت ما، شرق، اغلب از مرحله پرت است به خودم می‌گویم که احتمالا آفریقایی‌ها هم در مقابله با منِ سیاح بسیار خواهند خندید!

    اما من اصولا آدم جهانگردی نیستم. جهانگرد که چه عرض کنم، ایرانگرد هم نیستم. اغلب می‌شنوم که باید از خودم خجالت بکشم وقتی در صحن مسجد شیخ‌لطف‌الله یا محوطه تخت‌جمشید می‌ایستم و "هیچ احساسی ندارم!"

    بنابراین خوب می‌دانم که اگر پایم به حراره، آدیس‌آبابا، قاهره، آبیجان و ... خلاصه آفریقا برسد احتمالا آنجا هم بیشتر تحت تاثیر بوی گند و مگس و گرمای طاقت‌فرسا قرار می‌گیرم تا "آفریقا".

    ممکن است بگویید "همین‌ها که گفتی خود آفریقاست!" اما نه. اینطور نیست. لااقل اگر "آبنوس" را خوانده باشید متوجه خواهید شد که آفریقا چیز دیگری ورای این دریافت‌های "توریستی" است.

    "شهر کوماسی روی تپه ماهورهایی در میان گل و سبزه قرار دارد. مانند باغ بزرگ گیاه‌شناسی است که به مردم اجازه سکونت در آن را داده باشند. در اینجا همه چیز موافق طبع انسان به نظر می‌آید – آب و هوا، گیاهان و سایر انسانها. صبحهای آن خیره‌کننده زیبا هستند، هرچند که فقط چند دقیقه بیشتر نمی‌پایند. شب است و از میان این تاریکی ناگهان خورشید سر بر می‌آورد. سر بر می‌آورد؟ اما آخر این فعل گونه‌ای وقار و آهستگی و نوعی فرآیند را تداعی می‌کند. حال آنکه در واقع خورشید گویی مانند توپ به دست کسی به بالا پرتاب می‌شود! بلافاصله آن گوی آتشین را نزدیک خود می‌بینیم، چنان نزدیک که احساس نوعی وحشت می‌کنیم. بویژه اینکه گوی آرام آرام به سوی ما می‌لغزد، نزدیک و نزدیکتر می‌شود.
    رویت خورشید مانند شلیک شروع مسابقه اثر می‌گذارد: شهر بی‌درنگ از جا می‌کند! درست عین اینکه تمام شب را پشت خط آغاز مسابقه کمین کرده باشد و اکنون به محض دریافت علامت، یعنی شلیک ناگهانی خورشیدی، رو به جلو می‌شتابد. هیچ‌گونه مراحل میانی، هیچ نوع تهیه و تدارک. خیابانها در یک چشم بر هم زدن مملو از مردم است، دکانها باز، اجاقها و آشپزخانه‌ها پر دود است."  (برگرفته از متن کتاب)


    برای آنکه جایی را بشناسی احتمالا به چیزهایی بیش از چند عکس پولاروید یا دیجیتال، یا یک بروشور تبلیغاتی تورهای تفریحی نیاز داری. ورق زدن تاریخ محل در یک کتابخانه دنج بد نیست، اما آن هم شاید فقط به درد سر در آوردن از "چی بوده؟" می‌خورد و کمک چندانی به "حال" نمی‌کند.
    شاید برای همین است که نویسنده آبنوس می‌نویسد:

    "البته می‌توانستم جای دیگری را برای زندگی انتخاب کنم، مثلا محله ایکویی را. محله امن و لوکس ثروتمندان نیجریایی و اروپاییان و دیپلماتهای خارجی. اما به نظر من آنجا، محله‌ای است زیادی ساختگی، کاملا اختصاصی و بسته، به شدت تحت حفاظت. حال آنکه من می‌خواهم در شهر آفریقایی زندگی کنم. در خیابانی آفریقایی منزلی آفریقایی داشته باشم. وگرنه چگونه می‌توانم این شهر را بشناسم؟ با این قاره و مردمش آشنا شوم؟
    ... با اینهمه سماجت به خرج دادم. هشدارها را نشنیده گرفتم، چون مصمم بودم. شاید هم کمی به این علت که بیزار بودم از کسانی که به اینجا می‌آیند، در هتل‌های لوکس محله‌های "اروپای کوچک" یا "آمریکای کوچک" مدتی می‌مانند و در بازگشت به خود می‌بالند که در آفریقا بوده‌اند، جایی که در واقع هرگز به چشم ندیده‌اند."  (برگرفته از متن کتاب)

    و از ورای همین تجربه سخت و طاقت‌فرساست که می‌توانی محیطت را اینگونه ببینی:

    "ضمن زندگی در میان مردم تهی‌دست محله‌ام فهمیدم که دزدی، حتی از نوع دله‌دزدی، می‌تواند به منزله حکم مرگ باشد. دزدی را همپایه جنایت دیدم، مثل آدم‌کشی. در کوچه بن‌بست ما زنی بی‌سرپرست، که از مال دنیا فقط صاحب یک قابلمه بود، کنجی داشت و از این راه امرار معاش می‌کرد که از فروشندگان سبزیجات لوبیا را نسیه می‌خرید، آن را می‌پخت، رب و ادویه می‌زد و به مردم می‌فروخت. برای بسیاری از مشتریانش یک کاسه لوبیای پخته تنها وعده غذای روز بود. ولی یکی از شبها ناگاه صدای جیغ دلخراش او ما را از خواب بیدار کرد. کوچه تکان خورد و به هم ریخت. زن بیچاره، مستاصل و دیوانه، دوره می‌دوید: دزدها قابلمه‌اش را دزدیده بودند، تنها وسیله امرار معاشش را از دست داده بود.
    بسیاری از اهالی این کوچه مالک فقط یک چیز هستند. یکی فقط یک پیراهن دارد، دیگری یک پانگا و سومی – معلوم نیست از کجا؟ - یک کلنگ. صاحب پیراهن می‌تواند به عنوان نگهبان شب استخدام شود (هیچ کس نگهبان نیمه برهنه را نمی‌پذیرد). دارنده پانگا می‌تواند در کار بریدن و مرتب کردن شمشادها مشغول شود، و آن کس که مالک کلنگ است به درد خندق کندن می‌خورد. سایرین جز عضلات خود چیزی برای فروش ندارند. آنان امیدوارند که کسی برای باربری یا پادویی به آنان احتیاج پیدا کند. اما امکان اشتغال به کار در تمام این موارد و در مجموع به علت داغی بازار رقابت، ناچیز است. گذشته از این، این قبیل مشاغل اغلب جنبه موقتی دارند، برای یک روز، برای چند ساعت."  (برگرفته از متن کتاب)


    "آبنوس" یکی از چند کتاب دردانه من است. حاصل تجربه خبرنگار/گزارشگری لهستانی در آفریقا. تجربه‌ای که می‌دانیم خود هیچگاه جسارت انجام آن را نخواهیم داشت. و برای همین هم هست که با خواندن هر صفحه از کتاب، چه آن بخش‌هایی که نویسنده از تجربیات خود می‌گوید و چه آن بخش‌هایی که گزارش‌هایی است سیاسی یا اجتماعی از بخش‌های مختلف آفریقا، تسلط نویسنده وادارمان می‌کند تا نسبت به کاری که انجام داده ناخودآگاه احساس احترام کنیم. چون می‌دانیم که این "شناخت" آسان به دست نیامده.

    "آدم اروپایی و انسان آفریقایی درک و دریافت یکسره متفاوتی از زمان دارند، آن را به گونه‌ای دیگر می‌نگرند و با آن دگرگونه برخورد می‌کنند. زمان، به باور اروپایی بیرون از انسان وجود دارد، وجودش عینی است، و خواص قابل سنجش و خطی دارد. بنا به گفته نیوتن زمان مطلق است: "زمان مطلق، حقیقی و ریاضی به خودی خود و بنا به طبیعتش یکنواخت، بدون وابستگی به هیچ شیئی بیرونی می‌گذرد." اروپایی خود را خادم زمان حس می‌کند، به آن وابسته است، تابع آن است. برای اینکه وجود داشته باشد و موثر باشد باید قوانین آهنین و تخطی‌ناپذیر آن را، اصول و قواعد انعطاف‌ناپذیر آن را رعایت کند. ناگزیر است مهلت‌ها، وعده‌ها، روزها و ساعتها را مد نظر داشته باشد. مطابق با گذر زمان حرکت می‌کند، به ساز زمان می‌رقصد، بیرون از آن نمی‌تواند زندگی کند. قواعد زمان است که هنجارها، ایجابها و الزامهای خود را به او تحمیل می‌کند. میان انسان و زمان تعارضی حل و فصل نشدنی در کار است که همواره با شکست انسان پایان می‌پذیرد – زمان سبب انهدام انسان می‌شود. حال آنکه اینجایی‌ها، آفریقاییان، درک دیگری از زمان دارند. زمان از دید اینان مقوله‌ای است بسی آزادتر، گشوده‌تر، انعطاف‌پذیرتر و ذهنی‌تر. این انسان است که بر شکل‌گیری زمان تاثیر می‌نهد. بر آهنگ آن و تدوام آن (البته انسانی که با توافق و اجازه نیاکان و خدایان عمل کند). زمان حتی چیزی است که انسان قادر به خلق آن است، چون مثلا، وجود زمان در رخدادها نمود می‌یابد و این در حالی است که رخ دادن یا رخ ندادن حوادث به انسان بستگی دارد. اگر دو نیروی نظامی وارد عرصه نبرد نشوند، آن نبرد رخ نمی‌دهد (یعنی زمان حضور خود را بروز نمی‌دهد، هستی پیدا نمی‌کند.)
    زمان در نتیجه عمل ما پدید می‌آید، و هنگامی که از انجام عملی چشم می‌پوشیم یا به آن اقدام نمی‌کنیم، ناپدید می‌شود. این ماده‌ای است که تحت تاثیر ما همواره می‌تواند احیا شود، اما اگر انرژی خود را صرف آن نکنیم، به حالت خواب زمستانی یا حتی در اعماق نیستی فرو می‌رود. زمان ماهیتی است منفعل، کنش‌پذیر و پیش از هرچیز – وابسته به انسان. طرز تفکری درست به عکس طرز تفکر اروپایی.
    این همه در موقعیتهای عملی به این معناست که اگر به روستایی می‌رویم که قرار بوده، بعدازظهر در آنجا گردهمایی تشکیل شود ولی کسی را در محل نمی‌بینیم، بیهوده است که بپرسیم: "جلسه کی تشکیل می‌شود؟" چون پاسخ آن از پیش روشن است: "آنگاه که مردم گردهم آیند"."
    ... از این رو آفریقایی هنگامی که سوار اتوبوس می‌شود، نمی‌پرسد اتوبوس چه وقت به راه می‌افتد، بلکه می‌رود، روی یکی از صندلیهای خالی می‌نشیند و بی‌درنگ به حالتی فرو می‌رود که بخش زیادی از عمرش را در آن حالت می‌گذراند – به حالت انتظار مرده‌وار.
    یک انگلیسی که سالها در اینجا زیسته بود می‌گفت: "این مردم توانایی فوق تصوری در انتظار کشیدن دارند. توانایی و پایداری، و نوعی آمادگی متفاوت."
    انرژی اسرارآمیزی در نقطه‌ای از جهان در گردش است که در صورت نزدیک شدن و حلول در وجود ما، نیرویی به ما می‌بخشد تا بتوانیم زمان را به حرکت در آوریم. آنگاه رویدادی آغاز می‌شود. اما تا آن هنگام، باید منتظر ماند. جز این هرگونه رفتاری توهم و خیال محال است، رفتاری دن‌کیشوت‌وار است.
    آن حالت انتظار مرده‌وار مبتنی بر چیست؟ آدمها آگاهانه به آن حالت فرو می‌روند، آگاه از آنچه در پیش است: پس می‌کوشند هرچه راحت‌تر، در بهترین جای ممکن بنشینند. گاه دراز می‌کشند، گاه یکراست روی زمین یا روی سنگ می‌نشینند، یا چمباتمه می‌زنند. زبان در دهان می‌گیرند. خیل منتظران ساکن لال است. صدایی بیرون نمی‌دهد، سکوت پیشه می‌کند. عضلات به حال انبساط در می‌آید. بدن انسان شل و ول می‌شود، می‌لمد، گردن بی‌حرکت است، سر ساکن می‌ماند. آدم پیرامون را نمی‌نگرد، چشمش به دنبال چیزی نمی‌رود، کنجکاو نیست. گاه چشمانش را می‌بندد، اما نه همیشه. بیشتر اوقات چشمانش باز است، اما نگاهش غایب است، بدون بارقه‌ای از حیات. چون گاه ساعتها جمع کثیری را در حالت انتظار مرده‌وار زیر نظر گرفته‌ام، به جرات می‌گویم که گویی در نوعی خواب عمیق فیزیولوژیکی فرو رفته باشند: به این معنا که نه چیزی می‌خورند، نه می‌نوشند و نه ادرار می‌کنند. به هرم بی‌رحمانه خورشید، به مگسهای حریص و سمجی که روی پلکها و دور لبانشان نشسته‌اند واکنشی نشان نمی‌دهند." (برگرفته از متن کتاب)


    و دیگر اینکه ...

    ریشارد کاپوشینسکیریشارد کاپوشینسکی لهستانی، نویسنده "آبنوس"، سال‌ها به عنوان روزنامه‌نگار و گزارشگر در آفریقا زندگی کرده. اگر کتاب را بخوانید خواهید دانست که در طول این تجربه طولانی به مالاریا مبتلا شده، در محله‌های فقیرنشین زندگی کرده، بیابان‌های آفریقا را زیر پا گذاشته و از کنار دیکتاتورها و جلادان متعدد این قاره سیاه عبور کرده.
    از او در ایران به جز "آبنوس" در سال‌های پیش کتاب دیگری نیز با نام "امپراطور" ترجمه و منتشر شده که حکایت تکان‌دهنده‌ای است از هیلاسلاسی پادشاه دیکتاتور کشور حبشه.


    در طول سالیان، بارها و بارها تصاویر آفریقا بر روی صفحه تلویزیون ظاهر شده. در فیلم‌های مستند که طبیعت و حیوانات آفریقا را به نمایش می‌گذاشتند. در فیلم‌های خبری که فقر و گرسنگی و قتل و غارت در قاره سیاه را به نمایش می‌گذاشتند. در فیلم‌های سینمایی که رمز و راز و اسرار آفریقا را به نمایش می‌گذاشتند.
    هر بار که آفریقا به بهانه‌ای بر روی صفحه این جعبه جادویی ظاهر می‌شود، انگار با جاذبه‌ای ناشناخته به سوی آن کشیده می‌شوم. شاید این جادوی قاره سیاه است که مرا به سمت خود فرامی‌خواند. رویای دیدن آن طبیعت. رویای شنیدن قصه‌ها و افسانه‌ها. رویای فهمیدن "آفریقا".

    گاهی با خود فکر می‌کنم که احتمالا جاذبه مشابهی یک اروپایی یا آمریکایی را به شرق، به دهلی یا شیراز یا استانبول می‌کشد. و وقتی یادم می‌افتد چقدر تفریح می‌کنیم وقتی که می‌بینیم انسان غربی در شناخت ما، شرق، اغلب از مرحله پرت است به خودم می‌گویم که احتمالا آفریقایی‌ها هم در مقابله با منِ سیاح بسیار خواهند خندید!

    اما من اصولا آدم جهانگردی نیستم. جهانگرد که چه عرض کنم، ایرانگرد هم نیستم. اغلب می‌شنوم که باید از خودم خجالت بکشم وقتی در صحن مسجد شیخ‌لطف‌الله یا محوطه تخت‌جمشید می‌ایستم و "هیچ احساسی ندارم!"

    بنابراین خوب می‌دانم که اگر پایم به حراره، آدیس‌آبابا، قاهره، آبیجان و ... خلاصه آفریقا برسد احتمالا آنجا هم بیشتر تحت تاثیر بوی گند و مگس و گرمای طاقت‌فرسا قرار می‌گیرم تا "آفریقا".

    ممکن است بگویید "همین‌ها که گفتی خود آفریقاست!" اما نه. اینطور نیست. لااقل اگر "آبنوس" را خوانده باشید متوجه خواهید شد که آفریقا چیز دیگری ورای این دریافت‌های "توریستی" است.

    "شهر کوماسی روی تپه ماهورهایی در میان گل و سبزه قرار دارد. مانند باغ بزرگ گیاه‌شناسی است که به مردم اجازه سکونت در آن را داده باشند. در اینجا همه چیز موافق طبع انسان به نظر می‌آید – آب و هوا، گیاهان و سایر انسانها. صبحهای آن خیره‌کننده زیبا هستند، هرچند که فقط چند دقیقه بیشتر نمی‌پایند. شب است و از میان این تاریکی ناگهان خورشید سر بر می‌آورد. سر بر می‌آورد؟ اما آخر این فعل گونه‌ای وقار و آهستگی و نوعی فرآیند را تداعی می‌کند. حال آنکه در واقع خورشید گویی مانند توپ به دست کسی به بالا پرتاب می‌شود! بلافاصله آن گوی آتشین را نزدیک خود می‌بینیم، چنان نزدیک که احساس نوعی وحشت می‌کنیم. بویژه اینکه گوی آرام آرام به سوی ما می‌لغزد، نزدیک و نزدیکتر می‌شود.
    رویت خورشید مانند شلیک شروع مسابقه اثر می‌گذارد: شهر بی‌درنگ از جا می‌کند! درست عین اینکه تمام شب را پشت خط آغاز مسابقه کمین کرده باشد و اکنون به محض دریافت علامت، یعنی شلیک ناگهانی خورشیدی، رو به جلو می‌شتابد. هیچ‌گونه مراحل میانی، هیچ نوع تهیه و تدارک. خیابانها در یک چشم بر هم زدن مملو از مردم است، دکانها باز، اجاقها و آشپزخانه‌ها پر دود است."  (برگرفته از متن کتاب)


    برای آنکه جایی را بشناسی احتمالا به چیزهایی بیش از چند عکس پولاروید یا دیجیتال، یا یک بروشور تبلیغاتی تورهای تفریحی نیاز داری. ورق زدن تاریخ محل در یک کتابخانه دنج بد نیست، اما آن هم شاید فقط به درد سر در آوردن از "چی بوده؟" می‌خورد و کمک چندانی به "حال" نمی‌کند.
    شاید برای همین است که نویسنده آبنوس می‌نویسد:

    "البته می‌توانستم جای دیگری را برای زندگی انتخاب کنم، مثلا محله ایکویی را. محله امن و لوکس ثروتمندان نیجریایی و اروپاییان و دیپلماتهای خارجی. اما به نظر من آنجا، محله‌ای است زیادی ساختگی، کاملا اختصاصی و بسته، به شدت تحت حفاظت. حال آنکه من می‌خواهم در شهر آفریقایی زندگی کنم. در خیابانی آفریقایی منزلی آفریقایی داشته باشم. وگرنه چگونه می‌توانم این شهر را بشناسم؟ با این قاره و مردمش آشنا شوم؟
    ... با اینهمه سماجت به خرج دادم. هشدارها را نشنیده گرفتم، چون مصمم بودم. شاید هم کمی به این علت که بیزار بودم از کسانی که به اینجا می‌آیند، در هتل‌های لوکس محله‌های "اروپای کوچک" یا "آمریکای کوچک" مدتی می‌مانند و در بازگشت به خود می‌بالند که در آفریقا بوده‌اند، جایی که در واقع هرگز به چشم ندیده‌اند."  (برگرفته از متن کتاب)

    و از ورای همین تجربه سخت و طاقت‌فرساست که می‌توانی محیطت را اینگونه ببینی:

    "ضمن زندگی در میان مردم تهی‌دست محله‌ام فهمیدم که دزدی، حتی از نوع دله‌دزدی، می‌تواند به منزله حکم مرگ باشد. دزدی را همپایه جنایت دیدم، مثل آدم‌کشی. در کوچه بن‌بست ما زنی بی‌سرپرست، که از مال دنیا فقط صاحب یک قابلمه بود، کنجی داشت و از این راه امرار معاش می‌کرد که از فروشندگان سبزیجات لوبیا را نسیه می‌خرید، آن را می‌پخت، رب و ادویه می‌زد و به مردم می‌فروخت. برای بسیاری از مشتریانش یک کاسه لوبیای پخته تنها وعده غذای روز بود. ولی یکی از شبها ناگاه صدای جیغ دلخراش او ما را از خواب بیدار کرد. کوچه تکان خورد و به هم ریخت. زن بیچاره، مستاصل و دیوانه، دوره می‌دوید: دزدها قابلمه‌اش را دزدیده بودند، تنها وسیله امرار معاشش را از دست داده بود.
    بسیاری از اهالی این کوچه مالک فقط یک چیز هستند. یکی فقط یک پیراهن دارد، دیگری یک پانگا و سومی – معلوم نیست از کجا؟ - یک کلنگ. صاحب پیراهن می‌تواند به عنوان نگهبان شب استخدام شود (هیچ کس نگهبان نیمه برهنه را نمی‌پذیرد). دارنده پانگا می‌تواند در کار بریدن و مرتب کردن شمشادها مشغول شود، و آن کس که مالک کلنگ است به درد خندق کندن می‌خورد. سایرین جز عضلات خود چیزی برای فروش ندارند. آنان امیدوارند که کسی برای باربری یا پادویی به آنان احتیاج پیدا کند. اما امکان اشتغال به کار در تمام این موارد و در مجموع به علت داغی بازار رقابت، ناچیز است. گذشته از این، این قبیل مشاغل اغلب جنبه موقتی دارند، برای یک روز، برای چند ساعت."  (برگرفته از متن کتاب)


    "آبنوس" یکی از چند کتاب دردانه من است. حاصل تجربه خبرنگار/گزارشگری لهستانی در آفریقا. تجربه‌ای که می‌دانیم خود هیچگاه جسارت انجام آن را نخواهیم داشت. و برای همین هم هست که با خواندن هر صفحه از کتاب، چه آن بخش‌هایی که نویسنده از تجربیات خود می‌گوید و چه آن بخش‌هایی که گزارش‌هایی است سیاسی یا اجتماعی از بخش‌های مختلف آفریقا، تسلط نویسنده وادارمان می‌کند تا نسبت به کاری که انجام داده ناخودآگاه احساس احترام کنیم. چون می‌دانیم که این "شناخت" آسان به دست نیامده.

    "آدم اروپایی و انسان آفریقایی درک و دریافت یکسره متفاوتی از زمان دارند، آن را به گونه‌ای دیگر می‌نگرند و با آن دگرگونه برخورد می‌کنند. زمان، به باور اروپایی بیرون از انسان وجود دارد، وجودش عینی است، و خواص قابل سنجش و خطی دارد. بنا به گفته نیوتن زمان مطلق است: "زمان مطلق، حقیقی و ریاضی به خودی خود و بنا به طبیعتش یکنواخت، بدون وابستگی به هیچ شیئی بیرونی می‌گذرد." اروپایی خود را خادم زمان حس می‌کند، به آن وابسته است، تابع آن است. برای اینکه وجود داشته باشد و موثر باشد باید قوانین آهنین و تخطی‌ناپذیر آن را، اصول و قواعد انعطاف‌ناپذیر آن را رعایت کند. ناگزیر است مهلت‌ها، وعده‌ها، روزها و ساعتها را مد نظر داشته باشد. مطابق با گذر زمان حرکت می‌کند، به ساز زمان می‌رقصد، بیرون از آن نمی‌تواند زندگی کند. قواعد زمان است که هنجارها، ایجابها و الزامهای خود را به او تحمیل می‌کند. میان انسان و زمان تعارضی حل و فصل نشدنی در کار است که همواره با شکست انسان پایان می‌پذیرد – زمان سبب انهدام انسان می‌شود. حال آنکه اینجایی‌ها، آفریقاییان، درک دیگری از زمان دارند. زمان از دید اینان مقوله‌ای است بسی آزادتر، گشوده‌تر، انعطاف‌پذیرتر و ذهنی‌تر. این انسان است که بر شکل‌گیری زمان تاثیر می‌نهد. بر آهنگ آن و تدوام آن (البته انسانی که با توافق و اجازه نیاکان و خدایان عمل کند). زمان حتی چیزی است که انسان قادر به خلق آن است، چون مثلا، وجود زمان در رخدادها نمود می‌یابد و این در حالی است که رخ دادن یا رخ ندادن حوادث به انسان بستگی دارد. اگر دو نیروی نظامی وارد عرصه نبرد نشوند، آن نبرد رخ نمی‌دهد (یعنی زمان حضور خود را بروز نمی‌دهد، هستی پیدا نمی‌کند.)
    زمان در نتیجه عمل ما پدید می‌آید، و هنگامی که از انجام عملی چشم می‌پوشیم یا به آن اقدام نمی‌کنیم، ناپدید می‌شود. این ماده‌ای است که تحت تاثیر ما همواره می‌تواند احیا شود، اما اگر انرژی خود را صرف آن نکنیم، به حالت خواب زمستانی یا حتی در اعماق نیستی فرو می‌رود. زمان ماهیتی است منفعل، کنش‌پذیر و پیش از هرچیز – وابسته به انسان. طرز تفکری درست به عکس طرز تفکر اروپایی.
    این همه در موقعیتهای عملی به این معناست که اگر به روستایی می‌رویم که قرار بوده، بعدازظهر در آنجا گردهمایی تشکیل شود ولی کسی را در محل نمی‌بینیم، بیهوده است که بپرسیم: "جلسه کی تشکیل می‌شود؟" چون پاسخ آن از پیش روشن است: "آنگاه که مردم گردهم آیند"."
    ... از این رو آفریقایی هنگامی که سوار اتوبوس می‌شود، نمی‌پرسد اتوبوس چه وقت به راه می‌افتد، بلکه می‌رود، روی یکی از صندلیهای خالی می‌نشیند و بی‌درنگ به حالتی فرو می‌رود که بخش زیادی از عمرش را در آن حالت می‌گذراند – به حالت انتظار مرده‌وار.
    یک انگلیسی که سالها در اینجا زیسته بود می‌گفت: "این مردم توانایی فوق تصوری در انتظار کشیدن دارند. توانایی و پایداری، و نوعی آمادگی متفاوت."
    انرژی اسرارآمیزی در نقطه‌ای از جهان در گردش است که در صورت نزدیک شدن و حلول در وجود ما، نیرویی به ما می‌بخشد تا بتوانیم زمان را به حرکت در آوریم. آنگاه رویدادی آغاز می‌شود. اما تا آن هنگام، باید منتظر ماند. جز این هرگونه رفتاری توهم و خیال محال است، رفتاری دن‌کیشوت‌وار است.
    آن حالت انتظار مرده‌وار مبتنی بر چیست؟ آدمها آگاهانه به آن حالت فرو می‌روند، آگاه از آنچه در پیش است: پس می‌کوشند هرچه راحت‌تر، در بهترین جای ممکن بنشینند. گاه دراز می‌کشند، گاه یکراست روی زمین یا روی سنگ می‌نشینند، یا چمباتمه می‌زنند. زبان در دهان می‌گیرند. خیل منتظران ساکن لال است. صدایی بیرون نمی‌دهد، سکوت پیشه می‌کند. عضلات به حال انبساط در می‌آید. بدن انسان شل و ول می‌شود، می‌لمد، گردن بی‌حرکت است، سر ساکن می‌ماند. آدم پیرامون را نمی‌نگرد، چشمش به دنبال چیزی نمی‌رود، کنجکاو نیست. گاه چشمانش را می‌بندد، اما نه همیشه. بیشتر اوقات چشمانش باز است، اما نگاهش غایب است، بدون بارقه‌ای از حیات. چون گاه ساعتها جمع کثیری را در حالت انتظار مرده‌وار زیر نظر گرفته‌ام، به جرات می‌گویم که گویی در نوعی خواب عمیق فیزیولوژیکی فرو رفته باشند: به این معنا که نه چیزی می‌خورند، نه می‌نوشند و نه ادرار می‌کنند. به هرم بی‌رحمانه خورشید، به مگسهای حریص و سمجی که روی پلکها و دور لبانشان نشسته‌اند واکنشی نشان نمی‌دهند." (برگرفته از متن کتاب)


    و دیگر اینکه ...

    ریشارد کاپوشینسکیریشارد کاپوشینسکی لهستانی، نویسنده "آبنوس"، سال‌ها به عنوان روزنامه‌نگار و گزارشگر در آفریقا زندگی کرده. اگر کتاب را بخوانید خواهید دانست که در طول این تجربه طولانی به مالاریا مبتلا شده، در محله‌های فقیرنشین زندگی کرده، بیابان‌های آفریقا را زیر پا گذاشته و از کنار دیکتاتورها و جلادان متعدد این قاره سیاه عبور کرده.
    از او در ایران به جز "آبنوس" در سال‌های پیش کتاب دیگری نیز با نام "امپراطور" ترجمه و منتشر شده که حکایت تکان‌دهنده‌ای است از هیلاسلاسی پادشاه دیکتاتور کشور حبشه.

    آبنوس
    نویسنده: ریشارد کاپوشینسکی
    ترجمه: روشن وزیری
    ناشر: فرزان روز
    سال نشر: 1385 (چاپ 2)
    قیمت: 3500 تومان
    تعداد صفحات: 406 صفحه
    شابک: 964-321-020-0
    نویسنده که روزنامه‌نگار و محققی لهستانی است، طی چهل سال (از سال 1975 تاکنون) بصورت متناوب به قاره آفریقا سفر کرده است. او در این کتاب، ضمن توصیف مشاهدات، گزارش حوادث، بیان تجربیات و تجزیه و تحلیل مهم‌ترین رویدادهای قاره سیاه، جلوه‌های گوناگون اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، طبیعی و سایر جنبه‌های زندگی مردم و طبیعت قاره آفریقا را تشریح می‌کند.

    چاپ کتاب تمام شده!

    آبنوس
    نویسنده: ریشارد کاپوشینسکی
    ترجمه: روشن وزیری
    ناشر: فرزان روز
    سال نشر: 1385 (چاپ 2)
    قیمت: 3500 تومان
    تعداد صفحات: 406 صفحه
    شابک: 964-321-020-0
    نویسنده که روزنامه‌نگار و محققی لهستانی است، طی چهل سال (از سال 1975 تاکنون) بصورت متناوب به قاره آفریقا سفر کرده است. او در این کتاب، ضمن توصیف مشاهدات، گزارش حوادث، بیان تجربیات و تجزیه و تحلیل مهم‌ترین رویدادهای قاره سیاه، جلوه‌های گوناگون اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، طبیعی و سایر جنبه‌های زندگی مردم و طبیعت قاره آفریقا را تشریح می‌کند.

    چاپ کتاب تمام شده!

    نظر بدهيد

    تصویر امنیتی
    تصویر امنیتی جدید

    حقوق كلیه مطالب منتشر شده در این پایگاه اطلاع‌رسانی متعلق به جیره‌كتاب است