قهرمان‌های حیوونکی!

    امتياز داده شده به اين مطلب:
    ( 0 نفر به اين مطلب امتياز داده است )

    پوستر فیلم جنگ ستاره‌هااولین فیلم از سری فیلم‌های جنگ ستاره‌ها را احتمالا در سال 1356 دیدم (فیلم در سال 1977 اکران شده). در سینما شهرفرنگ و در هشت‌سالگی! خوب یادم هست که بعد از دیدن فیلم من و برادرم مفتون آن شده بودیم. لوک اسکای‌واکر و پرنسس لیا شده بودند قهرمان‌های محبوب‌مان و خرید عروسک‌های دارت‌ویدر و چوباکا، و اصولا هرچیزی که به Star Wars ارتباط پیدا می‌کرد، مدتها جزو آرزوها و برنامه‌هایمان بود. آن زمان قرار نبود فیلم قسمت‌های دیگری داشته باشد. شاید هم قرار بود و ما خبر نداشتیم. اما به هر حال با فاصله‌ی یکی دو سال انقلاب شد و وقتی فهمیدیم که جرج لوکاس قسمت‌های بعدی "جنگ ستاره‌ها" را هم می‌سازد و اکران می‌کند، دیگر امکان دیدن آنها بر روی پرده بزرگ وجود نداشت (هنوز هم وجود ندارد!) با این حال در آن سال‌های خاکستری (که نمی‌دانم چطور شده این روزها خیلی‌ها آه و افسوس‌اش را می‌کشند) هر طور که بود نسخه‌های بتاماکس قسمت‌های بعدی را پیدا کردیم و آنها را هم بر روی صفحه کوچک دیدیم.

    در طول شش سال و اندی که از ساخته شدن سه فیلم اول (سه‌گانه دوم!) گذشت شاید یکی از اصلی‌ترین دلخوری‌های سینمایی دوران نوجوانی‌ام شکل گرفت. اینکه چرا سازندگان "جنگ ستاره‌ها" چنین بلایی بر سر قهرمان‌های محبوب کودکی‌مان آوردند.

    وقتی می‌گویم "بلا" فقط منظورم این نیست که وسط‌های داستان معلوم می‌شود که قهرمان‌های دختر و پسر داستان (که هزار امید و آرزو برایشان داشتیم) خواهر و برادر هستند! مسیری که لوک اسکای‌واکر طی می‌کند تا از پسری شیطان و دوست‌داشتنی تبدیل به یک جدای (بخوانید "یک عارف فضایی") بشود، عملا او را از جایگاه "قهرمان" پایین می‌کشد. سازنده در این مسیر او را "پیر" می‌کند و در نهایت هم شمشیری به دستش می‌دهد تا با آن پدرش را بکشد و جهان را نجات دهد.

    بی‌خود نیست در این مسیر منِ بیننده هم کم‌کم علاقه‌ام از لوک به هن‌سولو و چوباکا (و حتی روباتی مثل سی-تری‌پی‌ا) معطوف می‌شود. در آخر کار تنها احساسی که نسبت به لوک برایم باقی می‌ماند، دلسوزی است (موقع نوشتن این مطلب یاد چند تا دیگر از قهرمان‌هایی افتادم که دوست‌شان داشته‌ام و این بلا سرشان آمده. جک باوئر در سریال 24، فرودو در ارباب حلقه‌ها و ... اگر باز هم بگردم احتمالا نمونه‌های بیشتری پیدا می‌کنم!)

    و حالا "بازی اندر" را دست گرفته‌ام و هر شب چند صفحه‌ای از آن را می‌خوانم و هر شب هم دلم برایش می‌سوزد. این یکی البته حسن‌اش این است که دلسوزی از همان ابتدای داستان شروع می‌شود و نویسنده هیچوقت چندان تلاشی نمی‌کند که قهرمانش را دوست داشته باشیم!


    پیشاپیشِ اینکه خواندن کتاب را شروع کنم، سری به وب سایت آمازون زده‌ام و دیده‌ام که کتاب با رای حدود 3500 نفر، 4.6 امتیاز کسب کرده است. در استانداردهای آمازون این عدد و رقم نشان از استقبال و مقبولیتی در حد کتاب‌های هری پاتر است در حالی که "بازی اندر" مطمئنا تبلیغاتی جهانی در حد و اندازه‌های مجموعه کتاب‌های خانم رولینگ نداشته (اگر می‌داشت، سر و صدایش حتما به گوش ما هم رسیده بود!)

    وقتی که خواندن کتاب را شروع می‌کنم فرض‌ام این است که با کتابی از نوع علمی-تخیلی طرف هستم. از آن نوع داستان‌هایی که پر از سفینه‌های فضایی و جنگ‌های بین سیاره‌ای است و قهرمانان آن سلحشورانی فضانورد هستند که با ترس بیگانه‌اند و کهکشان‌ها را برای گسترش عدل و داد و مبارزه با نیروهای سیاه و اهریمنی زیر پا می‌گذارند. اما همین‌طور که می‌خوانم و داستان جلو می‌رود متوجه می‌شوم که فرض‌های اولیه‌ام بسیار نادرست بوده!

    در داستان البته هم سفینه‌ی فضایی هست هم جنگ میان موجودات ناشناخته و آدمیزادِ دو پا، اما حالا که کتاب را تا آخر خوانده‌ام اگر از من بپرسید که موضوع اصلی "بازی اندر" چیست، می‌گویم: روانشناسی آدمی؟

    در سالیان اخیر، بارها و بارها برایتان گفته‌ام که چقدر علاقمند به خواندن داستان‌های جنگی هستم. به عنوان کسی که معاصر با یک جنگ هشت‌ساله بوده، همواره می‌خواستم بدانم که وقتی دو نفر اسلحه به دست چشم در چشم هم می‌شوند، چه ساز و کار ذهنی باعث می‌شود که انگشت را بر روی ماشه فشار دهند و طرف مقابل را به دیار عدم بفرستند. طرف مقابلی که فرزند کسی است، همسر کس دیگر و شاید پدرِ یکی دیگر. برای پیدا کردن پاسخ این سوال تقریبا هر کتابی که دستم برسد می‌خوانم. می‌خواهد "موسی"ی هوارد فاوست باشد که یکی از خشن‌ترین جنگ‌های باستانی را به تصویر می‌کشد یا "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" فالاچی، که درباره آن برایتان بسیار گفته‌ام، یا حکایت "سفر به گرای 270 درجه"ی خودمان که سال‌هاست می‌خواهم درباره آن هم چیزی برایتان بنویسم.

    خواندن "بازی اندر" اما باعث می‌شود تا این جستجو شکل دیگری به خود بگیرد. شکلی که باید اعتراف کنم تا قبل از خواندن این کتاب به آن فکر نکرده بودم.

    تا پیش از این تلقی‌ام از "جنگ" رویارویی آدم‌ها بود. برخورد دو "نفر". چشم در مقابل چشم. حالا حتی "مقابل" هم نه (می‌توانی از داخل دوربین تفنگی، کلاه‌خودی را از دور ببینی و تصمیم بگیری که ماشه را بکشی یا نکشی) اما به هر حال وضعیتی که در آن تصمیم‌ها مرگ و زندگی "افراد"ی را تحت تاثیر قرار می‌دهند.

    اما عجیب است که تا قبل از "بازی اندر"، هیچوقت به اتاقی فکر نکرده بودم که فرماندهانی در آن نشسته یا ایستاده‌اند و از آنجا نبردی را هدایت می‌کنند. نیروها برای این فرماندهان در شکل گردان‌ها و لشگرها و دیگر تقسیم‌بندی‌های نظامی، با کمک آیکون‌ها و شکلک‌هایی بر روی نقشه‌ای کاغذی (یا در نوع پیشرفته‌اش بر روی صفحه نمایشگر) نمایش داده می‌شوند. آنها با جلو و عقب کردن این شکلک‌ها درباره‌ی سرنوشت هزاران نفر تصمیم می‌گیرند و فرمان حرکت هر شکلک، چکاندن ماشه بر روی تعدادی بیشمار است.

    اینها چطور "تصمیم" می‌گیرند؟ چگونه تربیت شده‌اند؟ چه درسی خوانده‌اند که اینگونه با اراده شکلک‌ها را حرکت می‌دهند، "بازی" را پیش می‌برند و دغدغه‌ی همسرها و فرزندان و پدر و مادرها را ندارند؟


    بخش اعظم داستان "بازی اندر"، شرح بازی و شبیه‌سازی جنگ است. شاید در سال 1994 که اسکات کارد کتاب را نوشته این موضوع کمی تخیلی محسوب می‌شده، اما این روزها که خلبان‌ها از پایگاهی در اطراف لاس‌وگاس هواپیماهای بدون سرنشین را برفراز پاکستان برای حمله به طالبان و القاعده هدایت می‌کنند (و احتمالا پس از پایان شیفت‌شان برای رفع خستگی به کازینویی می‌روند و یک دست Blackjack بازی می‌کنند) این موضوع دیگر چندان Sci-Fi محسوب نمی‌شود.

    حتی اینکه اندر و همرزمانش بچه‌هایی بین سنین 6 تا 10 سال هستند هم خیلی تخیلی به نظر نمی‌رسد. اگر ارتش‌های امروزِ دنیا به این نتیجه برسند که بچه‌ها هدایت‌کننده‌های بهتر و ماهرتری هستند، بعید است لحظه‌ای برای استخدام آنها و دادن سکان جنگنده‌های خود به آنها تردید کنند (شاید هم تا به حال اینکار را کرده‌اند.)

    نکته‌ای که با خواندن داستان به آن پی می‌بریم این است که بزودی دیگر جنگیدن چندان کار هیجان‌انگیزی نیست. به همین خاطر نیز این جنبه‌ی داستان هیجانی در خواننده ایجاد نمی‌کند. انگار فصل بعد از فصل مجبوریم ماجرای تمرین‌های آمادگی تیم فوتبال آمریکایی یک مدرسه را بخوانیم. نویسنده (به نظر من از قصد) بصورتی "نامحسوس" صحنه‌ی تمرین را به جنگ واقعی تبدیل می‌کند و وقتی اندر و خواننده با هم متوجه می‌شوند که بخشی از شبیه‌سازی‌هایی که پشت سر گذاشته‌اند نبردهایی حقیقی بوده است، دیگر کار از کار گذشته و این موضوع برای هیچیک از طرفین آدرنالین فراهم نمی‌کند!


    "بازی اندر" داستان ترس است! و عکس‌العمل آدمی در مواجهه با هراس‌های خود. اندرو ویگین، قهرمان داستان، پسربچه‌ای که وقتی با او آشنا می‌شویم تنها 7 سال دارد، از چیزهای مشخصی در زندگی‌اش به شدت می‌ترسد. عکس‌العمل او در مقابل این ترس آن است که مستقیم به سمت آن چیزی می‌رود که او را به وحشت می‌اندازد و سیاست‌اش این است که در اولین مواجهه چنان ضربه‌ای به عامل ترس بزند که دیگر مجبور نشود برای بار دوم با آن (و ترس خود) روبرو شود. همین ویژگی است که باعث می‌شود مربیان نظامی او بپذیرند که اندر بزرگترین رهبر نظامی طول تاریخ بشریت است! بنابراین تربیت او را به دست می‌گیرند تا با تکیه بر همین ویژگی‌اش (ترس اندر و عکس‌العمل او در مقابلِ عامل ترس) بتواند نیروی نظامی لازم برای مقابله با بزرگترین تهدید نوع بشر (که اینجا اسم را گذشته‌اند "حشرات") را فرماندهی کند.

    "ترس"، تنها ویژگی اندر نیست. "مردم"، "نوع بشر"، "ملل متحد" و ... همه‌ی دنیا بخاطر ترس از حشرات است که جنگ را برنامه‌ریزی می‌کنند و به امید نابودی کامل این نوع از موجودات است که اندر را برای فرماندهی برمی‌گزینند. اسکات کارد در پایان داستان، وقتی بالاخره اندر تمدن حشرات را نابود می‌کند، یک نوع از موجودات زنده را که بسیار پیشرفته‌تر از انسان‌ها هستند از بین می‌برد و جهان را به شادی این پیروزی مهمان می‌کند، هوشمندانه او را در مقابل این سوال‌ها قرار می‌دهد که "آیا مناقشه میان آدم‌ها و حشرات برخواسته از یک سوءتفاهم و عدم درک نبوده؟"، "آیا اندر، و نوع بشر، مجاز بوده‌اند که تنها برای فرونشاندن ترس خود، نوعی از موجودات را نابود کنند؟" و ... به نظر می‌رسد کابوس‌های اندر هیچگاه تمامی ندارد.


    همینطور که کتاب را می‌خوانم بارها از خودم سوال می‌کنم که: "آیا در هریک از ما یک سرباز یا فرمانده‌ی نظامی پنهان شده؟"، "آیا همه‌ی ما قابلیت کشیدن ماشه را در خود داریم؟"، "آیا می‌شود فرمانده نظامی را تربیت کرد؟ چه مهارت‌هایی را باید به او آموزش داد؟ چه قابلیت‌هایی را باید از او انتظار داشت؟"

    همانطور که گفتم قهرمان‌های داستان همگی بچه هستند. اما داستان اصلا بچه‌گانه نیست. شاید "ترسناک‌ترین" کتابی که به عمرم خوانده‌ام "سالار مگس‌ها"ی ویلیام گلدینگ است که قهرمان‌های آنهم همه بچه‌ها هستند (و البته آنهم اصلا داستان بچه‌گانه‌ای نیست). "بازی اندر" به ترسناکی "سالار مگس‌ها" نیست.

    اسکات کارد اجازه نمی‌دهد که اندر به یک هیولا تبدیل شود. اندر با هر ضربه‌ای که به دشمنان بیرونی خود می‌زند، خود نیز از درون زخم برمی‌دارد. برای همین است که به جای ترسیدن از او فقط دلمان برایش می‌سوزد و پشت سر هم با خود تکرار می‌کنیم: "آیا در هریک از ما یک سرباز یا فرمانده‌ی نظامی پنهان شده؟"

    بازی اندر
    نویسنده: اورسن اسکات کارد
    ترجمه: پیمان اسماعیلیان
    ناشر: قطره
    سال نشر: 1390 (چاپ 1)
    قیمت: 11500 تومان
    تعداد صفحات: 453 صفحه
    شابک: 978-600-119-284-5
    پس از دو بار حمله‌ی بیگانگان به کره‌ی زمین که نژاد بشر را تا آستانه‌ی انقراض پیش می‌برد، حکومت جهانی برای تضمین پیروزی نوع بشر در جنگ بعدی و حفظ یکپارچگی سیاره دست به گزینش و پرورش نوابغ نظامی می‌زند و سپس آن‌ها را در نبردهایی شبیه‌سازی شده آموزش می‌دهد تا هنر جنگ را در ذهن‌های نوپا و تشنه‌ی دانایی‌شان نهادینه کند. پس طبیعی است که نخستین آموزش‌ها جنبه‌ی "بازی" داشته باشند …
    اندرو - اندر - ویگین حتی در میان نوابغ دستچین شده نیز گل سرسبد و برتر برترین‌ها است؛ او برنده‌ی همه بازی‌ها و برخلاف خواهر عاطفی‌اش، ولنتاین و برادر دگرآزارش، پیتر دارای تمامی شرایط لازم و کافی برای انجام ماموریت مورد نظر است. در عین حال او چنان باهوش است که می‌داند وقت رو به پایان است. ولی آیا به قدر کافی باهوش است که زمین را نجات دهد؟

    چاپ کتاب تمام شده!

    نظر بدهيد

    تصویر امنیتی
    تصویر امنیتی جدید

    حقوق كلیه مطالب منتشر شده در این پایگاه اطلاع‌رسانی متعلق به جیره‌كتاب است