وقتی غربت در زمان محو می‌شود

    امتياز داده شده به اين مطلب:
    ( 0 نفر به اين مطلب امتياز داده است )

    (توجه: این کتاب با ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، با نام "خاک غریب" و توسط نشر ماهی نیز منتشر شده. درباره این کتاب یکی دیگر از همراهان جیره‌کتاب نیز مطلبی نوشته که می‌توانید آن را در اینجا بخوانید)

    مدتی است به این فکر می‌کنم که "بچه داشتن" باید تجربه‌ی دردناکی باشد!

    نمی‌دانم، شاید اینکه موجودی را به دستت بسپارند تا شب و روز به او غذا بدهی، تر و خشک‌اش کنی، برای ساعت و دقیقه‌اش برنامه بریزی، که کی بخوابد و کی از خواب بلند شود و چطور لباس بپوشد و چگونه صحبت کند، در اوائل کار لذتبخش باشد (هست؟)اما بعد به مرور این موجود "بزرگ" می‌شود. شخصیت پیدا می‌کند. شروع می‌کند به "خودش" شدن. فکر می‌کند. گاهی طغیان می‌کند. خیلی از مواقع اما فقط نافرمانی می‌کند، جفتک می‌اندازد! یا به قول والده‌ی ما "هرچی من بگم شما عکس‌اش انجام می‌دهید!" جوری لباس می‌پوشد که تو نمی‌پسندی. با کسانی "می‌پرد" که باز هم تو نمی‌پسندی. برای زندگی‌اش خط و خطوطی تعیین می‌کند که ... اصلا نمی‌پسندی.

    اشتباه می‌کند! به اندازه‌ی موهای سرش (آیا واقعا دارد لج می‌کند؟!) اوائل فکر می‌کنی که نصحیت کنی. اما معمولا بی‌فایده است. بعد تصمیم می‌گیری سکوت کنی، اصلا بهش فکر نکنی. اما این هم بی‌فایده است. "بچه داشتن" باعث شده تو فکر و ذکرت آن موجودی بشود که روزی به دستت سپردند و اصلا کار و زندگی دیگری نداشته باشی، فکر و ذکرهای دیگر همه تعطیل! یا داشته باشی، اما نتوانی هیچکدام را با این یکی جایگزین کنی. نتوانی در ذهن‌ات کنارش بزنی و بپذیری که "بزرگ شده‌اند، خرس شده‌اند، باید خودشان راه خودشان را پیدا کنند!" نمی‌شود که نمی‌شود.

    بعضی‌ها می‌گویند اگر از خانه بیرون‌شان بیاندازی درست می‌شود. بعضی‌ها فاصله را از چند کوچه و خیابان هم بیشتر می‌کنند و چند قاره و اقیانوس را سپر می‌کنند. تظاهر می‌کنند که اینجوری درست می‌شود. اما بین خودمان باشد، من که چشمم آب نمی‌خورد!

    در حین خواندن "به کسی مربوط نیست" (یا "خاک غریب"، اگر آن یکی ترجمه‌اش را خوانده باشید) اما به این فکر می‌کردم که این "اختلاف نسل‌ها" برای پدر و مادرهای مهاجر ابعاد دیگری هم دارد. آنها که به امید آینده‌ی بهتر یا موقعیت زندگی مناسب‌تر ترک شهر و دیار می‌کنند و در شهر و فرهنگی دیگر خانه می‌گیرند، بچه‌دار می‌شوند و ... زندگی را در "آنسوی آب" می‌سازند. به نظر خیلی هم فرقی نمی‌کند که عرب باشی، یا عجم یا هندو. "اختلاف" اینبار فراتر از تفاوت‌هایِ معمول (معمول؟!) میان والدین و فرزندان است. تفاوت زبان، تفاوت آموزه‌ها و تجربه‌های فرهنگی و هزار تفاوت ریز و درشت دیگر باعث می‌شود که برای دو نسل، خیلی از مولفه‌های شخصیتی طرف مقابل‌شان غیرقابل درک باشد.

    برای پدر و مادر، هرقدر هم که مدرن و آلامد باشند، محرک‌هایی چون "صدای اذان"، "بوی برنج دم‌کشیده ایرانی"، "قطعه‌ای شعر حافظ" و ... حامل باری معنایی هستند اما همین‌ها برای طرف مقابل هیچ مفهومی، بیش از کیفیت خود محرک، ندارند. بچه‌ها ممکن است برنج ایرانی و بوی آن را در فضا دوست داشته باشند اما این یک انتخاب ساده از روی ذائقه است و تداعی‌کننده هیچ چیز فراتر از احتمالا دستپخت لذیذ مادر، که از سرزمین‌ عجیب و غریب‌اش به همراه آورده، نخواهد بود.

    در چنین فضایی، به والدی که بنا بر اجبارِ طبع و ژن مایل است تا فرزندش را هرچه بیشتر شبیه خودش ببیند، احتمالا بسیار سخت‌تر خواهد گذشت!


     

    از جامپا لاهیری با این کتاب تا حالا سه کتاب خوانده‌ام. "مترجم دردها"، "هم‌نام" و حالا هم "به کسی مربوط نیست". در این میان آن وسطی، "هم‌نام"، با وجود آنکه یک داستان بلند است و برای من که مثل خیلی از اهالی جیره‌کتاب چندان اهل "داستان کوتاه" خواندن نیستم باید اثر خوش‌دست‌تری باشد، اما یک‌جورهایی وصله‌ی ناجور است. به سلیقه‌ی من خانم لاهیری با ویژگی‌هایی که سبکِ نوشتن‌اش دارد باید نوشتن داستان کوتاه را ادامه بدهد.

    نثر خانم لاهیری برای من سرد و خشن است. در طول خواندن داستان‌ها این "لحن" اغلب مایه‌ی تعجب‌ات می‌شود. اینکه چطور یک نویسنده‌ی شرقی‌تبار، آنهم از کشوری با آنهمه ادویه‌ی تند و تیز، می‌تواند اینقدر سرد و بی‌احساس روایت کند (مقایسه‌اش کنید با همین خانم جزایری دومای خودمان و "عطر سنبل، عطر کاج"اش!) گاهی فکر می‌کنم شاید این ویژگی آن دسته از نویسندگان روشنفکر آمریکایی است که مطالب‌شان در "نیویورکر" چاپ می‌شود و برنده جایزه پولیتزر می‌شوند. از آن پیش‌نیازهایی که اگر نداشته باشی احتمالا باید قید اسم و رسم‌دار شدن در آن حلقه را بزنی.

    گاهی هم اما فکر می‌کنم که این طبیعت خود نویسنده است. شاید اگر روزی روزگاری فرصتی دست داد تا او را از نزدیک ببینیم متوجه بشویم که همان سرمایی که از لابلای خطوط داستان‌هایش متصاعد می‌شود، از صدایش و رفتارش (Body Language را چی ترجمه می‌کنید؟) هم به مخاطب منتقل می‌شود. و بعد نتیجه بگیریم که او یک نویسنده‌ی روشنفکر نیویورکی دبش است.


    آدم‌ها در داستان‌های "مترجم دردها" خیلی درگیر غم غربت هستند. مادرها و پدرها، نسل اول مهاجر، همواره دلتنگ سرزمین مادری هستند. از هر تعطیلاتی استفاده می‌کنند تا دوباره به هند برگردند، چند روزی را در کنار خویش و قوم بگذرانند و مقداری از غم دوری از زادگاه را سبک کنند.

    آنها به سادگی در فرهنگ آمریکایی حل نمی‌شوند. مادرها با لجاجت ساری‌های رنگارنگ می‌پوشند و غذاهای پرادویه و معطر درست می‌کنند. والدین تلاش می‌کنند تا دایره معاشرت‌هایشان را محدود به دیگر "هم‌ولایتی"های مهاجر کنند. در خانه با بچه‌ها به زبان مادری صحبت کنند تا یادشان نرود و ... با چنگ و دندان نشانه‌ای از سرزمین مادری را حفظ کنند.

    در "به کسی مربوط نیست" اما بچه‌ها دیگر بزرگ شده‌اند. پدر و مادرها، همان‌ها که دلشان زود به زود برای سرزمین مادری تنگ می‌شد و تابستان‌ها بچه‌های بی‌میل را به بمبئی یا بنگلور می‌کشاندند یا مرده‌اند یا به سبک زندگی آمریکایی در شهر و ایالتی دور زندگی می‌کنند.

    بچه‌های بزرگ شده، زبان اصلی‌شان انگلیسی است. خیلی‌هایشان به جز کلماتی جسته و گریخته که نمی‌توانند به هم وصل‌شان کنند و جمله‌ای از توی آن در بیاورند، زبان مادری را بلد نیستند. و حالا درگیر مسائلی هستند که کاملا آمریکایی است: با پدر یا مادرشان نمی‌توانند ارتباط برقرار کنند، دائم‌الخمر شده‌اند، همسرشان را درک نمی‌کنند یا همسرشان آنها را درک نمی‌کند و ...

    آنها به واقع دیگر مهاجر محسوب نمی‌شوند. از سرزمین مبداشان در شرق، تنها پوست سبزه و موی تیره‌رنگ را به یادگار با خودشان دارند. آنهم شاید تا چند نسل دیگر در ازدواج‌های میان‌نژادی به مرور روشن‌تر و کم‌رنگ‌تر بشود.

    برای همین است که به نظرم داستان‌های خانم لاهیری دیگر در این کتاب اخیر هندی/شرقی نیستند. شاید هیچوقت هم نبوده‌اند. چون داستان‌سرایش هم خود یکی از همین نسل‌دومی‌هاست که احتمالا هند و شرق را بصورت خاطراتی محو از زمان کودکی یا صداهای خش‌دار و پر از قطع و وصل "فامیل" نادیده از پشت تلفن راه دور به یاد می‌آورد.


    اگر فیروزه جزایری دوما در "عطر سنبل، عطر کاج" (هنوز این کتاب جدید "بدون لهجه خندیدن"اش را نخوانده‌ام) به جنبه‌های "بانمک" زندگی یک مهاجر در آنور آب می‌پردازد، لاهیری از همان داستان اولِ "به کسی مربوط نیست" چاقوی جراحی را برمی‌دارد و دل و روده‌ی زندگی خانواده‌های طبقه متوسط آمریکایی را بیرون می‌کشد.

    خانم دوما هیچگاه در کتاب‌اش "لباس چرک‌هایش را در معرض دید عموم قرار نمی‌دهد" (این یک اصطلاح آمریکایی است که Don't air your dirty laundry in public). از این جهت باید او را هنوز کاملا "شرقی" دانست. تابعِ این دستورالعمل فرهنگی ما که "هر حرفی را نباید هر جایی زد" و "حفظ ظاهر" در همه حال از اهم واجبات است.

    اما جامپا لاهیری در همه‌ی داستانهای کتابش عکس این دستورالعمل فرهنگی اینور آب حکایت/حرکت می‌کند. داستان اول به مشکلات ارتباط پدر و دختری می‌پردازد که با مرگ مادر خانواده پیچیده‌تر شده ("مشکل ارتباط؟!" اونهم بین پدر و دختر. این روشنفکر بازی‌ها را بگذارید کنار!) داستان دوم به عشق خاموش یک مادر/همسر مهاجر به مردی دیگر می‌پردازد (زن شوهردار و عشق! پناه بر خدا) داستان چهارم ماجرای دائم‌الخمر شدن پسر جوانِ یک خانواده‌ی مهاجر را حکایت می‌کند و ... بقیه‌ی داستان‌ها هم هرکدام به نوعی گیر و گوری را در زندگی مدرن امروزی تصویر می‌کنند (از روی داستان سوم پریدم، چون با یک بار خواندن هنوز آنقدر از ماجرا دستگیرم نشده تا بتوانم آن را برایتان در یک خط خلاصه کنم!!!)


    چند خط بالاتر نوشتم که خانم لاهیری سرد و خشن می‌نویسد. اما شاید همین ماجرای "هوا کردن لباس چرک‌ها"ست که باعث می‌شود به ما شرقی‌ها هنگام خواندن داستان‌های او این احساس دست بدهد. اینکه ما عادت نداریم اینقدر ساده و سرراست درباره‌ی این موضوع‌ها صحبت کنیم و چیز بخوانیم.

    آیا شرقی بودن نویسنده و قهرمان‌های داستانهایش هم تاثیری در این حس دارد؟ شاید! شاید وقتی این روایت‌ها را از نویسنده‌ای غربی و درباره‌ی قهرمانانی آنور آبی می‌خوانیم، باز با همان روحیه‌ی شرقی‌مان پیش خود می‌گوییم "نگاه کن تو را به خدا! چه جوری زندگی می‌کنند؟" و می‌گذریم. اما وقتی چنین داستانی را درباره‌ی یک هندی، یک چینی، یک ترک یا یک ایرانی می‌خوانیم، بی‌اختیار فکر می‌کنیم که "این ممکن است خود ما باشیم". و شاید همین است که آزارمان می‌دهد. گناه نویسنده نیست!


    و دیگر اینکه ...

    جومپا لاهیریبه سنت دیگر مطالب این بخش، کمی در اینترنت جستجو کردم تا احیانا در این بخش به نظرات دیگران هم درباره این کتاب پیوند بدهم. حاصل اما خیلی پربار نبود. به هر حال در میان ورق‌زدن‌ها به دو مطلب رسیدم. اولی با عنوان "لطفا کمی ماسالای کمتر" که به قلم بهرنگ رجبی انگار در روزنامه‌ی اعتماد چاپ شده و دیگری مطلبی از خانم فرانک مجیدی در وب‌سایت یک پزشک. امیدوارم این دو مطلب مکمل مطالبی که ما برایتان درباره‌ی "خاک غریب"/"به کسی مربوط نیست" آورده‌ایم، باشد.

    به کسی مربوط نیست
    نویسنده: جومپا لاهیری
    ترجمه: گلی امامی
    ناشر: چشمه
    سال نشر: 1401 (چاپ 10)
    قیمت: 155000 تومان
    تعداد صفحات: 380 صفحه
    شابک: 978-964-362-638-9
    کتاب مجموعه شش داستان از نویسنده‌ی آمریکایی هندی‌تبار است. قهرمانان داستان‌های این مجموعه، همانند خود نویسنده، شخصیت‌هایی هستند که اصل و تبار هندی/آسیایی دارند اما خود زاده‌ی آمریکا هستند و از تبار مادری خود تنها نامی به گوش‌شان خورده و شاید سنن و اعتقاداتی عجیب و غریب که از زمان کودکی خود و رفتارهای پدر و مادر مهاجرشان به یاد می‌آورند.

    این کتاب را از جیره‌کتاب بخرید ...

    نظر بدهيد

    تصویر امنیتی
    تصویر امنیتی جدید

    حقوق كلیه مطالب منتشر شده در این پایگاه اطلاع‌رسانی متعلق به جیره‌كتاب است