تصویر دنیا از میان سوراخ کلید

    امتياز داده شده به اين مطلب:
    ( 0 نفر به اين مطلب امتياز داده است )

    (توجه: انتشار این مطلب چند ماه معطل ماند تا مطلب من هم درباره کتاب نوشته شود! شرمنده‌ام! ضمنا این کتاب با ترجمه‌ی گلی امامی، با نام "به کسی مربوط نیست" و توسط نشر چشمه نیز منتشر شده.)

    کتاب دی ماه دیر رسید. این را از روی تاریخی که روی مهر جیره‌کتاب ماه پیش نوشته بودم فهمیدم. ولی خرامان از راه رسید، وقتی که خیلی عجله داشتم و فرصت فقط به اندازه‌ی باز کردن بسته و آرام شدن ویر دیدن دوست تازه بود.

    "خاک غریب" با آن جلد معرکه و اسم بی‌نهایت زیبایش حسابی دلم را برد. تولدت مبارک دوست تازه، روی مهر جیره‌کتاب تاریخ ورودش را می‌نویسم "26-10-88"

    تمام روز تا بیایم خانه به خاک غریب فکر می‌کردم. به آنهایی که پا به خاک غریب می‌گذارند، لابد به هزار و یک دلیل، بچه‌هایی که در خاک غریب متولد می‌شوند، به زبان خاک غریب فکر می‌کنند و حتی خواب می‌بینند و در خاک غریب رشد می‌کنند، با والدینی که به زبانی دیگر فکر می‌کنند، صحبت می‌کنند و حتی خواب می‌بینند. به جلد کتاب فکر می‌کردم. به زنی که به دور دستها خیره شده. به جایی که لابد روزی سرزمین و خاکش بوده، خاک آشنا.

    پیش خودم فکر می‌کنم که این کتاب لابد از آن معجون‌هایی است که تا مدتها مستم می‌کند. از آنهایی که هزار جور حرف تازه دارند. جمله اول کتاب ویر خواندنش را بیشتر می‌کند. آنجا که نویسنده از ناتالی هاثورن نقل قول می‌کند:

    "آدمیزاد هم مثل سیب‌زمینی است، اگر نسل اندر نسل در همان خاک بی‌قوت بکارندش خوب رشد نمی‌کند. بچه‌های من هرکدامشان جایی به دنیا آمده‌اند و اگر سرنوشتشان دست من باشد باید در خاک غریب ریشه بدوانند."

     

    به نظرم آدمهایی که ریسک می‌کنند و راه‌های دیگری را برای بدست آوردن چیزهایی که می‌خواهند امتحان می‌کنند آدمهای شجاعی هستند. آدمهایی که مکان دیگری را برای کشف گوشه‌ای از شگفتی دنیا انتخاب می‌کنند، آدمهایی که هیچ جور تغییری آنها را نمی‌ترساند، تغییر مکان، فرهنگ، زبان، حتی غذا. حالا یا بازنده می‌شوند یا برنده.

    داستان اول را که می‌خوانم تمام تصوراتم درباره کتاب مثل یخ آب می‌شود. می‌فهمم که با یک داستان کاملا معمولی طرفم که شاید کمی سرگرم‌کننده باشد. ور بداخلاقم پیدایش می‌شود و با پوزخندی بر بر نگاهم می‌کند. چوق‌الف را آخر داستان اول می‌گذارم و تصمیم می‌گیرم که یواش یواش جلو برم، بلکه از این فضای گنگ ناشی از تضاد تصوراتم با اصل کتاب در بیایم. اصلا شاید اتفاقات خوبی توی کتاب بیافتد. ولی ... باز هم اشتباه، تا من باشم عقلم را دست چشمانم ندهم. کتاب که تمام می‌شود احساس گول‌خوردگی شدید می‌کنم. دوستش ندارم ... به هزار و یک دلیل.

    نویسنده هندی‌الاصل آمریکایی‌تبار "خاک غریب" با یک مشت اسامی هندی و ادویه کاری و بوی غذاهای هندی همه‌مان را سرکار گذاشته، از نزدیک‌ترین و دم‌دست‌ترین سوژه‌ها استفاده کرده و اتفاقا بدترین داستان‌ها را ساخته. نگویید که با اسم کتاب همخوانی داشت یا اسم یک داستان را روی کل کتاب گذاشتند. ظاهرا اگرچه این خانم در خاک غریب هستند ولی این ژن هندی، زمان و مکان نمی‌شناسد. همه جا کار خودش را می‌کند. مثل اینکه فیلم هندی نگاه می‌کنی با اسامی هندی، رنگ روشن لباسها، همان موضوعات دم‌دستی. بعد از خواندن داستانها چیزی به یادت نمی‌ماند، نه جمله‌ای، نه احساسی، نه شخصیتی. اینکه داستان معمولی داشته باشی با یک شخصیت استخوان‌دار محکم که مدتها توی ذهنت وول بخورد. چیزی که باعث شود به کس دیگری توصیه کنی تا آن را بخواند که اگر نه از دستش رفته.

    ولی متن تا دلت بخواهد جزئیات بدرد نخور تحویلت می‌دهد. در داستان آخر، آن همه جزئیات درباره عکاسی و شرح شجاعت‌ها و موفقیت‌های آن آدم، آن همه ربط دادن ماجراها به هم، به هیچ دردی نخورد. کدام جنبه از شخصیت این آدم را به ما نشان داد؟ هیچ چیز. آن همه جزئیات بدردنخور و گسسته، آن همه طول و تفصیل در سه داستان از نوجوانی این آدمها تا بزرگسالی، بی‌شخصیت‌پردازی، بیشتر به همان فیلم هندی می‌مانست تا یک داستان حتی کوتاه.

    یا در آن داستان که مادر خانواده می‌خواست خودش را با فندک (!!!) آتش بزند. واقعا نویسنده مخاطب را چی فرض کرده؟ اینکه سرخورده از عشق گاز فندک را روی خودش بریزد و لباسهایش را به هم سنجاق کند که کسی نتواند نجاتش بدهد هم شد کار؟ بیرون از خانه هم اقدام کرد که توی خانه آب از آب تکان نخورد لابد. نگویید از سادگی‌اش بوده که همانش هم خنده‌دار است.

    تمام آدمهای کتاب از آن سر دنیا، مثلا هند، آمدند این سر دنیا تا تحصیل کنند، دانشگاه‌های معتبر رفتند، پولدار شدند یا اصلا بودند، خانه‌های آنچنانی خریدند با استخرهای بزرگ، مهمانی‌های چنین و چنان، غذاهای رنگارنگ و ... خانم نویسنده حتی به خودش زحمت نداد تا ماجراها را از یک سوی دیگر هم نگاه کند. به آدمهایی که مثلا آمدند آمریکا که پولدار شوند ولی نشدند، آمدند تحصیل کنند ولی به هزار و یک دلیل نتوانستند، اصلا آشپز شدند، یا راننده تاکسی یا دزد یا اصلا چه می‌دانم از هستی ساقط شدند. شاید سیاسی بودند، یا آنهایی که به عشق سینما و هالیوود پا به خاک غریب گذاشتند. یا حتی آنهایی که برای تجربه یک دنیای تازه عاری از خرافه‌پرستی، گاوپرستی و هزار غلط دیگر از سرزمین‌شان بریدند. می‌بینید، نویسنده دم‌دست‌ترین داستانها را با یک اسم قشنگ به خوردمان داد (اصلا شاید هم رنگ و لعابش را این‌وری‌ها اینقدر زیاد کردند!)

    حتی از سونامی داستان آخر هم به خوبی استفاده نشد تا یک قصه خوب دربیاید. داستانهای این کتاب همان داستانهای نوع وطنی خودمان بودند اما با اسامی هندی و ادویه‌های عجیب و غریب. البته از حق نگذریم یک چیزی را یاد گرفتم و آن این که رنگ قرمز روی فرق سر خانمهای هندی اسمش شنگرف است! خدا وکیلی به قیمت کتاب می‌ارزید.

    خلاصه این کتاب را دوست نداشتم. این جور داستانها از نظر من یعنی نگاه کردن از سوراخ کلید به دنیایی پر از شگفتی، پر از رنگ، پر از اتفاق. نمی‌دانم شاید خاصیت کتابهای بانونوشت است. می‌دانم کتابهایی مثل خاک غریب هم باید باشند چون به هر حال مخاطب دارند ولی من ... مخاطبش نیستم.


    و دیگر اینکه ...

    جومپا لاهیریبرای آنکه با نظرات دیگری درباره این کتاب آشنا شوید می‌توانید مطالب زیر را نیز در دیگر پایگاه‌های اطلاع‌رسانی مطالعه بفرمایید:

    خاک غریب
    نویسنده: جومپا لاهیری
    ترجمه: امیرمهدی حقیقت
    ناشر: ماهی
    سال نشر: 1402 (چاپ 10)
    قیمت: 295000 تومان
    تعداد صفحات: 360 صفحه
    شابک: 978-964-209-033-4
    کتاب مجموعه شش داستان از نویسنده‌ی آمریکایی هندی‌تبار است. قهرمانان داستان‌های این مجموعه، همانند خود نویسنده، شخصیت‌هایی هستند که اصل و تبار هندی/آسیایی دارند اما خود زاده‌ی آمریکا هستند و از تبار مادری خود تنها نامی به گوش‌شان خورده و شاید سنن و اعتقاداتی عجیب و غریب که از زمان کودکی خود و رفتارهای پدر و مادر مهاجرشان به یاد می‌آورند.

    این کتاب را از جیره‌کتاب بخرید ...

    نظر بدهيد

    تصویر امنیتی
    تصویر امنیتی جدید

    حقوق كلیه مطالب منتشر شده در این پایگاه اطلاع‌رسانی متعلق به جیره‌كتاب است