وقتی آدم با شمردن خوابش نمی‌برد!

    امتياز داده شده به اين مطلب:
    ( 0 نفر به اين مطلب امتياز داده است )

    اصلا چرا باید یکنفر دو تا ساعت را بغل هم توی یک اتاق بگذاره؟!احتمالا از خودتان می‌پرسید: "اصلا چرا باید یکنفر دو تا ساعت را بغل هم توی یک اتاق بگذاره؟!"
    خب، روزهای اول فقط یک ساعت اونجا بود. مشکل اما این بود که صبح‌ها که چشم‌هامو باز می‌کردم، از زاویه‌ی "روی بالش"، کتاب‌ها مانع می‌شدند که ببینم نوک عقربه‌ها کجا هستند. ممکن بود ساعت پنج و بیست دقیقه، چهار و سی و پنج دقیقه یا شش و چهل دقیقه باشه. و چون نوک عقربه‌ها معلوم نبودند، نمی‌شد تشخیص داد که ساعت دقیقا چند است!موقعیت خطرناکی بود! چون بسته به اینکه عقربه‌ها کجا باشند، ممکن بود هنوز نیم ساعت، سه ربعی وقت برای چرت زدن وجود داشته باشد یا برعکس ممکن بود که دیر شده باشه.

    مشکل دیگر این بود که اگر می‌خواستم سرم را از روی بالش بلند کنم تا بتوانم نوک عقربه‌ها را ببینم، دیگه خواب از سرم می‌پرید! و خودتان قضاوت کنید در این موقعیت، اگر ساعت واقعا چهار و سی و پنج دقیقه صبح باشد چقدر حال آدم گرفته می‌شود.

    شاید منطقی‌‌ترین راه این بود که یکجوری ارتفاع ساعت را بالاتر ببرم که دیگر عقربه‌ها پشت کتاب‌ها قایم نشوند. اما خب راه راحت‌تر این بود که ساعت دیگری را که در خانه داشتیم و کسی هم از آن استفاده نمی‌کرد روی ردیف کتاب‌ها بگذارم، هدیه‌ای از سوی شرکت پارس‌آنلاین. آن اولی هم همان پشت کتاب‌ها ماند. آزاری به کسی نمی‌رساند!

    تا مدتی مشکل دیگر حل شده بود. ساعت جلویی به طور کامل نیازهای زمان‌شناسی را در صبح‌ها برطرف می‌کرد و در بقیه اوقات هم هر دو ساعت در دیدرس بودند و فرقی نمی‌کرد که زمان را از روی کدام یکی بخوانی. اما بعد ساعت جلویی شروع کرد به عقب ماندن! جور بامزه‌ای هم عقب افتاد. یعنی معمولا آدم انتظار دارد که وقتی باطری ساعت ضعیف میشه، هر روز بیشتر و بیشتر عقب بیافتد. اما این یکی ده دقیقه، یک ربع عقب افتاد و اما بعد شروع کرد با همین اختلاف ثابت، روزها و هفته‌ها کار کردن و این اختلاف دیگر تغییری نکرد. بطوری که باز هم با یک نگاه به ساعت جلویی و بعد با کنترل کردن آن با ساعت عقبی می‌شد بدون آنکه سرت را از روی بالش بلند کنی وقت دقیق را بفهمی.

    اینجا هم احتمالا منطقی‌ترین راه عوض کردن باطری ساعت بود. یا اینکه حداقل آن را ده دقیقه، یک ربع جلو بکشی تا دوباره با ساعت عقبی هماهنگ بشود. خدا را چه دیدی شاید بعد از تنظیم مجدد دیگر عقب نمی‌ماند و درست کار می‌کرد. اما، ... تا حالا درباره آدم تنبل چیزی شنیده‌اید؟!

    بگذریم. ساعت‌ها یکی دو ماهی با همین وضعیت، با اختلاف ثابت، کار کردند. همانطور که گفتم از نظر ریاضی هم همیشه می‌شد که با نگاهی به آنها دریابی که ساعت صحیح چند است. حتی صبح‌ها، بدون آنکه سرت را از روی بالش بلند کنی!

    اما در آن یکی دو ماه چیزی آزاردهنده در اتاق وجود داشت. انگار بخشی از نظم دنیا به هم ریخته بود. صبح که چشم‌ات را باز می‌کردی، منظره این دو ساعت ناهماهنگ زمزمه می‌کرد که "یک جای کار ایراد دارد!" و گاهی روزها شاید تا شب که دوباره برمی‌گشتی و زیر پتو می‌رفتی این احساس همراهت بود.
    مسخره است، نه؟! چرا آدم باید اینهمه تحت تاثیر دو تا صفحه گرد و چهار تا عقربه ناقابل قرار بگیرد؟


     

    اواخر خرداد یا اوایل تیرماه است. قرار است سه هفته‌ای افقی در تختخواب بمانم و از جای‌ام تکان نخورم. روزهای اول بابت تاثیر داروی بیهوشی دل و دماغ درست و حسابی هم ندارم. بر روی سقف هم سایه تیرآهن‌ها معلوم نیست که بشود شمردشان. سفید سفید است.
    دست می‌کنم و از پای تخت "رویاهای انیشتن" را برمی‌دارم. کتاب را سال‌ها پیش خوانده‌ام و دوستش داشته‌ام. چند ماه قبل هم وقتی دیده بودم که نشر چشمه چاپ جدید آن را موجود دارد برای تعدادی از جیره‌کتابی‌ها آن را به عنوان جیره‌‌ی ماه‌شان فرستاده بودم. حالا می‌خواهم چیزی درباره آن بنویسم. پیش خودم می‌گویم یکبار دیگر قبل از نوشتن مطلب، بخوانم‌اش.

    کتاب جثه‌ای ندارد. 112 صفحه است. پیش خودم فکر می‌کنم "خوراک 2 ساعت است". اما شروع که می‌کنم در عمل خواندنش دو هفته طول می‌کشد. نمی‌دانم چرا نمی‌شود یک نشست و پشت سر هم آن را خواند.
    شب‌های اول که بد خواب هستم (یا شاید باز هم تاثیر داروی بیهوشی است؟) بعضی شب‌ها کابوس یکی از قطعات کتاب را می‌بینم. اینکه یکی از سناریوهای عجیب و غریب آلن لایتمن (شاید هم انیشتن) به واقعیت پیوسته و همه چیز پشت سر هم عینا تکرار می‌شود. و هر چقدر دست و پا می‌زنم که از این کابوس بیرون بیایم نمی‌شود. دو بار، سه بار، ده بار، بیست بار. قدیم‌ها می‌گفتند اگر گوسفندها را بشماری زود خواب‌ات می‌برد. شاید این هم تاثیر داروی بیهوشی است که این تصاویر را بارها و بارها می‌بینم و می‌شمرم اما خوابم نمی‌برد!

    "زمان" چیز خارق‌العاده‌ای است. شکل‌های مختلفی که می‌تواند داشته باشد (یا می‌توانی تخیل کنی که می‌تواند داشته باشد) و این خصوصیت اسرارآمیزش که ممکن است لایه‌های مختلفی داشته باشد که تو در درون یکی (یا لابلای همه) شناوری اما به خاطر نسبیت امور، معمولا از وجود این لایه‌ها بی‌خبری. همه و همه اعجاب‌آورند.

    و این تازه همه ماجرا نیست. وقتی به حافظه آدمی و شعبده‌های آن فکر می‌کنی، می‌بینی که بخش اصلی از جادوی زمان در درون مغز ما شکل می‌گیرد. به بیمار مبتلا به آلزایمری فکر کنید که نیروی ثبت خاطرات در حافظه‌اش را از دست داده. زمان برای او چه معنایی دارد؟ هفته، ماه، سال، ساعت، تقویم. همه برای کسی که حافظه ندارد معنای خود را از دست می‌دهد. شاید هم هر کدام به مفهوم جدیدی تبدیل می‌شوند. یا نگاهی به این مطلب بیاندازید تا ببینید که اگر هیچوقت هیچ چیز را فراموش نکنیم، شاید آنقدرها هم که فکر می‌کنیم زندگی شیرین نباشد!راستش فکر می‌کنم اینکه نمی‌شود "رویاهای انیشتن" را تند و تند خواند و زود تمامش کرد مربوط به این مساله باشد که "زمان" موضوع سنگینی است. نه آنکه خواندن درباره آن سخت است یا مشکل می‌شود آن را فهمید. دست کم درباره "رویاهای انیشتن" اینطور نیست. موضوع اینجاست که "زمان" و بازی‌هایش استعداد عجیبی دارند که آدم را به فکر فرو ببرند. فرقی هم نمی‌کند که مشغول خواندن "رویاهای انیشتن" باشی یا دیدن کمدی مسخره‌ای از آدام سندلر. به گورستانی رفته باشی برای یاد کردن از درگذشتگان یا صبح به صبح تار موهای سفیدت را جلوی آینه حاضر غایب کنی. فانی بودن ما و ارتباط‌اش با زمان، ویژگی‌ای دارد که اجازه نمی‌دهد سرسری از روی این موضوع عبور کنی.

    "رویاهای انیشتن" کتاب نامتعارفی است. بعضی از قطعات کتاب خوب در نیامده. نمی‌دانم مشکل مترجم بوده که نتوانسته متن را به درستی، آنطور که لازم بوده تا خواننده ماجرا دستگیرش شود، برگرداند یا مشکل خود نویسنده که نتوانسته آنچه را که در ذهن داشته به خوبی روی کاغذ بیاورد. به هر حال اما تعداد این قطعات در کل کتاب زیاد نیست و در مقابل تعداد قطعاتی که تلقی‌های مختلف و شگفت‌آوری از زمان را برای خواننده تصویر می‌کند بسیار بیشتر است. به عنوان مثال به این یکی توجه کنید:

    "9 ژوئن 1905
    تصور کنید که زندگی پایانی نداشته باشد.
    ساکنین هر شهری، به طور غریبی دو قسمت شده‌اند: "بعدتر"ها و "بی‌درنگ"ها.

    "بعدتر"ها عقیده دارند که احتیاج نیست برای ادامه تحصیل در دانشگاه یا برای یاد گرفتن یک زبان دیگر، یا خواندن آثار ولتر یا فهمیدن فرضیه‌های نیوتن، یا سعی برای پیشرفت، یا برای عاشق شدن، یا برای تشکیل خانواده عجله کرد. برای این کارها، زمان بی‌پایانی در اختیار دارند. در یک زمان بی‌کران، همه چیز انجام‌شدنی است، پس انتظار هرچیز را می‌توان کشید. وانگهی عجله منتهی به اشتباه می‌شود. و چه کسی می‌تواند منطق آن‌ها را رد کند؟ خیلی ساده می‌توان "بعدتر"ها را در مغازه‌ها یا در گردشگاه‌ها شناخت. راحت راه می‌روند و لباس‌های نرم می‌پوشند. از خواندن هر مجله باز شده‌ای لذت می‌برند، خوششان می‌آید که جای مبل و صندلیشان را عوض کنند، هم‌چون برگی که از درخت می‌افتد، وارد بحث‌ها می‌شوند. "بعدتر"ها در کافه‌ها می‌نشینند و از امکانات زندگی صحبت می‌کنند.

    "بی‌درنگ"ها بر این اصل هستند که در یک زندگی بی‌پایان می‌توانند هر چیزی را که به تصورشان می‌آید به انجام برسانند. به تعداد بی‌پایانی از موفقیت‌ها دست خواهند یافت. دفعات بی‌پایانی ازدواج خواهند کرد، به دفعات بی‌پایانی عقیده سیاسی عوض خواهند کرد. هرکسی وکیل، بنا، نویسنده، حسابدار، نقاش، پزشک و کشاورز خواهد شد. "بی‌درنگ"ها مرتب مشغول خواندن کتاب جدیدی هستند. شغل تازه و زبان‌های تازه یاد می‌گیرند. برای دست یافتن به امکانات بی‌پایان زندگی، زود شروع می‌کنند و هرگز آهسته کار نمی‌کنند. و چه کسی می‌تواند منطق آن‌ها را رد کند؟ به "بی‌درنگ"ها به راحتی می‌توان دست یافت. آن‌ها صاحب کافه، استاد، پزشک و پرستار یا سیاستمدار هستند. اینها کسانی هستند که وقتی نشسته‌اند، مرتب پاهایشان را تکان می‌دهند.

    مجموعه‌ای از زندگانی را پشت سر می‌گذارند و حرص می‌زنند که هیچ‌چیز را از دست ندهند. وقتی "بی‌درنگ"ها، به‌طور اتفاقی همدیگر را کنار ستون‌های لوزی شکل آب‌نمای "زاهرینگر" می‌بینند، موفقیت‌های زندگیشان را با هم مقایسه می‌کنند. اطلاعاتشان را رد و بدل می‌کنند و نگاهی به ساعتشان می‌اندازند. وقتی دو "بعدتر" در همان‌جا با هم ملاقات می‌کنند، در حال نگاه کردن به موج‌های آب به آینده می‌اندیشند.

    "بی‌درنگ"ها و "بعدتر"ها وجه مشترکی دارند. از یک زندگی بی‌پایان، تعداد بی‌پایانی خانواده بوجود می‌آید. پدربزرگ‌ها هیچ‌وقت نمی‌میرند، پدر پدربزرگ‌ها، عمه بزرگ‌ها و دایی بزرگ‌ها و بقیه همین‌طور در این سلسله راست بالا می‌روند. همه زنده هستند و نصیحت می‌کنند. پسر هیچوقت از سایه پدرش بیرون نمی‌آید، دخترها هم همین حالت را با مادرشان دارند. هیچ‌کس نمی‌تواند خودش باشد.

    وقتی مردی می‌خواهد کاری را شروع کند، مجبور است با پدر و مادرش، پدربزرگش و مادربزرگش، پدر پدربزرگ، مادر مادربزرگش صحبت کند، همین‌طور تا بی‌انتها، تا بتواند از اشتباهاتشان درس بگیرد. برای این که هیچ اقدامی واقعا تازه نیست. همه چیز را قبلا یکی از نیاکان در رده نسب‌ها به عهده گرفته است. در حقیقت، همه چیز انجام شده است. در ازایش بهایی باید پرداخت. زیرا در چنین دنیایی، از قید و بند موفقیت‌ها به خاطر جاه‌طلبی کم، کاسته شده است.

    وقتی دختری با مادرش مشورت می‌کند، جوابی که می‌گیرد نسبی است برای این که مادرش هم با مادر خودش مشورت می‌کند، این مادر باز با مادرش و همین‌طور تا بی‌نهایت، از آن‌جا که دخترها و پسرها نمی‌توانند خودشان تصمیمی بگیرند، از پدرها و مادرها هم نمی‌توان انتظار اندرز قابل اطمینانی داشت. پس پدر و مادرها سرچشمه اعتماد و ثبات نیستند. میلیون‌ها سرچشمه وجود دارد.

    وقتی هر کاری باید میلیون‌ها بار بررسی شود، زندگی قابل اطمینان نیست. پل‌ها تا نیمه راه روی رودها زده و ناگهان قطع می‌شوند. ساختمان‌ها تا نه طبقه بالا می‌روند ولی سقف ندارند. در یک خواربارفروشی، ذخایر زنجبیل، نمک، ماهی و گوشت گاو، با هر تصمیم جدید، و با هر مشاوره‌ای عوض می‌شود. جملات در حالت تردید باقی می‌مانند. نامزدی‌ها فقط چند روز پیش از ازدواج به هم‌می‌خورند. در کوچه‌ها و خیابان‌ها، مردم سرشان را برمی‌گردانند تا ببینند آیا کسی مراقبشان نیست.

    این تاوان جاودانی بودن است. هیچ‌کسی کامل نیست، هیچ‌کس آزاد نیست. با گذشت زمان بعضی‌ها بر این تصمیم بوده‌اند که تنها راه زندگی کردن مردن است، برای این که مرگ انسان را از فشار گذشته رهایی می‌بخشد. این تعداد معدود از موجودات زیر نگاه خانواده، در دریاچه "کنستاس" فرو می‌روند یا از بالای کوه "مون‌لما" خود را پایین می‌اندازند برای این که به زندگی بی‌پایان‌شان خاتمه دهند. بدین‌ترتیب نیستی بر بی‌پایانی پیروز شده است، میلیون‌ها پاییز در برابر فقدان پاییز تسلیم گشته‌اند، میلیون‌ها ریزش برف در برابر فقدان ریزش برف، میلیون‌ها نصیحت در برابر فقدان نصیحت." (آرزوهای انیشتن، صفحات 77، 78 و 79)


    یکی از چیزهایی که ما اصلا بلد نیستیم با آن کنار بیاییم پیچیدگی‌های زمان و مسائل مرتبط به آن است. برای جامعه ما، زمان همان معنای یگانه‌ی به ارث رسیده از دورانی را دارد که اجداد آریایی‌مان به کشاورزی مشغول بودند. کاربردی که در آن قابل استفاده‌ترین جزء زمان فصل است و پذیرفتنی‌ترین مدل نگرش به آن عمر. احتمالا برای همین هم هست که نه با وقت‌شناسی میانه‌ای داریم و نه با تاریخ!

    نمی‌دانم چگونه می‌شود این ماجرا را وارد فرهنگ‌مان کرد. اصلا نمی‌دانم آیا می‌خواهیم با این پیچیدگی‌ها آشنا شویم یا نه. یادم نمی‌رود، سال‌ها پیش در اواسط مرداد ماه، در میانه شهر همدان، پیرمردی از منِ سرباز وظیفه سوال کرد که "ساعت چند است؟" و وقتی پاسخش را دادم پرسید "ساعت قدیم یا ساعت جدید؟" و من گیج نگاه‌اش کردم که "چه داری می‌گویی؟" جنجال‌هایی که اغلب بر سر جابه‌جا کردن شصت دقیقه‌ای ساعت در اول بهار و ابتدای پاییز برپا می‌شود، احتمالا نشانه این است که ما خوش نداریم با شکل‌های مختلف زمان آشنا شویم.

    اما زمان و "قابلیت‌هایش" منبع سرشاری برای تخیل و رویا هستند. برای ادبیات و سینما. و البته برای فلسفه و فکر کردن به جهان و کائنات. بنابراین اگر روزی روزگاری فکر کردید که می‌خواهید از رمز و راز این "چراغ جادوی" جهان سر در بیاورید، می‌توانید "رویاهای انیشتن" را به عنوان کاتالوگ نمونه‌هایی از این اسرار دست بگیرید و مطالعه کنید. کتاب جثه‌ای ندارد. فقط 112 صفحه است. اما خب، خواندنش کمی طول می‌کشد! صبور باشید.


    و دیگر اینکه ...

    آلن لایتمنچند شماره پیش مجله نگاه‌نو مقاله‌ای از لایتمن چاپ کرده بود و در ابتدای آن مترجم مقاله، خانم فرشته ساری (اگر حافظه‌ام اشتباه نکند)، لایتمن را معرفی کرده بود. این روزها هرچه گشتم تا آن شماره را پیدا کنم، یافت می نشد!
    به هر حال فکر می‌کنم سرشناسه لایتمن در سایت ویکیپدیا توضیحات کاملی درباره او ارائه کرده است.
    صفحه خود لایتمن در دانشگاه MIT، محل تدریس لایتمن، هم هست که مثل صفحه اغلب "استاد دانشگاه‌ها" کمی ژولیده پولیده است اما خب جایگاه خود استاد است و اطلاعات آن احتمالا نسبت به هر جای دیگری دسته اول‌تر است.

    رویاهای انیشتن
    نویسنده: آلن لایتمن
    ترجمه: مهتاب مظلومان
    ناشر: چشمه
    سال نشر: 1398 (چاپ 7)
    قیمت: 19000 تومان
    تعداد صفحات: 112 صفحه
    شابک: 978-964-6194-15-1
    آلن لایتمن در فصل‌های کتاب، جهان‌های مختلفی را تخیل می‌کند که در هریک یکی از انواع ممکن "زمان" حکمفرمایی می‌کند. فصل‌های کتاب به ترتیب تاریخ، روزهایی از سال 1905 را نمایندگی می‌کنند. انگار این تخیلات برگ‌هایی از یک دفتر یادداشت روزانه یا دفتر خاطرات باشد. این یادداشت‌ها و تخیلات متعلق به آلبرت اینشتین جوان است.

    چاپ کتاب تمام شده!

    نظر بدهيد

    تصویر امنیتی
    تصویر امنیتی جدید

    حقوق كلیه مطالب منتشر شده در این پایگاه اطلاع‌رسانی متعلق به جیره‌كتاب است