در جستجوی معنای زندگی! (درباره زندگی، جنگ و دیگر هیچ)

    امتياز داده شده به اين مطلب:
    ( 0 نفر به اين مطلب امتياز داده است )

    تابستان 1372، پادگانی در خارج از شهر همدان. میان دشتی سرسبز با آب و هوایی خوش. بهترین فصل ممکن. اهالی همیشگی پادگان می‌گویند "اگر خیلی مردید زمستان بیائید این طرف‌ها!"
    ما مدت زیادی مهمانشان نیستیم. حداکثر دو ماه. دوره آموزشی.
    روز اول با بار و بندیل و لباس شخصی می‌رسیم و تقسیم می‌شویم. بعد هم نوبت تقسیم لباس و الباقی ملزومات است. در وسط حیاطی وسیع در چند کپه بزرگ ملزومات را "ریخته‌اند". یک کپه پوتین، یک کپه شلوار و پیراهن و در گوشه‌ای دیگر کلاه. برای پیدا کردن ملزومات مناسب خیلی عجله نمی‌کنم و صبر می‌کنم تا "میز خلوت شود!" نتیجه برخورد خونسردانه یک جفت پوتین است که خیلی راحت از آب در می‌آید، بطوری که حاضرم شبها هم با همان بخوابم (نمی‌دانم بعدا والده چه بلایی سرش می‌آورد!) اما کلاه تنگ است و اصلا روی سرم وای نمی‌ایستد. در تمام طول دوره، وسط سینه‌خیز و رژه و صبحگاه و شامگاه، همه‌اش نصف حواسم باید بهش باشد که از سرم نیافتد. یا اگر می‌افتد زیر دست و پا گم و گور نشود. بساطی است.
    شلوار و پیراهن هم هر دو اندازه و راحت هستند. کمی رنگشان با هم فرق می‌کند اما کی حالا وسط این بیابان به هماهنگی رنگ شلوار و پیراهن کار دارد.
    مراسم تصاحب ملزومات که بالاخره تمام می‌شود، تنفسی می‌دهند تا به آسایشگاه برویم و مدتی ولو بشویم. آفتاب نارنجی عصر از توی پنجره، آسایشگاه را رنگ کرده و غروب غربت اولین عصر سرباز به آموزشی آمده را غمگین. در طبقه بالای یکی از تخت‌ها یک هم‌قطاری دراز کشیده و فقط پاهای پوتین به پایش از لبه تخت معلوم است. آج‌های یک لنگه از پوتین‌هایش افقی است و آج‌های آن لنگه دیگر نقش تیغ‌ماهی. پیش خودم فکر می‌کنم "عجب نمای سینمایی‌ای!" و روی نزدیک‌ترین تخت خالی ولو می‌شوم.


    جستجو به دنبال معنای جنگ

    فالاچی کتاب و سفرش را با این سوال شروع می‌کند که "زندگی یعنی چه؟" می‌گوید این سوال را خواهرزاده پنج‌ساله‌اش درست شبی که چمدانش را برای عزیمت به سایگون می‌بسته از او پرسیده. اما شاید هم این را از خودش به کتاب اضافه کرده باشد. او گزارشگر هوشمندی است. ممکن است نویسنده ماهری نباشد، اما اجزای گزارشش را با هوشمندی جفت و جور می‌کند و "زندگی یعنی چه؟" یکی از مهمترین قطعات پازلش است. حال می‌خواهد واقعا سوال الیزابتا بوده باشد یا نه.

    بخش اول کتاب اما بیشتر به جستجو به دنبال پاسخی برای "جنگ یعنی چه؟" می‌گذرد. در سایگون تحت اختیار آمریکا او به همه جا سر می‌کشد. به سربازان افسرده آمریکایی پیله می‌کند که از جنگ خسته شده‌اند. کنار دست کاپیتان خلبان آمریکایی پرواز می‌کند و همراه او بر روی سر ویتنامی‌ها ناپالم می‌ریزد. و نهایتا به ملاقات ویت‌کنگ زندانی شده‌ای می‌رود که به جرم چندین فقره بمب‌گذاری در اماکن عمومی و کشتار تعداد زیادی مردم عادی در بازداشت است و در انتظار اعدام. شاید روراست‌ترین پاسخ را همین ویت‌کنگ به او می‌دهد وقتی ازش می‌پرسد:

    "- سام، می‌خواهم که از سوءقصد میکان برایم تعریف کنی. دلم می‌خواهد برایم تعریف کنی وقتی آن‌همه آدم را در آنجا مجروح کردی و کشتی چه حسی به تو دست داد.
    او قرمز شد، ولی خیلی زود به خودش تسلط پیدا کرد و گفت:
    - من حس کردم ... من همان چیزی را حس کردم که یک خلبان آمریکایی هنگام ریختن بمب روی دهکده بی‌دفاع ویتنام حس می‌کند. تنها فرق ما این است که او از بالا بمبها را می‌ریزد و نمی‌بیند چه به روز مردم می‌آورد و من می‌دیدم که چه کردم. آنها در حالی که بشدت تکه‌تکه شده بودند، روی زمین افتادند. زنها، مردها و بچه‌ها. درست مثل بعد از پایان جنگ بود که مرده‌ها روی زمین ولو می‌شوند. من چشمانم را بستم. برایم غیرممکن بود باور کنم که به تنهایی تمام این کارها را کرده‌ام. می‌دانی؟ سوءقصد میکان اولین کار من بود.
    - و بعد؟
    - بعد همه چیز گذشت، و بعد به دوستانم که مرده بودند، به رفقایم که شکنجه می‌دیدند، به ویت‌کنگ‌هایی که ویتنام جنوبی‌ها سرشان را بریده بودند و ... آنها را در دهانشان گذاشته بودند فکر کردم. وقتی به این چیزها فکر کردم، دوباره شجاعتم را به دست آوردم. چون هر وقت درباره صحت کارمان تردید کنیم، باید به این چیزها فکر کنیم تا دوباره شجاعتمان را به دست آوریم.
    وظیفه اصلی من جنگ با آمریکایی‌ها و همکاران آنها بود. و برای رسیدن به این مقصود بناچار انسانهای بی‌گناهی هم کشته می‌شدند. مرگ عده‌ای بی‌گناه در این جریانات، احترازناپذیر است. تو باید بدانی که شلیک گلوله، پرتاب بمب از هواپیما یا گذاشتن چند مین زیر رستورانی که مردم در آنجا مشغول صرف غذا هستند، همه یکسان است و همه از یک حماقت سرچشمه می‌گیرند." (صفحات 106 و 107 کتاب)


    از خشم‌شب اول مطابق معمول همه خبر دارند. با پوتین می‌خوابیم تا موقع بلند شدن، در تاریکی برای پیدا کردن و پوشیدن کفش دچار دردسر نشویم. خشم‌شب دوم هم مخفی نمی‌ماند. بگذریم که قرار نیست به هیجان‌انگیزی اولی باشد. مدتی نشان دادن ستاره‌ها و آسمان و شیوه‌های جهت‌یابی و بعد هم یک پیاده‌روی یک‌ساعته شبانه.
    خشم‌شب دوم اما هیجان‌انگیز می‌شود! بعد از نمایش آسمان و ستاره‌ها، تفنگ‌هایی را که کار نمی‌کنند اما به اندازه تفنگ واقعی وزن دارند به دست می‌گیریم و کلاه‌های آهنی را بر سر می‌گذاریم. ساعت یازده شب است و قرار است پیاده‌روی یک‌ساعتی طول بکشد. اما بعد از خروج از پادگان همینطور راه می‌رویم و راه می‌رویم و ... راه به پایان نمی‌رسد. پیاده‌روی‌ای که قرار بود زود تمام شود تا شش صبح به طول می‌انجامد. بعدها می‌شنویم که انگار در میانه زمان قانونی پیاده‌روی و در حین عبور از منطقه‌ای مسکونی، یکی از هم‌قطاران به هیبت کنجکاوی که سرش را از پنجره بیرون می‌آورد متلکی می‌پراند و همین باعث می‌شود که مربیان پادگان تصمیم بگیرند تا پیاده‌روی کوتاه ما را تبدیل به خاطره شبی بی‌پایان کنند. اما این داستان در روزهای بعد تعریف می‌شود و ... شاید فقط حاصل هوشمندی خلاق یک گزارشگر دیگر باشد.

    ساعات اول پیاده‌روی، فکر می‌کنی که احتمالا ساعت بیولوژیکت یک ایرادی پیدا کرده و هنوز "یک ساعت" نشده. بعدتر اما دیگر حتی نگران ساعت و بیولوژی‌ات هم نیستی و از زور خواب فقط می‌خواهی تا این سفر زودتر به پایان برسد.
    در ستون یک دسته و در تاریکی مطلق آن دشت، فقط کلاه‌خود و پشت گردن نفر جلوئی معلوم است. همه در سکوت، احتمالا به دنبال نفر اول ستون (که معلوم نیست او را هم چه کسی هدایت می‌کند) با کلاه سنگین و تفنگ سنگین و کوله‌پشتی فرمایشی قدم برمی‌داریم و تنها گهگاه تغییر بافت سطحی که بر روی آن قدم می‌زنیم قابل تشخیص است. جایی آسفالت، بخشی شن‌زار و قسمتی هم تپه ماهور.
    بعد از آن شب همیشه فکر کرده‌ام که در میان آن ستون و در آن سکوت و تاریکی، هیچ اختیاری از خودم نداشته‌ام و به میل هدایت‌کننده ستون احتمال داشته از قعر جهنم یا فراز کوه قاف سر دربیاورم (بیاوریم). هرجا که او می‌خواسته. آن شب ما همه سربازان خوبی بودیم!


    چرا آن ماشه را کشیدی؟

    ویتنام، سایگون، 1968 - عکس معروف آسوشیتدپرس از اعدام یک ویت‌کنگ در وسط خیابان توسط ژنرال لونبخش قابل توجهی از کتاب درباره این عکس است. درباره مردی که تا چند ثانیه بعد ماشه را می‌کشد. ژنرال لون. درباره این تصویر، خیلی‌ها گفته‌اند که با انتشار آن شکست آمریکا در ویتنام قطعی شد.
    در جستجویم به دنبال نسخه‌ای از عکس برای گنجاندنش در این مطلب، به یک کپی خیلی بزرگ از آن برخوردم. ابعاد این کپی باعث شد تا چندین بار با دقت نگاهش کنم. واقعا تصویر عجیبی است. دلم نیامد که شما را به نسخه کوچک‌شده آن محدود کنم. شما هم اگر اینجا اشاره کنید نسخه بزرگ را خواهید دید (همچنین با اشاره بر روی عکس مقابل نیز می‌توانید توضیحات عکاس را درباره زمان برداشتن این تصویر ببینید). فالاچی لون را در روزهایی قبل از این لحظه به خواننده معرفی می‌کند. روزهایی که رئیس پلیس قدرتمند سایگون است و با اینکه شایعاتی درباره خشونت و بی‌رحمی‌اش همواره مثل سایه دنبالش می‌کنند، اما در اولین حضورش در کتاب، این سایه بیشتر برایش ابهتی شرقی ایجاد می‌کند که زبان خواننده/بیننده را بی‌اختیار بند می‌آورد، اما هنوز تنفرآور نیست.
    از واقعه چکانده شدن ماشه در عکس، بسیار سریع عبور می‌شود. فالاچی در محل حضور ندارد و او و همکارانش نیز با دیدن عکس از آنچه که اتفاق افتاده مطلع می‌شوند. از اینجا به بعد شاهد برخورد چندانی با ژنرال در کتاب نیستیم. نام لون بارها ذکر می‌شود و در اتفاقات مختلف آن دوره به نقش او اشاره می‌شود. اما حضور دوباره‌اش را درک نمی‌کنیم تا بخش‌های انتهایی کتاب که در دوره سقوط سایگون به شدت زخمی می‌شود و فالاچی مجددا در بیمارستان به ملاقات او می‌رود و پای صحبتش می‌نشیند:

    "- آن روز یادتان هست؟ من به شما گفتم: "برای پلیس شدن و یا سرباز شدن ساخته نشده‌ام و جنگیدن را دوست ندارم." راست می‌گفتم. بعضیها از جنگ به هیجان می‌آیند و جنگیدن را دوست دارند، اما من نه. در جنگ، غیر از ترس چیز دیگری حس نمی‌کنم. قبل از جنگ می‌ترسم، و بعد از جنگ هم می‌ترسم ... از شغلم بیزارم. همیشه بیزار بوده‌ام. انجام شغلی که دوست نداشته باشیم تحمل‌ناپذیر است. همیشه دوست داشته‌ام دور از محل کارم باشم و در لباس شخصی. از اونیفرم بیزارم. حتی از این پتو هم بیزارم.

    با حرکتی عصبی پتوی سربازی روی تخت را به کناری انداخت و دوباره به حرف زدن ادامه داد.
    - من برخلاف میلم به ارتش وارد شدم. آدم بی‌اراده‌ای هستم. هرگز نتوانسته‌ام به دوستانم جواب رد بدهم. چندین بار فکر فرار به سرم زد، فرار به محلی خیلی دور ... تایلند ... فیلیپین ... ژاپن ... مالزی ... هرجا که می‌رفتم با مهربانی مرا می‌پذیرفتند و بعد به خود می‌گفتم نه، نمی‌توانم، من نباید فرار کنم و متاسفانه مسئولیتهایی در جنگ به عهده‌ام بود که محکوم بودم بمانم. و می‌دانم که دیگر هرگز نخواهم توانست در مکانی آرام، با موزیکم، شعرم، گلهای سرخم، خلوت کنم.

    عجیب این بود که بدون آنکه سوالی از او بکنم، خودش برایم حرف می‌زد و حتی فرصت سوال کردن هم به من نمی‌داد. فرصت نمی‌داد که بپرسم: "ژنرال، این کارها را نکنید، از شما بعید است، خوب نیست، شما ژنرال لون هستید، شما بیرحم‌ترین مرد ویتنام هستید، شما باعث وحشت مردم سایگون هستید. اگر مردم شما را در این حال که مثل بچه‌ای گریه می‌کنید و عکس مسیح را می‌بوسید و دست مرا محکم گرفته‌اید، ببینند، چه خواهند گفت؟ بس است ژنرال، خواهش می‌کنم، لااقل بگذارید من بروم." ...
    جمله‌هایی که برای گفتن حاضر کرده بودم، خیلی آسان و آهسته به لبانم نزدیک شدند، شاید به این دلیل توانستم جملاتم را آسان به زبان بیاورم که دیگر اهمیت اولیه را برایشان قایل نبودم.

    - ژنرال لون، می‌دانید که من با شما مخالف بودم؟
    - بله ... بله ... همه با من مخالف بودند.
    - ژنرال لون، می‌دانید که راجع به کدام موضوع دارم حرف می‌زنم؟
    - می‌دانم، می‌دانم.
    - متاسفانه دیگر آن ماجرا اهمیت فوق‌العاده‌ای ندارد. ولی چرا آن کار را کردید ژنرال؟
    - او یک خرابکار بود ... آدمهای بسیاری را هم کشته بود.
    - او یک زندانی بود ژنرال، با دستهای بسته.
    - نه، نه، با دستهای بسته نه.
    - چرا، چرا ژنرال، دستهایش را بسته بودند.
    او سرش را به طرف دیوار کرد و هق‌هق ناراحت‌کننده و ضعیفی از گلویش خارج شد.

    - ژنرال، من فکر می‌کنم، قبلا کس دیگری این سوال را از شما کرده، آیا این مرد را می‌شناختید؟ آیا از افراد گروه خودتان بود؟
    - نه، نه.
    - شما عصبانی بودید؟ مست بودید؟
    - نه، نه.
    - حقیقت را بگویید ژنرال. اگر در آن موقع مست بودید، باز کارتان قابل قبولتر خواهد بود.
    - نه، نه.
    - خب ژنرال، پس چرا این کار را کردید؟
    او دیگر به دیوار نگاه نمی‌کرد، برگشت و دوباره به من خیره شد، مچ دست دیگرم را هم گرفت و صورتش را تقریبا در دستهایم پنهان کرد و بازوهایم از اشکهایش خیس شدند.

    - ژنرال گریه نکنید.
    - این گریه مرا تسکین می‌دهد و کمکم می‌کند.
    - خواهش می‌کنم گریه نکنید.
    - بگذارید گریه کنم. سعی کنید همان‌طور که من شما را درک کردم، شما هم مرا بفهمید. من نظریه شما را درک کردم، شاید اگر من هم به جای شما بودم، همین کار را می‌کردم. نزد لون می‌رفتم و می‌گفتم: "لون، چرا این کار را کردی؟ چرا؟ لون، تو می‌گویی زیباییها را دوست داری، گلهای سرخ را دوست داری و بعد یک مرد را این‌طوری می‌کشی؟ لون، تو یک قاتل هستی. گریه نکن." ولی من جای شما نیستم در جای خودم هستم و چه بخواهم و چه نخواهم، یک سرباز هستم و به هرحال در یکی از اردوگاه‌های این جنگ کار می‌کنم ...
    - ژنرال، آن ویت‌کنگ هم یک سرباز بود. یک سرباز با پیراهن چهارخانه ولی به هر حال یک سرباز. و او هم مثل شما در یکی از اردوگاه‌های این جنگ کار می‌کرد.
    - او اونیفرم به تن نداشت. و من نمی‌توانم مردی را که اونیفرم به تن ندارد و شلیک می‌کند قبول داشته باشم. می‌دانید، آن‌طور خیلی راحت‌تر است. شلیک می‌کنی و شناخته نمی‌شوی.
    من یک فرد ویتنام شمالی را قبول دارم، چون مثل من لباس سربازی به تن دارد و او هم به اندازه من جانش را به خطر می‌اندازد، ولی یک ویت‌کنگ در لباس شخصی ... خیلی عصبانی شده بودم. عصبانیت کورم کرده بود. در ذهنم گفتم: "تو، تویی که ویت‌کنگ هستی، با این پیراهن تنت می‌توانی هر جا که بخواهی پنهان شوی ..." و بعد به او شلیک کردم.
    - آیا اینها دلیل واقعی کار شما بود؟
    - بله.
    - پس چرا تا به حال آن را به کسی نگفته بودید؟
    - برای اینکه نه به قضاوت دیگران احتیاج داشتم و نه به تبلیغ برای خودم. من در شورش تت، سه بار مجروح شدم و هیچ‌کس نفهمید. و تازه مگر باید در مقابل قضاوت کسی بایستم؟ در برابر قضاوت خبرگزاریها؟ در برابر قضاوت آمریکایی‌ها؟
    - شاید در برابر قضاوت خودتان.
    - این کار انجام شده. و حتی حالا هم که خشمم به غم تبدیل شده و با نظر دیگری حقایق را نگاه می‌کنم، حتی حالا هم ... از کار آن روز خودم خجالت نمی‌کشم و پشیمان نیستم. اوقاتی پیش آمده که حتی خواسته‌ام چنین حسی داشته باشم ولی هرگز موفق نشده‌ام. شما فکر می‌کنید من آدم بدی هستم، مگر نه؟
    - نمی‌دانم ژنرال، واقعا نمی‌دانم." (صفحات 477 و 481 کتاب)


    تجربه دو ماه زندگی با یک گروه پنجاه شصت نفره دانشگاه دیده در زیر یک سقف، تجربه عجیبی بود. بسیار شگفت‌انگیزتر از جنبه نظامی این دوره که به هر حالت با جست و خیزها و توی خاک لولیدن‌هایش، آن هم تجربه‌ای بود که دیگر به آن صورت هیچگاه تکرار نشد.
    در آن دو ماه بود که دیدم چطور می‌شود مسئول تقسیم غذا بود و بهترین و بیشترین سهم از غذا را برای خود نگهداشت یا برای چند ساعتی مرخصی آخر هفته دروغ سر هم کرد و زیر بار نظم و نظامی برای سهمیه‌بندی عادلانه مرخصی ساعتی، این کیمیای زندگی در پادگان، هم نرفت تا شاید این بی‌نظمی خودساخته جایی به نفع‌مان تمام شود.
    جالب اینکه در این وضعیت، باز هم من موجود عجیب‌الخلقه گروهان بودم. آدمی که هیچ تمایلی به گرفتن مرخصی و "رفتن به شهر" و زیارت مقبره بوعلی ندارد (والده همیشه می‌گوید: "دو ماه همدان بودی و یکبار نرفتی غار علیصدر را ببینی!") یا بدون اینکه نوبت نظافتش باشد جارو بدست می‌گیرد تا کف آسایشگاه را تمیز کند، چون آنکه نوبتش است لج کرده و حاضر به انجام وظیفه نیست!
    شاید به نظر برسد عکس‌العمل یک عجیب‌الخلقه در میان چنین جمعی باید چیزی نزدیک به تنفر و انزجار یا حداقل نا"راحتی" باشد، اما اینطور نبود. راستش برعکس اکثر حاضرین در آن جمع خیلی هم از سپری کردن آن دوران لذت می‌بردم و بهم خوش می‌گذشت. دعوا سر یک ران مرغ یا حق یکی دو ساعت بیرون زدن از پادگان، وقایعی بود که آن جمع را هم برای من "عجیب‌الخلقه" می‌کرد و انگار در این مدت ناخواسته به حضور در یک فیلم کمدی ایتالیایی گمارده شده بودم. آن زمان هنوز نمی‌دانستم که دوست دارم گهگاهی چیز بنویسم. شاید اگر می‌دانستم، می‌توانستم یادداشتهایی بردارم و بعد امروز فضای آن آسایشگاه را با جزئیات بیشتری ترسیم کنم.
    با این حال در تمام طول آن دوره، و حتی مدتها بعد از پایان آموزش و بازگشت به خانه و کاشانه، هر وقت به ویژگی‌های این جامعه کوچک فکر می‌کردم تنها مورد تعجب‌برانگیز برایم این بود که "واقعا با چنین سربازانی چگونه می‌توان جنگید؟!"


    جنگ، به یک درد می‌خورد: خودمان را برای خودمان آشکار می‌کند

    فالاچی به ویتنام می‌رود تا یک مقصر پیدا کند. نوشته‌های او در ابتدای کتاب که بیشتر به بررسی اردوی آمریکایی‌ها می‌پردازد خواننده را به این فکر می‌اندازد که او پیشاپیش تصمیمش را گرفته و حکمش را صادر کرده که "آمریکایی‌ها مقصر هستند!" اما به مرور، با آشنایی بیشتر با اردوی جنوبی‌ها تردید می‌کند و سعی می‌کند تا نگاهی هم به سمت شمال بیاندازد و سر از کار ویت‌کنگ‌ها در آورد. آنجا هم او شمالی‌ها را کاملا بیگناه یا صد در صد گناهکار نمی‌یابد. و به این ترتیب جستجو برای یافتن اینکه "مقصر این وضعیت کیست؟" همچنان ادامه می‌یابد، بدون اینکه واقعا طرف دیگری وجود داشته باشد که بتوان رو به سوی او گرداند.
    در این پرسه زدن‌ها او حتی درباره ماهیت ژنرال لون، که علی‌القاعده باید نماد تنفرانگیز این جنگ باشد، هم شک می‌کند (- شما فکر می‌کنید من آدم بدی هستم، مگر نه؟ - نمی‌دانم ژنرال، واقعا نمی‌دانم).

    فالاچی در این جستجو، در میانه‌های کتاب و در یکی از فصل‌های درخشان آن، رو به سوی خودش می‌کند و در تجربه‌ای انسانی، عکس‌العمل خودش را در وضعیتی که جنگ در ویتنام بوجود آورده تشریح می‌کند:

    "راهبه، بچه را با غرولند از من گرفت، دوباره روی تختش گذاشت و ما را به اتاقی دیگر راهنمایی کرد. اتاق کوچکی بود که بیشتر به یک قفسه می‌مانست. در وسط اتاق کاسه‌ای پر از برنج پحته بود و در اطراف کاسه بچه‌های یک‌ساله و دوساله نشسته بودند که با دستهایشان برنجها را می‌خوردند و قیافه‌شان سالمتر از بچه‌هایی بود که در اتاق قبلی دیده بودیم. بهتر است آنها را "بچه" صدا نکنم، چون شکل آدمهای پیری بودند که توسط جادویی شیطانی اندامشان کوچک شده باشد. رگ دستهایشان باد کرده به نظر می‌آمد و پوست گونه‌هایشان شل و خشکیده بود، مثل اینکه نود ساله باشند. بالای سر آنها خم شدم و دو چشم بادامی غمگین مرا نگاه کرد و دو انگشت لاغر زانوهایم را نوازش کرد و با تردید حس کردم او می‌تواند پسر من شود.
    به او گفتم: تو هستی؟
    چشمان غمگینش خندیدند.
    - می‌خواهی پسر من باشی؟ بیا بغلم.

    در همان موقع دو دست با خشم او را از زمین بلند کردند و صدایی عصبی گوشهایم را درد آورد.
    - مگر شما نمی‌بینید که این بچه پسر است؟ پسر! پسر!
    - چرا می‌بینم.
    - خب، او باید برای کشورش بجنگد.

    پسرک مثل اینکه معنی حرفهای او را فهمیده باشد، فریادی کشید. ولی فریادی آن‌چنان قوی و آن‌چنان غیرقابل انتظار از بدنی کوچک که آن زن همراهم از خجالت قرمز شد. و بعد از آن فریاد، او فریاد دیگری کشید و باز فریاد دیگر و بعد چهارمین فریاد، تا جایی که دیگر بچه‌ها هم از او تقلید کردند و همگی با هم شروع کردند به فریاد زدن و گریه کردن و پا بر زمین کوفتن و با چنان یاس و ناراحتی عمیقی که گویی به کارشان آگاهند.
    و این صدا از اتاق بچه‌ها بیرون رفت، به اتاقی که بچه‌های نوزاد در آن بودند رسید و آنها هم شروع کردند به گریه کردن و فریاد کشیدن. صدا از اتاق آنها راه پله‌ای را که به حیاط می‌رسید طی کرد و سی چهل صدای دیگر هم شروع کردند کنسرت را همراهی کردن یا بهتر بگویم، اعتراض را.
    نیم ساعت طول کشید تا دوباره سکوت برقرار شد و من توانستم به جست و جویم ادامه بدهم.
    ولی از آن به بعد دیگر جست و جویم بیهوده بود، دیگر آنها را نمی‌دیدم، چون تعدادشان خیلی زیاد بود، مثل مرده‌های هوئه و همه شبیه به هم، حتی اگر با هم فرق داشتند، مثل مرده‌های هوئه. تشخیص آنها از یکدیگر همان‌قدر مشکل بود که تشخیص رنگی در تاریکی ...

    چشمانم دوباره توانستند رنگها را تشخیص دهند و در بین آن رنگها یک صورت گرد کوچک دیدم که مرا با نگاهی سمج دنبال می‌کرد.
    - مگر نمی‌رویم خانم؟
    در پایین این صورت کوچک یک فکل گنده بود و در پایین آن فکل، یک پیشبند چهارخانه با آستنیهای بلند. روی یک سنگ نشسته و شانه‌هایش را به دیوار تکیه داده بود. در حدود سه سال داشت. میل مرموزی مرا به طرف او کشاند.
    - خانم برویم، تاکسی صدا کرده‌ام.
    آن میل، از چشمان او در من ایجاد شده بود: براق، سیاه، مصمم و لبش کوچک، بسته، مرموز. و ظاهرش شکل یک بچه نبود، مثلا طرزی که سرش را نگاه داشته بود و یا چسباندن پاهایش به هم یا دور نشستن او از دیگران.
    - خانم، تاکسی نمی‌تواند بیشتر از این معطل شود.
    - آمدم.
    حالت خاصی داشت. مثل اینکه نه چیزی می‌خواست و نه منتظر چیزی بود. با دیگران فرق داشت. همین. و می‌توانم قسم بخورم که او در کنسرت هق‌هق و فریاد دیگران، شرکت نکرده بود. ...

    - آیا شما چیزی پیدا کردید که خوشتان بیاید؟
    شاید همین جمله بود که مرا تکان داد. این لحن مغازه‌داری او. و شاید هم خود دختر بود. درست نمی‌دانم. نتیجه آنکه روی صندلی تاکسی میخکوب شده بودم و دستم هنوز به در نیمه‌باز مانده بود. می‌خواهم بگویم که می‌خواستم پیاده شوم ولی بدنم از من فرمانبرداری نمی‌کرد. در را بستم و تاکسی راه افتاد و او از پشت شیشه پنجره ناپدید شد. مثل یک خیال." (صفحات 332 تا 335 کتاب)

    "الان مصاحبه‌ام با کی را برای روزنامه‌ام فرستادم. و حالا سوار یک تاکسی می‌شوم و به گوواپ می‌روم تا او را پیدا کنم. آیا او مرا خواهد شناخت؟ یک هفته گذشته و بچه‌ها زود فراموش می‌کنند. امیدوار باشم که به پیشوازم بیاید، که لبخند بزند، که مرا بشناسد.

    شب
    کمی از در سبز رنگ گذشته بودم که به طرف حیاط پیچیدم. او آنجا نبود. بعد به خوابگاه رفتم و یک‌یک بچه‌ها را نگاه کردم، آنجا هم نبود. راهبه در تراس به من پیوست و خیلی عصبانی بود، به‌طوری که دایم دستهایش را تکان می‌داد. می‌دانم که دلش می‌خواهد بداند چرا خانمی که آن روز همراه من بوده امروز با من نیامده. برایش گفتم که وقت نداشتم تا خانم تران‌تی‌آن را با خبر کنم. ولی او فرانسه نمی‌دانست و باید منتظر راهبه دیگری می‌شدیم که فرانسه بلد بود. بالاخره آمد. کوچک، پیر، مهربان.
    - بفرمایید؟ می‌توانم کمکتان کنم؟ بله؟
    - بله خواهر، من هشت روز پیش اینجا آمدم و ...
    - بله، می‌دانیم، می‌دانیم.
    - و در حیاط، یک دختر کوچک بود ...
    - دختر کوچک اینجا زیاد است ...
    - بله، البته ولی آن یکی ...
    - اسمش چه بود؟
    - نمی‌دانم.
    او با تعجب مرا نگاه کرد:
    - می‌توانید برایم بگویید چه شکلی بود؟
    - بله، البته. یک پیشبند آستین بلند داشت و در حدود سه ساله بود. مریض نبود و ...
    - اینجا دختران کوچک سه‌ساله‌ای که مریض نباشند و پیشبند آستین‌بلند داشته باشند زیادند. نمی‌توانید بهتر بگویید؟
    - یک صورت گرد داشت و بی‌حرکت نشسته بود آنجا، در حیاط، روی سنگ نشسته بود و ...
    - نمی‌توانید بهتر توضیح بدهید؟
    - نه خواهر، نمی‌توانم. ولی اگر او را ببینم خواهم شناخت. و می‌دانم که او هم مرا خواهد شناخت. خواهش می‌کنم کمکم کنید تا پیدایش کنم.
    - بله، سعی می‌کنم، بله.

    شروع کردیم به گشتن. اول حیاط را و بعد یک‌یک خوابگاه‌ها را. کار وحشتناکی بود چون راهبه برای آرام کردن من بچه‌های دیگری را نشانم می‌داد و مخصوصا روی یک نفر خیلی اصرار کرد چون موهایش قهوه‌ای بود و چشمانش عسلی رنگ و گفت که چه‌قدر یک ویتنامی با موهای قهوه‌ای و چشمان عسلی کمیاب است. و چنان صحبت می‌کرد که گویی راجع به اسبی حرف می‌زد که مفاصل محکمی دارد و در همه مسابقه‌ها برنده می‌شود.
    دخترک مو قهوه‌ای و چشم عسلی چنان به من خیره شده بود که انگار می‌گفت: "چرا مرا انتخاب نمی‌کنی؟ هان؟ چرا؟"
    ولی من او را می‌خواستم و داشتم از پیدا کردنش ناامید می‌شدم و تصمیم گرفتم جست و جو را برای وقت دیگری بگذارم که ناگهان راهبه به یادش آمد که شش روز پیش چند بچه را به پرورشگاه گیادین منتقل کرده‌اند، چون آن بچه‌ها امراض بخصوصی داشتند. او گفت: "بله، حالا که بیشتر فکر می‌کنم یادم می‌آید که در بین آنها دختری بود که با تعریفهایی که شما می‌کنید شباهت داشت. ولی اگر اشتباه نکنم، او کور بود. بله کاملا کور بود خانم."

    من یک لحظه ساکت و بی‌حرکت ماندم، و بعد از راهبه تشکر کردم و به‌طرف در رفتم، خارج شدم، یک تاکسی صدا زدم، تاکسی ایستاد، سوارش شدم و بدون اضافه کردن کلمه‌ای به راه افتادم. بدون آنکه بپرسم "کدام پرورشگاه گیادین؟"

    و حالا حاضرم هزار بار ترس، مثل ترسی که از رفتن به خه‌سان به من دست داد، هزار گلوله، مثل گلوله‌هایی که در هوئه به من اصابت نکردند، هزار محرومیت، تمام محرومیتها، تمام خطرها، تمام وحشتهایی را که در ویتنام شاهد بودم و بالاخره، چه می‌دانم، هرچه را که هست و نیست بدهم تا فقط بتوانم یک جمله را بر زبان بیاورم: "کدام پرورشگاه گیادین؟"
    و این جمله را نگفتم.
    بدون آنکه آن را گفته باشم، اینجا هستم، و روی میز کوچکی خم شده‌ام و مبهوت شبی هستم که تمام ندارد. جنگ، به یک درد می‌خورد: خودمان را برای خودمان آشکار می‌کند." (صفحات 346 تا 348 کتاب)


    و دیگر اینکه ...

    اوریانا فالاچیروزنامه‌نگار زمخت و خشن ایتالیایی، در طول عمرش با خیلی چیزها و خیلی کس‌ها سرشاخ شد. برخوردش با جنگ در ویتنام تنها یکی از تجربیات او در شاخ به شاخ شدن با زندگی بوده.
    آشنایی زیادی با زندگی و عقایدش ندارم، اما شاید این تنها شیوه ممکن زندگی برای زنی بوده که می‌خواسته برای خودش کسی باشد و در دهه‌های 60 و 70 میلادی زندگی می‌کرده.
    خوشبختانه در اینترنت منابع مختلفی درباره این روزنامه‌نگار/نویسنده موجود است که علاقمندان با گشت و گذاری در Google می‌توانند آنها را یافته و مطالعه کنند. یکی از این مطالب را دست‌چین کرده‌ام که در صورت تمایل می‌توانید نگاهی به آن بیاندازند.

    زندگی، جنگ و دیگر هیچ
    نویسنده: اوریانا فالاچی
    ترجمه: لیلی گلستان
    ناشر: امیرکبیر
    سال نشر: 1400 (چاپ 18)
    قیمت: 105000 تومان
    تعداد صفحات: 534 صفحه
    شابک: 978-964-00-545-3
    کتاب، شرح مشاهدات سفر فالاچی به ویتنام است. جیره‌کتاب در اینجا مطلب مفصلی درباره‌ی این کتاب منتشر کرده.

    چاپ کتاب تمام شده!

    نظر بدهيد

    تصویر امنیتی
    تصویر امنیتی جدید

    حقوق كلیه مطالب منتشر شده در این پایگاه اطلاع‌رسانی متعلق به جیره‌كتاب است