چند هفته پیش حین صحبت با کتابفروش محله او به موضوعی اشاره کرد. اینکه پسرش در تعطیلات تابستان به مدرسه میرود و سرش گرم است و خوشحال از اینکه برنامهای اینچنین برای پر کردن بخشی از اوقات فراغت تعطیلات تابستانی پیش آمده. من که تعجب کرده بودم پرسیدم که آخر چطور پسرش از "مدرسه رفتن در تعطیلات تابستان" خوشحال است و ... سری از روی تاسف تکان داد و گفت "خب، آخر اگر اینکار را نکند توی خانه چکار کند!؟ اعصاب من و مادرش و خودش را خرد میکند اینقدر غر به جان ما میزند!" من یاد دوران کودکی خودم افتادم و گفتم که زمان ما در محله فوتبال بازی میکردم، کوچهها را با دوچرخه زیرپا میگذاشتیم و ... خلاصه اصلا حاضر نمیشدیم که تعطیلات تابستان ما را به مدرسه بکشانند. اصلا تابستانهای کودکی ما همهاش در باغ ییلاقی مادربزرگ گذاشته که آنجا از در و دیوار و دار و درخت بالا میرفتیم و آرزوی من این است که روزی روزگاری دربارهاش داستانی مشابه "ماجراهای تام سایر" بنویسم. کتابفروش باز سری تکان داد و گفت: "دوره و زمانه عوض شده!"
داشتم شماره اخیر مجله عروسک سخنگو را ورق میزدم که به ترجمه متن سخنرانی مگ روزاف، برنده جایزه آسترید لیندگرن در سال 2016، رسیدم. سخنان کوتاه او به نظرم چند نکته جالب در خود داشت. مثلا یکی از آنها همین است که به عنوان تیتر این مطلب انتخاب کردهام. با هم متن این سخنرانی کوتاه را بخوانیم:
هر اتفاق بزرگی در این جهان با تخیل کودکان آغاز میشود
سخنرانی مگ روزاف هنگام دریافت جایزهی آسترید لیندگرن (می 2016 در Concert Hall استکهلم)
(برگرفته از: مجله عروسک سخنگو، شماره 297 و 298، مرداد و شهریور 1395)
بسیار مفتخرم که برندهی جایزهی یادبود آسترید لیندگرن برای سال 2016 شدهام. البته همچنان منتظرم که بتوانم تمام این اتفاق را هضم کنم؛ که برایم عادی شود؛ اما عادی نشد برایم و همچنان مرا حیرتزده میکند. من امسال بسیار به بچهها فکر کردهام؛ به بچههایی که در کاله (شهری در شمال فرانسه) در چادر زندگی میکنند؛ به بچههایی که به تنهای از سوریه مهاجرت کردهاند؛ به بچههایی که در این راه کشته شدهاند؛ به بچههایی که زندگیشان (به علت آنچه آدمبزرگها فکر میکنند ارزش جنگیدن دارد) متلاشی شده و از بین رفته است ...
و نزدیکتر به خودم، به بچههای ساکن انگلستان فکر میکنم. که هیچوقت بیرون بازی نمیکنند؛ که اصلا بازی نمیکنند؛ که حرف بزرگترهایشان و حرف دولت را باور میکنند (که مدام تبلیغ میکنند که هیچچیز از امتحانهایشان مهمتر نیست؛ که باید تا آن جا که میتوانند مغزهایشان را از اطلاعات کتابهای درسی پر کنند؛ که اگر میخواهند باسواد [و به دردبخور] باشند، فقط باید درسهایشان را بخوانند.) و با این بهانهها متقاعد شدهاند که بستن کتابخانهها و بیرون انداختن کتابدارها مشکلی ندارد! دولت میگوید بچهها حق ندارند خیالپردازی کنند، یا وقت تلف کنند، یا از پنجره بیرون را نگاه کنند! دولت میگوید که هنر و موسیقی و کتابها نمیتوانند بچهها را تبدیل به آدمهایی "موفق" کنند - که در واقع، یعنی، نمیتوانند کمکشان کنند تا یک عالمه پول دربیاورند.
من اینطور بچهها را هر روز میبینم. بعضی وقتها نمرههای خیلی خوبی در امتحانهایشان میگیرند. ولی بعضی وقتها مچ دستهایشان را با تیغ میبرند، به خودشان گرسنگی میدهند؛ و افسردگی و اضطراب مزمن میگیرند.
معلمها هم حق ندارند وقت تلف کنند. آنها مربعهای زیادی دارند که تیک بزنند و فرمهای زیادی که پر کنند. شاید برای همسن است که معلمهای انگلیسی دارند در استعفا دادن رکورد میزنند. و استخدام کردنشان برای کاری که بدل به حرفهای بیشور و اشتیاق شده، سختتر و سختتر میشود.
یادگیری هم تبدیل شده به کاری بیشور و شوق. ولی دانشآموزان حق ندارند جابزنند. باید در عوض ادامه دهند. یعنی باید از همان کودکی یاد بگیرند که خیالپردازی نکنند؛ که از تخیلشان استفاده نکنند؛ که بازی نکنند ...
اینجا، در انگلستان، ما شاهد یک حملهی واقعی به کودکی هستیم.
آسترید لیندگرن یکبار گفته بود: "هر اتفاق بزرگی در این جهان، یکبار پیش از آن، در خیال یک نفر افتاده است."
یک نفر در سوئد با خودش خیال کرد که میتوان شش هزار پناهندهی کودک را در مدارس کشورتان قبول کنید و جامعه هم هرطور شده خودش را سرپا نگه دارد. یک نفر اندیشید که میتوان نویسندههای کودک را تشویق کرد که با تمام وجود به راهشان ادامه دهند (و حتا برای یک هفته با آنها مثل ستارههای سینما برخورد کرد!) یک نفر با خودش فکر کرد که کتابدارها و معلمها نیز به اندازهی بانکدارها و وکلا برای جامعه ضروری هستند. شاید به همین خاطر بود که یک نفر به این نتیجه رسید که اگر بچهها را به خیالپردازی تشویق نکنید، امید به انسانیت از دست میرود.
آسترین لیندگرن به یادمان میآورد که این بچهها هستند که قرار است جهان را اداره کنند - پس هیچ چیز مهمتر از این نیست که چه چیزی یادشان میدهیم، چه ارزشهایی را میآموزند، چه کتابهایی میخوانند ... و - چه آیندهای میتوانند برای جهان تصور کنند.
ادامه دادن راهی که آسترید لیندگرن شروع کرده، افتخاری بزرگ و مسئولیتی بزرگ است. من نه تنها بهخاطر بیشتر شناخته شدن و شهرتی که این جایزه برایم به ارمغان میآورد، بلکه بهخاطر وجود کشوری که چنین ارزش عظیمی برای کتابهای کودکان و تخیل کودکان قائل است، از شما ممنون و سپاسگزارم.
با یاد آسترین لیندگرن و با تشکر مخصوص از قهرمانهای کتابهایش - که شجاع و اصیل و آزادند - و با سپاس بیپایان از هیئت ژوری ALMA، این جایزه را با شگفتی و شادی تمام قبول میکنم.
و تمام تلاشم را میکنم که شایستهی آن باشم.