فصل چهارم سریال تلویزیونی Homeland هم بالاخره به پایان رسید. تصور میکنم این فصل از سریال بهترین فصل در میان چهار فصل تولید شده آن تاکنون بوده است (البته شاید هم این "موضعگیری" من به این خاطر باشد که در فصل چهارم، سازندگان دیگر به پر و پای ایران نپیچیدهاند و به سراغ پاکستان رفتهاند!) به هر حال با توجه به کیفیت فعلی سریال و سنت هالیوود، به نظر میرسد که باید منتظر فصلهای بعدی Homeland هم باشیم (کیفیت منجر به مقبولیت میشود و مقبولیت هم یعنی درآمد بیشتر. "پس چرا فصل بعدی را تولید نکنیم؟!").
از نظر کسانی که پیگیر "اکشن" این سریال بودند، احتمالا ماجرا در انتهای قسمت یازدهم به پایان رسیده است. قسمت آخر/دوازدهم، بیننده را پس از یازده قسمت که در پاکستان ملتهب و پرتلاطم گذرانده، به واشنگتن آرام و امن برمیگرداند. بیشتر مدت زمان قسمت آخر به رفع و رجوع مسائل خانوادگی قهرمان داستان میگذرد. اما مثل همیشه این ظاهر قضیه است و در این فضای آرام و کمتحرک، بیننده میبیند که "تارهای سیاست" بعد از یک رسوایی (که انگار چندان هم رسوایی نبوده و مثل اغلب داستانها/فیلمهای جاسوسی، معلوم میشود که "برنامهی خودشان" بوده است) دوباره در حال تنیدن هستند و ... پیام اصلی و مهم اینکه "هیچ چیز قرار نیست عوض بشود!"
در این میان نکتهی جالب توجه و البته آزاردهندهی داستان، "بیچارگی" قهرمانان ماجرا است که علیالقاعده باید شخصیتهای محبوب ما بینندگان باشند. آنها خود را اسیر این تارهای بههمتنیده میبینند و هرقدر هم که بخواهند خطوط قرمز و اخلاقی را رعایت کنند (اصلا مگر در این کسب و کار میشود "اخلاق" را رعایت کرد؟) تصمیمات، نقشهها، دسیسهها و "تارهای" بالادستیها مانع میشود. از این منظر به نظر من قهرمان اصلی این فصل از Homeland نه کری متیسون (شخصیت اول سریال) بلکه پیتر کوئین است که از ابتدای فصل چهارم تصمیم دارد این زندگی و حرفه را رها کند اما باز هم در نهایت موفق نمیشود و با احساس تهوعی نسبت به زندگی و کارهایی که انجام داده، به دنبال ماموریتی دیگر میرود (انگار یکجور اقدام به خودکشی میکند!)
در چند روزی که برای نوشتن این یادداشت مشغول فکر کردن بودم، ابتدا به نظرم رسید که این وضعیت، بیچارگی ماجرا، اینکه این مسائل، اختلافها و خصومتها، هیچ راهحلی ندارند و قهرمانهای داستانهای جاسوسی هیچکدامشان نمیتوانند به روشی "آبرومندانه" مشکل خودشان، کشورشان و امنیت ملیشان را رفع کنند، وضعیتی است زائیدهی "یازدهم سپتامبر 2001". اتفاقی که آنروز صبح در شهر نیویورک افتاد همه تعاریف و مفاهیم مرتبط با امنیت و منافع ملی و مبارزه و ... را در جهان به هم زد و آنچنان اغتشاشی بوجود آورد که حاصلش امروز وضعیتی تاریک، پیچیده، ناامیدکننده و لاینحل در بسیاری نقاط جهان است.
اما بعد یاد داستانهای جان لوکاره افتادم که اغلب آنها در دهههای 60 و 70 میلادی نوشته شدهاند، دوران جنگ سرد. اینکه قهرمانهای آن داستانها هم همینقدر "بیچاره" بودند و اسیر تارهای پیچیده به دست و پایشان. اصلا انگار این سنت ادبیات جاسوسی بوده که قهرمانهایش را درگیر لایههای مختلف نقشهها و دسیسهها کند و بعد هم در انتها به آنها نشان دهد که این دردسرها اغلب نه از گور "دشمن" که با برنامهریزی مافوقهای خودشان بوجود آمده. شاید واقعه یازدهم سپتامبر 2001 به نوعی این "درام بیچارگی" را، که طبیعت فعالیتهای جاسوسی و امنیتی است، مورد توجه ما بینندگان و خوانندگان قرار داده و ... حالا که مقبولیت هست "پس چرا فصل بعدی را تولید نکنیم؟!"
پس ما خوانندهها و بینندهها هستیم که باید تصمیم بگیریم دنیای جاسوسی و "اقدامات امنیتی" به پرزرق و برقی و هیجانانگیزی داستانهای یان فلمینگ است یا به تاریکی و بیچارگی قصههای لوکاره. بگذریم که حتی دنیای جیمز باند هم در Skyfall (و یکی دو فیلم قبلترش) خاکستری شده و دیگر از آن زرق و برق و اقتدار سابقش خبری نیست!
نویسنده: جان لوکاره
ترجمه: فرزاد فربد
ناشر: جهان کتاب
سال نشر: 1401 (چاپ 2)
قیمت: 100000 تومان
تعداد صفحات: 193 صفحه
شابک: 978-964-2533-90-9
"وقتی لیدی آن سرکوم در اواخر جنگ با جرج اسمایلی ازدواج کرد نزد دوستان حیرتزدهاش در میفر، وی را فردی بسیار عادی توصیف کرد. دو سال بعد که به خاطر یک راننده سرعت کوبایی اسمایلی را ترک کرد، به طرزی مرموز اعلام کرد که اگر در همان زمان او را ترک نکرده بود دیگر نمیتوانست چنین کاری بکند؛ و ویکنت سالی طی سفری ویژه، به باشگاه سری زد و دید خبر همه جا پخش شده است.
این توصیف که مدتی سر زبانها افتاده بود و عبارت درستی به نظر میرسید فقط برای کسانی که اسمایلی را میشناختند قابل درک بود. او که کوتاه قد و خپل بود و خلق و خوی آرامی داشت کلی پول خرج لباسهایی افتضاح میکرد که مثل پوست چروکیده وزغ روی بدنش چین میخورد. سالی در مراسم عروسی به صراحت گفت که سرکوم با وزغی گنده و بارانیپوش ازدواج کرده است و اسمایلی که از چنین توصیفی بیخبر بود تاتیتاتیکنان در راهرو کلیسا با همسرش همراه شده بود تا شاید با بوسیدن او تبدیل به یک شاهزاده شود …"
نویسنده: جان لوکاره
ترجمه: فرزاد فربد
ناشر: جهان کتاب
سال نشر: 1401 (چاپ 3)
قیمت: 150000 تومان 135000 تومان
تعداد صفحات: 281 صفحه
شابک: 978-964-2533-58-9
انجام نقشه مستلزم این است که لیماس طوری رفتار کند که سازمان اطلاعات آلمان شرقی او را به عنوان یک مامور اطلاعاتی از غرب بریده بپذیرد. پس او و همکارانش ترتیبی میدهند تا لیماس با بیآبرویی از ادارهاش اخراج شود، تمام هست و نیستاش را از دست بدهد و مثل کارگری ساده (و ماموری طرد شده) در محلههای پست لندن کار و زندگی کند ...
"آمریکایی یک فنجان قهوه دیگر به لیماس داد و گفت: "چرا نمیروید بخوابید؟ اگر آمد بهتان زنگ میزنیم."
لیماس حرفی نزد، فقط از پنجره پست بازرسی به خیابان خالی خیره شد.
- نمیتوانید تا ابد منتظر بمانید، قربان. شاید وقت دیگری بیاید. میتوانیم از پلیس بخواهیم با اداره تماس بگیرد؛ بیست دقیقهای به اینجا میرسید. لیماس گفت: "نه، حالا هوا دیگر تقریبا تاریک شده."
- اما نمیتوانید تا ابد منتظر بمانید؛ نه ساعت از برنامه عقب است.
لیماس گفت: "اگر میخواهی بروی، برو. خیلی خوب بودی. به کریمر میگویم چهقدر محشر بودی."
- اما تا کی میخواهید منتظر بمانید؟
- تا وقتی که بیاید ..."
نویسنده: جان لوکاره
ترجمه: فرزاد فربد
ناشر: جهان کتاب
سال نشر: 1401 (چاپ 3)
قیمت: 90000 تومان
تعداد صفحات: 161 صفحه
شابک: 978-600-6732-10-7
خواننده مجله به قتل میرسد و این مساله باعث میشود که خانم بریملی دچار عذاب وجدان شود که چرا زودتر موضوع را به پلیس خبر نداده. اسمایلی برای آنکه از عذاب وجدان دوست مطبوعاتیاش بکاهد قبول میکند که به محل کار شوهر مقتول مراجعه کند و با بررسی موضوع تلاش کند تا قاتل احتمالی را بیابد.
"عوام اهمیت مدرسه کارن را با ادوارد چهارم مربوط میدانند، که تاریخ اشتیاق او به آموزش را به دوک سامرست مرتبط میداند. اما کارن ترجیح میدهد حسن شهرت این پادشاه را ناشی از سیاستهای مشاورانش بداند که از اعتبار مدارس بزرگشان قدرت میگرفتند، مثل پادشاهان سلسله تئودور که تقدیرشان بهشت الهی بود.
و به واقع این بزرگی کم از معجزه ندارد. کارن که راهبان گمنام آن را بنا نهادند، پادشاهی جوان و بیمار مخارجش را تقبل کرد، و قلدری از دوران ملکه ویکتوریا غبار فراموشی از آن زدود، قد علم کرد، صورت و دستهای خشناش را تمیز کرد و خود را تر و تازه به قرن بیستم رساند. و در یک چشم به هم زدن آن دهاتی اهل درست تبدیل به چشم و چراغ لندن شد: دیک ویتینگتن آمده بود. کارن نسخههایی خطی به زبان لاتین، مهرهایی مومی و زمینهایی زراعی در پشت صومعه داشت. کارن املاک، صومعه و کلی موریانه داشت، یک کنده مخصوص فلک کردن و خطی از کتاب آخرت - برای هدایت پسران خانوادههای ثروتمند چه چیز دیگری لازم بود؟ ..."