در زمان دانشجویی یک همدورهای داشتم که اهل ادبیات و کتاب بود. نمیدانم از کجا فهمیده بود که من هم کرمکتاب هستم. اصلا عادت ندارم در مکانهای عمومی چیز بخوانم بنابراین خیلی بعید است که مرا در محیط دانشگاه در حال خواندن دیده باشد (در محیط دانشگاه فقط تا دلتان بخواهد "ول میچرخیدم!") به هر حال یکجوری فهمیده بود و بنابراین هر وقت که به هم میرسیدیم صحبت را به کتاب و کتابخوانی میکشید و کتاب محبوبش که "صد سال تنهایی" بود. عاشق صحنهای از کتاب بود که اهالی روستای "ماکوندو" (یا ماکدوندو) به بیماری فراموشی دچار میشود و به همین علت در ورودی روستا تابلویی نصب میکنند و روی آن مینویسند "خدا هست!" (در ترجمههای فارسی این را اغلب ترجمه کردهاند: "خدا وجود دارد").
ابراز احساسات او و شهرت کتاب باعث شد تا در همان دوران دانشجویی نسخهای از کتاب را که در خانه داشتیم بردارم و شروع به خواندن کنم. صد صفحهای خواندم و با خودم به این نتیجه رسیدم که از سبک "رئالیسم جادویی" خوشم نمیآید. بنابراین کتاب را با حفظ ارادت قبلی به جناب مارکز کنار گذاشتم و پی کارم رفتم!
اما چند ماه پیش خواندن نوشته ناتالیا گینزبورگ در مجله هفت من را دوباره یاد "صد سال تنهایی" انداخت. گینزبورگ موجود جالبی است و نوشتهاش هم فیالواقع درباره "صد سال تنهایی" نیست، در تحسین آن است. در تحسین کتاب مارکز و در تشریح وضعیت ناگزیر کتاب و رمان در دوران ما. او نوشته را در آوریل 1969 نوشته، یکی دو ماه بعد از اینکه من به دنیا آمدم. بنابراین میشود نتیجه گرفت که مدتهاست که وضع به همین منوال است که هست!
و بالاخره اینکه این نقل مطالب درباره کتاب را از نشریات اینور و آنور معمولا به این امید انجام میدهم تا علاوه بر جلب توجه خوانندگان نسبت به کتاب، توجهشان به مجلات و نشریات ادبی و فرهنگی موجود نیز جلب شود. خدا را چه دیدید، شاید مشتری شدید. مطلب "هفت" را همان مهرماه که منتشر شد و خواندم علامت گذاشتم تا برایتان نقل کنم. اما آنقدر طولش دادم که از قرار دیگر "هفت"ی موجود نخواهد بود. بنابراین این یکی را باید در یادبود "هفت" بپذیرید. یادش گرامی باد!
صد سال تنهایی
ناتالیا گینزبورگ (ترجمه آنتونیا شرکا)
(ماهنامه فرهنگی هنری هفت، شماره 41، مهر 1386، صفحات 42 و 43)چندی پیش روزنامهای از من خواست بگویم که آیا معتقدم رمان دچار بحران شده است. من پاسخی ندادم چون عبارت "بحران رمان" در نظرم بسیار منفور آمد. آهنگ آن مرا تنها یاد رمانهای بدی انداخت که مردهاند، هفت کفن پوساندهاند و سرنوشتشان برایم بیتفاوت است. احتمالا فکر کردم که استدلال زیادی درباره رمان، چه معنی دارد. اگر رماننویس هستیم یا بودهایم شاید بهتر آن باشد بکوشیم رمان بنویسیم و هرگاه زنده نبودند توی کشو خاکشان کنیم. بعد صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز، اهل کلمبیا و ساکن اسپانیا، را خواندم (نشر فلترنیلی در ایتالیا این کتاب را منتشر کرده است). مدتها بود تا این حد عمیقا تحت تاثیر آنچه میخواندم قرار نگرفته بودم. اگر این حقیقت داشته باشد - چنان که میگویند - که رمان مرده یا خود را برای مردن آماده میکند، پس درود بفرستیم به آخرین رمانهایی که آمدهاند تا دنیا را شاد کنند.
درباره صد سال تنهایی در ایتالیا و خارج زیاد نوشته و گفته شده است. اما من به قدری آن را دوست دارم که میترسم حق مطلب ادا نشده باشد، کتاب کم خوانده شود و خلاصه در میان هزار و یک رمان تازه دیگر که منتشر میشوند و دورهمان کردهاند، گم شود. این واقعیت که همیشه رمانهای تازه زیادی درمیآیند، به هیچ عنوان دلیل نمیشود که رمان زنده است. حتی اگر - به حق - بیندیشیم که گونه خرگوشها رو به انقراض است، تا سالهای سال باز شاهد خرگوشهای رنگپریده و بیرمقی خواهیم بود که در چمنزارها در حال جفتگیری هستند و دنبال هم میکنند. خرگوشهایی که دنیا را برداشتهاند. علائم انقراض قریبالوقوع گونه را تنها از طریق دقت در جزئیات درمییابیم، از مشاهده رنگپریدگی و ضعف عمومی نوزادانشان. اصلا جنب و جوششان روی چمنها متقاعدمان نمیکند و اندوهگینمان میسازد. از طرفی دیدن شادی و میل به زیستن در برخی از آن موجودات، دلمان را به درد میآورد. چرا که نه میل به زیستن و شادی، بلکه تلخی تسلیم و وداع را به ما القا میکند. تصورم این بود که حکایت رمان هم همین است: کشف احتمالی یک رمان زنده بیآن که مطلقا احساس کنی که گونه مربوطه زنده است. فکر میکردم باید کشف دردناکی باشد، زیرا با حسرت آنچه گفته میشود رو به نابودیست، همراه است.
اما زمانی که اینگونه میاندیشیدم، شاید دیگر به یاد نمیآوردم که یک رمان زنده یعنی چه. چهقدر میتواندروح زندگی در وجودمان بدمد و یکباره با حضور زنده خود لباس عزا از تنمان به در آورد و آن بیتفاوتی و ماتم درونمان را دگرگون کند.
صد سال تنهایی را اتفاقی خواندم و وقتی دستم گرفتم، بیحوصله و دلسرد بودم. راستی چهقدر دلسرد شدهایم. رمانخوانهای بدی شدهایم. بگذریم از این که رمانهایی که طرفشان میرویم اغلب پس از اولین خطوط پسمان میزنند، یا ادامه میدهیم اما خواندنشان برایمان حکم خوردن سنگ و خاکاره و خاشاک را دارد، یا اصلا با بیحواسی و اندوه میخوانیمشان. گویی وسط سالن انتظار یک ایستگاه راهآهن زیر انبوهی از بار و چمدان ایستادهایم و داریم از سرما دق میکنیم. اگر رمان میمیرد چرا ما از آن دل کندهایم، یا اگر دل کندهایم چرا به مردنش فکر میکنیم؟ این را نمیدانم. این اندیشه در اطرافمان شیوع یافته که رمان در حال انقراض است و این عقیده، بسان ملالی سمی - از شدت رمانهای بد و غذاهای مرده - نرمنرمک در وجودمان رخنه کرده است. این اندیشه شیوع یافته که خود را به رمان سپردن گناه است. زیرا رمان، فرار و تسلی است و واجب است که فرار نکنیم و خود را تسلی ندهیم، بلکه سفت بچسبیم به واقعیت. از احساس گناه در قبال واقعیت تحت فشاریم. و این احساس گناه، ترس از رمان را در ما برمیانگیزد. گویی رمان چیزیست که میتواند از واقعیت دورمان کند. حتی آنهایی که اینگونه فکر نمیکنند، باز چنین اندیشهای را در هوا نفس میکشند، در معرض آن هستند و مبتلایش میشوند. زیرا اندیشهایست مسری و جامعه کنونی بشری به شکل غریبی در معرض سرایت است. اندیشههای راستین و دروغین شیوع پیدا میکنند و بالای سرمان مثل ابر در هم میروند. از طرفی با کابوسها و اوهام جمعیمان میآمیزند و خلاصه دیگر نمیتوانیم دروغ را از راست تشخیص دهیم. اگر امروز بکوشیم رمانی بنویسیم، حس میکنیم در حال انجام کاری هستیم که دیگر کسی نمیخواهد و بنابراین کارمان مخاطبی ندارد و این موضوع دستمان را سست و تخیلمان را سرد و خسته میکند. و اگر بکوشیم رمانی بخوانیم، حس میکنیم رها شدن در دنیایی خیالی که دیگران برایمان خلق کردهاند، دیگر بر ما قدغن شده و از آن منع شدهایم. به این ترتیب تا دلتان بخواهد عذر و بهانه پیدا میکنیم تا آن رمان را نخوانیم و رهایش کنیم. از جمله زندگی پرتنش و شلوغی که داریم، آشفتگیها، کابوسها و اوهام فردی و جمعی که احاطهمان کرده و از هر طرف بهمان هجوم میآورند. بنابراین گاه به سراغ رمانهای گذشته میرویم، گویی به معدنی از میراث پربار و سرشار از نیروی زندگی رجوع میکنیم که زمان ما از دست داده است. اما منزوی کردنشان در زمان گذشته، مثل آن است که زیر شیشه نگهشان بداریم، مثل آن که در موزه حافظهمان حبسشان کنیم. میل وافری به رمانهایی داریم که در زمان حال زاده شدهاند و نشانههایی از زمان حال داشته باشند، تا با رمانهای گذشته بیامیزیم و هر دو را دوست بداریم. اما نمیدانیم آیا دیگران نیز چنین میلی دارند، یا ما آخرین کسانی هستیم که این حس را داریم. نمیدانیم آیا این میل، نتیجه بیحسی ما بهمثابه انسانهایی تنهاست یا برخاسته از ضرورتی جهانی و اساسی است.
خواندن صد سال تنهایی برای من بسان شنیدن بانگ شیپوری بود که از خواب بیدارم کرد. با بیمیلی مطالعه آن را شروع کردم و انتظار داشتم که مرا پس بزند. اما چیزی توجهام را جلب کرد و رفتم جلو. در عین حال این حس را داشتم که در بیشهای سبز و پر از درختها و پرندهها و مارها و حشرات جلو میروم. پس از خواندن آن، به نظرم آمد که پرواز رعدآسا و بیامان پرندگانی را در آسمانی با فواصل بیکران دنبال کردهام. در آسمانی که تسلی خاطر نبود، اصلا هیچ نبود جز وقوعی تلخ اما نیروبخش به حقیقت. رمان، داستان خانوادهای است که در روستایی در آمریکای جنوبی زندگی میکنند. سرنوشت رازآلود و درخشان افراد، در چهارچوبی مبهم، گیجکننده و دقیق، گرهگشایی میشود. سرنوشتی دستخوش جنگ و ویرانی که گاه به شکوه و عظمت کشیده میشود و گاه به فقر و فلاکت، اما همواره آزاد و اسرارآمیز و یگانه است. تا این که به نقطهای بیحرکت در افق، در آسمانی درخشان و ساکن میرسد که تمامی یادها و ویرانهها را در خود جمع میآورد. اما نه قصد دارم درباره این رمان صحبت کنم و نه تلاشم این است که آن را خلاصه کنم، چرا که بهقدری شیفته آن هستم که نمیتوانم در چند خط تفسیر و محدودش کنم. تنها میخواهم از کسانی که آن را نخواندهاند خواهش کنم که بیمعطلی بخوانندش. من دو روز تمام رویش وقت گذاشتم بیآن که لحظهای فکرم را از آن صفحات بردارم. هر از گاهی سرم را بلند میکردم تا مکانها و چهرههایی را تماشا کنم که آنجا حضور داشتند. همانگونه که در سکوت به نظاره خطوط چهره و در دل خود به گوش دادن به صدای اشخاصی که دوست میداریم، میپردازیم. سپس رمانهای دیگری را نیز خواندم و دوست داشتم، زیرا رمانهای راستین قدرت آن را دارند که عشق به زندگی و حس ملموس آنچه را از زندگی میخواهیم، به ما برگردانند. رمانهای راستین قادرند بزدلی و رخوت و تمکین در مقابل عقاید جمعی را، سرایتشان را و البته کابوسهایی را که در هوا نفس میکشیم، از ما دور کنند. رمانهای راستین قادرند یکباره ما را به دل حقیقت رهنمون سازند.
باری، این رمان داستان خانوادهای است که در روستایی زندگی میکند. احتمالا در آینده، نه خانوادهای خواهد بود نه روستایی، بلکه تنها شهر خواهد بود و زندگی جمعی. بنابراین این آخرین یا یکی از آخرین رمانهایی است که در آن ردی از این چیزهاست و در آن وقوف به عذاب یکی از آخرینها بودن حس میشود. در عین حالی که شادی و سرخوشی، عظمت و آزادگی، داشتن دمی دلگیر برای ادامه بقا نیز حس میشود. در آینده دیگر خبری از اینگونه رمانها نخواهد بود، اما گونهها به کندی منقرض میشوند، از این رو قرنها خواهد گذشت. تا مدتی رمانها چیزی نخواهند بود جز فریادهای شکسته و هقهق و بعد سکوت حکمفرما خواهد شد. مردم از رمانهای نانوشته باد خواهند کرد و داستانهای زیرزمینی و مخفی در اعماق زمین جریان خواهند یافت. مردم برای رفع عطش پنهانشان، مشابهاتی اختراع خواهند کرد. همانطور که قرصها و بیسکوییتهای فشردهای برای جایگزینی نان و آب هست، برای رمان هم مشابهی خواهد بود. انسانها، تخیلی نبوغآسا در یافتن مشابه چیزهایی دارند که از فقدانشان در رنجاند. و به این ترتیب قرنها خواهد گذشت. و سپس روزی رمان - همچون ققنوس - از خاکستر خود سر برخواهد آورد. زیرا رمانها از آن دست چیزها در دنیا هستند که در آن واحد هم بیفایده و هم ضروری هستند. مطلقا بیفایدهاند چون فاقد دلایل روشن برای هستی خود و فاقد هدف هستند، و در عین حال به اندازه نان و آب در زندگی لازماند. رمانها از آن چیزها در دنیا هستند که غالبا تهدید به مرگ میشوند و در عین حال فناناپذیرند.
آوریل 1969
یکبار دیگر هم این سوال را مطرح کرده بودم که "به نظرتان یک معرفی کتاب خوب چه جور چیزی است؟" بعد از اینکه باز نوشته گینزبورگ را خواندم (و تایپ کردم!) گفتم بگذار دوباره امتحان کنم، شاید اینبار فرق کرده باشد. یا شاید من فرق کرده باشم! رفتم توی زیرزمین و نسخه "صد سال تنهایی" خانواده را آوردم گذاشتم بالای سرم. چاپ اول، ترجمه بهمن فرزانه، به سال 1353، از انتشارات امیرکبیر آن زمان (شرمندهام. این یکی را دیگر از من نخواهید!) روی جلد کتاب، درست زیر نام آن این جمله از متن بالا چاپ شده: "اگر حقیقت داشته باشد که میگویند رمان مرده است یا در حال مردن است پس در اینصورت همگی از جای برخیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوییم!"
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
ترجمه: بهمن فرزانه
ناشر: امیرکبیر
سال نشر: 1398 (چاپ 18)
قیمت: 62000 تومان
تعداد صفحات: 456 صفحه
شابک: 978-964-453-106-4