به عنوان یک کتابفروش که قرار است جنس خود را به کودکان و نوجوانان هم بفروشد، سالهاست در عطش کشف این مساله که "در مغز یک نوجوان چه میگذرد" میسوزم (این تیکه خیلی ادبی شد!) مشترکین جیرهکتاب معمولا دست به نظر دادنشان خیلی خوب نیست و اگر نسبت تعداد کسانی را که درباره کتابهایی که میخوانند نظر میدهند به تعداد کل مشترکین محاسبه کنیم، عدد حاصل بسیار کوچک خواهد بود. این نسبت را اما اگر تنها برای مشترکین نوجوان جیرهکتاب حساب کنیم دیگر واقعا نزدیک به اپسیلون (یعنی خیلی کوچک) است. واقعا نمیدانم چرا نوجوانها که این روزها همهشان تبلت و گوشی هوشمند در اختیار دارند، درباره کتابهایی که میخوانند (و اغلبشان را هم جیرهکتاب به انتخاب خود برایشان ارسال کرده)، نظر نمیدهند (اصلا کتابها را میخوانند؟!)
این ماجرای نفوذ کردن به ذهن نوجوانها اما بسیار گستردهتر از فهمیدن نظرشان درباره این کتاب یا آن کتاب است. هر روز از پنجره بیرون توی پارک را نگاه میکنی و از دور موجوداتی را میبینی که انگار مشغول بازی کردن توی یک فیلم صامت هستند (صدایشان به تو نمیرسد) اما با تماشای همین فیلم صامت هم احساس میکنی نسبت به آنچه که "عادی" مینامی، این قوم "عجیباند"!
توی مهمانیها هم وقتی به همراه پدر و مادرهایشان ظاهر میشوند، آن ماجرای "فیلم صامت" همچنان ادامه دارد. اغلب سرشان به کار خودشان است و خیلی با "آدمبزرگها" نمیجوشند. سوالها را یکی دو کلمهای پاسخ میدهند و در مقابل هر تهاجمی که میخواهد سر دربیاورد که چه کتابی را دوست دارند، از چه جور فیلمی خوششان میآید، چقدر به سیاست علاقه دارند یا ندارند و ... سدی به عظمت دیوار چین میکشند. و آخ که چقدر در اینگونه موارد آدم احساس پیری میکند!
برای همین بود که وقتی هنگام خواندن شماره اخیر "عروسک سخنگو" به مطلب زیر رسیدم، ذوق کردم. به نظرم رسید شاید راهش همین است. اینکه به روش "شفاهی" و گفتگو نمیشود آن تصویر واقعگرایانه را پیدا کرد (شاید هم مشکل من است که خودم هم خیلی آدمی شفاهی نیستم). شاید اگر تشویقشان کنیم که بنویسند، از توی این نوشتهها خیلی چیزها بیرون بیاید. خیلی نکتههایی را که از قبل نمیدانستیم متوجه بشویم و ... در آیندهای نزدیک در اطرافمان "آدمبزرگهایی" ببینیم که نویسنده نیستند، اما دست به قلمشان خوب است:
من اصلا با ملاله موافق نیستم!
الهام سلامت، 17 ساله
1
از اونجایی که این چن وقت واسه همه غرغر کردم، گفتم شما رو هم بینصیب نذارم. فقط اگر چاپش کردین و مجلهتون پر از عصبانیت شد، به خودتون مربوطه. (فقط لطفا با داد خونده بشه)
من متنفرم. از همهی درسا حالم به هم میخوره. تا کی باید همش سرم تو کتاب باشه؟ من دیگه واقعن واقعن خسته شدم. روبات که نیستم بتونم کلمه به کلمه کتاب دینی رو حفظ کنم. یا بدونم رابعه بنتکعب، قرن 5 بود یا 4. حسابی عصبانیم. دلم تفریح میخواد. دلم مسافرت میخواد. نه اینکه بشینم جاهای دیدنی شیراز رو حفظ کنم بعد برم تستش را بزنم. دوست دارم دوربینم را دست بگیرم و تو خیابونا بگردم. با غریبهها حرف بزنم. دوستای جدید پیدا کنم. با پیرزنا درددل کنم. کاش بچهولگرد بودم. کاش عشایر بودم و اصلن به این چیزا فک نمیکردم. کاش دانشگاه و کنکور و مدرسه وجود نداشت تا ما رو این جوری اذیت نکنن. کاش از بچگی بهمون میگفتن باید بری دنبال علایقت و فقط همین مهمه.
این قدر خسته شدم از درس خوندن؛ که میخوام جای بچههای افغانستان و پاکستان و سوریه باشم و به اینکه یکی نیس هر روز - به اسم معلم کنکور و با حقوق خیلی زیاد - هی چپ و راست سرم داد بزنه، دلم خوش باشه. دوس دارم ولگرد باشم و تو سطل آشغالها دنبال پلاستیک بگردم ولی معلم نیاد بگه امسال باید همهی کارای دیگه رو کنار بذاری. خب کارای دیگه زندگی منه. من اگه پیادهروی نکنم، هر روز ایده نزنم، گهگاهی کتاب نخونم، میمیرم. این معلما هدفشون همینه. اومدن ما رو یکییکی بکشن. البته کلی از بچههامون خیلی وقته مردن. ولی مثه اینکه امسال نوبت منه. من اردو میخوام. من بیرون رفتن با دوستان رو میخوام. من رها شدن از چنگال این معلمای دیکتاتور رو میخوام؛ که یه ذره هم براشون مهم نیس که 17 سالگی زهر مارمون بشه.
من اصلا با ملاله موافق نیستم که این قدر واسه درس خوندن بچهها میجنگه و تلاش میکنه.
اجبار به درس خوندن: فجیعترین ظلمه.
پینوشت: لطفا درک کنید کسی که عصبانیه، انسجام و وحدت موضوع نمیشناسه.
2
(جهت جلوگیری از طولانی شدن متن حذف شد. کنجکاوان میتوانند مجله عروسک سخنگو را تهیه کنند و این بخش از مطلب را آنجا بخوانند!)
3
... از وقتی دکتر بهم گفته که دماغم انحراف دارد، هی تو آینه بهش زل میزنم و به این فک میکنم که آیا اون قدر صورتم رو زشت کرده که ارزش تحمل یه عمل حسابی رو داشته باشه؟ و اینکه بعد از عمل، دیگه خوشگل خوشگل میشم؟
خب من فک میکنم که قیافم خیلی عادیه. ینی خودم وقتی مثه یه غریبه به صورتم نگا میکنم میبینم خوشگل نیستم. ولی دوستام و خواهرم یه جوری رفتار میکنن انگار که خوشگلم. نمیدونم، شاید با آدمای زشت اینجوری برخورد میکنن که اعتماد به نفسشون زیاد بشه. البته اگه آرایش کنم خیلی ازینی که هستم خوشگلتر میشم. تقریبا همهی دوستام حداقل یه ذره آرایش میکنن. پس منطقیه که خیلی هم نسبت به بقیه خوشگل نباشم. وقتایی که خود زشتم رو تو آینه میبینم، یا مثه امروز که هرچی عکس از خودم میگرفتم زشت میشد، سعی میکنم خودم رو از محیط دور، و فکرم رو منحرف کنم یا اینکه تقصیر رو بندازم گردن نورپردازی! خیلی وقتا هم مثه آدمای روشنفکر و منطقی، به خودم میگم قیافه یکی از ویژگیهای آدمه و نباید اینقدر مهم باشه. و بعد حس میکنم اینقدر به ما دخترا گفتن که آروم بشین و شلوغ نکن، تنها چیزی که میتونیم توش با هم متفاوت باشیم و خودمون رو بیان کنیم، لباس و صورتمونه! ولی بعد از این روشنفکری موقت، آدمایی یادم میاد که از رو قیافه دربارهشون قضاوت کردم و میدونم که چقدر این کار بین ما آدما زیاده. آخرین راهکارم هم اینه که هی یاد آدمای زشت اطرافم بیفتم و خوشحال باشم که شبیهشون نیستم. البته این راه هم یه جورایی کاذبه، چون وقتی قرار به مقایسه میشه، به خودم میگم چرا با زشتا، خب با خوشگلا خودت رو مقایسه کن و ناراحت باش که چرا شبیهشون نیستی.
چه میدونم. شایدم عملش کردم!
(مجله عروسک سخنگو، شماره 297 و 298، مرداد و شهریور 1395، صفحه 34)
نویسنده: زری نعیمی (سردبیر)
ناشر: زری نعیمی (صاحب امتیاز و مدیرمسئول)
سال نشر: 1395 (چاپ 0)
قیمت: 10000 تومان
تعداد صفحات: 186 صفحه
- هیس، پرستو جمشیدی (درباره "خواهران غریب" نوشته مهدی رجبی)
- و مرگ چه شاعرانه دور سر ما میچرخد، زری نعیمی (درباره "فراتر از یک رویا" نوشته جف آرتس)
- دلخراشی عاشقانه، الهام سلامت (درباره "این وبلاگ واگذار میشود" نوشته فرهاد حسنزاده)
...