چرا "کتاب خواندن کافی نیست"؟!

    امتياز داده شده به اين مطلب:
    ( 0 نفر به اين مطلب امتياز داده است )

    پایم را از در خانه که بیرون می‌گذارم می‌بینم که ماشین شیکی مشغول پارک کردن جلوی در حیاط است. حدس می‌زنم آقای راننده می‌خواهد از در پارک که مقابل خانه ماست وارد شود و برود بچه‌اش را از مهدکودک داخل پارک بردارد. نگاهی اخم‌آلود به راننده می‌اندازم، اما دریغ از تغییری که در حالت صورت یا دیگر اعضا و جوارح ایشان رخ بدهد. جابجا کردن اتومبیل که بماند. می‌دانم که سر و کله زدن هم فایده‌ای ندارد. پس راهم را می‌گیرم و می‌روم. درست ده متر آن‌طرف‌تر یک جای پارک خالی و تر و تمیز و "قانونی" به چشم‌ام می‌خورد و ...

    چند کوچه پایین‌تر چند خانم میانسال بچه‌هایشان را از مدرسه تحویل گرفته‌اند و، احتمالا، به خانه می‌برند. خانم‌ها مشغول صحبت درباره کلاس اروبیک هستند و دختربچه‌ها هم در جلویشان به کار خود مشغول. ناگهان بچه‌ها صدها قطعه خرده کاغذ را که از ریز ریز کردن قطعه کاغذی بزرگتر حاصل شده در هوا رها می‌کنند و شادی و کیف از اینکه ... نه، نمی‌دانم کجایش کیف دارد. در سوی دیگر هم صحبت درباره کلاس اروبیک همچنان ادامه دارد و دریغ از اینکه یکی از مادرهای محترم تشری به فرزندش برود که: "این چه کاریه می‌کنی؟ گند زدی به پیاده‌رو!" .

    کمی آنورتر، در جایی که پیاده‌رو عریضی دارد، می‌بینم که خانمی پس از کمی بررسی ماشین‌اش را به داخل پیاده‌رو می‌برد و همینطور که با همسفر کناردستی‌اش گپ می‌زند با خیال راحت در پیاده‌رو پارک می‌کند و بعد هم هر دو پیاده می‌شوند، در ماشین را قفل می‌کنند و به دنبال کارشان می‌روند. انگار نه انگار که مشکلی وجود دارد یا خلافی اتفاق افتاده.

    این "انگار نه انگار" فقط مختص مرتکبین اعمال بالا نیست، رهگذران و کاسب‌های محل و دیگر شاهدان هم همچنان مشغول زندگی عادی هستند و اصلا عکس‌العملی مبنی بر اینکه اتفاقی که نباید بیافتد دارد جلوی چشم‌شان به وقوع می‌پیوندد از خودشان بروز نمی‌دهند.

    اینجوری است که مطابق معمول دوباره احساس "دایناسور بودن" می‌کنم و برای خودم متاسف می‌شوم که چرا خدا من را هم مثل "بقیه" دچار جهش ژنتیکی نمی‌کند. همان تغییری که بقیه به کمک آن می‌توانند با خیال آسوده و "انگار نه انگار" از کنار مناظری این‌چنین عبور کنند و حرص نخورند و از زندگی‌شان لذت ببرند.


    شاید همین "عقب‌افتادگی ژنتیکی" باعث شد که وقتی چند سال پیش تصمیم گرفتم چوق‌الف‌هایی چاپ کنم که داخل کتاب‌های ارسالی جیره‌کتاب برای مشترکین قرار بدهیم، بخشی از "پیام" روی آنها را به اینکه "تنها کتاب خواندن کافی نیست" اختصاص دادم.

    در آن زمان یک روی چوق‌الف‌ها را با توضیح کار جیره‌کتاب و تلفن تماس و نشانی پست الکترونیک و ... پر کرده بودم و مانده بودم که آن روی دیگر کاغذ را چی بنویسم. آن موقع به فکرم رسید که شاید بد نباشد به چند تا از این مصداق‌هایی که هر روز در اطراف‌مان می‌بینیم و متاسفانه انگار به خاطر تکرار دارند عادی می‌شوند و قبح‌شان می‌ریزد گیر بدهم. به نظر خودم تاثیر این غرغرها می‌توانست دو وضعیت متضاد بوجود بیاورد. یا برای گیرندگان و خوانندگان ماهی یکبار یادآوری می‌شود که "آشغال ریختن روی زمین کار بدی است" و "رعایت قوانین و مقررات راهنمایی و رانندگی لازم است" و ... شاید این تکرار تاثیری در زنده شدن بعضی از این سنت‌های حسنه داشته باشد. یا اینکه خوانندگان این پیام‌ها را جدی نمی‌گیرند و پیش خودشان فکر می‌کنند که: "اینو ببین، دلش خوشه! انگار هنوز هم با قواعد سی چهل سال پیش میشه توی این شهر و مملکت زندگی کرد!" و ... در این حالت هم حداقل متوجه می‌شوند که، خوب یا بد، با یک دایناسور طرف هستند و توقعی بیشتر از آنچه که از یک آدم در حال انقراض می‌رود از آقای جیره‌کتاب نخواهند داشت.

    راستش را بخواهید در طول چند سالی که از چاپ و ارسال این چوق‌الف‌ها گذشته، بازخورد چندانی درباره آنها، و مخصوصا پیام‌هایی که در پشت‌شان درج کرده بودیم، نداشتم. اگر دقیق‌تر بخواهم بگویم تنها یک بازخورد داشتیم آنهم از طرف یکی از مشترکین سابق جیره‌کتاب که مدتهاست دیگر برایش کتاب ارسال نمی‌کنیم و یکی از چوق‌الف‌ها اتفاقی به دستش رسیده بود! بنابراین هنوز هم نمی‌دانم تاثیر آماری این پیام‌ها بر روی گیرندگان آن دقیقا چه بوده است.

    چند روز پیش که انبارمان را وارسی می‌کردم دیدم که چوق‌الف‌هایمان دارد یواش یواش تمام می‌شود و علی‌القاعده باید دوباره به فکر چاپ سری جدید باشیم. یاد "تنها کتاب خواندن کافی نیست!" افتادم و همه این مباحثی که برایتان اینجا آوردم. فکر کردم حالا که این پایین صفحه همراهان جیره‌کتاب و رهگذران می‌توانند نظر بدهند، برای ایده‌ها و مصداق‌ها و موضوع‌هایی که بشود برای چاپ بر روی سری جدید چوق‌الف‌هایمان ازش استفاده کرد، نظرخواهی کنم. خدا را چه دیدید، شاید نظر "جمهور" بر این افتاد که این خط پیام‌دهی را رها کنیم و برویم دنبال "اسپانسر"!

    چوق‌الف جیره‌کتاب - نمونه 1 چوق‌الف جیره‌کتاب - نمونه 2 چوق‌الف جیره‌کتاب - نمونه 3

    بعدالتحریر (تیر 1399): در حین جابجا کردن مطالب جیره‌کتاب از وب سایت قدیمی به این جایگاه جدید قید نظرات درج شده در صفحات را زده‌ام و آن را در همان جایگاه قدیمی باقی گذاشته‌ام. راستش دنگ‌وفنگ فنی جابجایی‌شان زیاد است. اما برای این مطلب خاص، پس از مرور دوباره نظرات، به نظرم رسید که خوب است که آنها را به شکلی حفظ کنم. بنابراین چند نظر درج شده برای این مطلب را همین‌جا می‌آورم. باب ثبت نظر جدید هم که همچنان در ذیل صفحه باز است:

    (سیما اریش، 19 آذر 1393)

    یه روز با بچه‌ها تو محوطه بیمارستان نزدیک ساختمان سی‌سی‌یو رو صندلیا نشسته بودیم. یه آقا با یه پسر هم سن خودمون، مریضشونو با ویلچر از بخش جراحی آورده بودند حیاط. رفتن زیر سایه و کنار در سی‌سی‌یو ایستادن. پسره آبمیوه شو خورد و پاکتشو پرت کرد کنار دیوار. من به شدت بهم بر خورد. هرچی هم خشن نگاش می‌کردم فایده نداشت. به همکلاسی‌هام که گفتم گفتن به ما چه یا اینکه آره کاره بدی کرد. یک ربع بعد زمان استراحت ما تموم شد و باید برمی‌گشتیم بخش. تو مسیر تا به اونها برسیم داشتم می‌گفتم بچه‌ها بهش بگم یا نه، بگم یا نه. خجالت می‌کشیدم آخه. نزدیکشون که شدیم دوستم گفت نامرده هرکی نگه (باید می‌گفت مرده هرکی نگه.) منم همون لحظه بلند گفتم ببخشید. بعد سریع پشیمون شدم ولی دیر شده بود چون هر سه تاشون برگشتن سمتم. گفتم ببخشید اینو شما انداختین؟ با اعتماد بنفس گفت بله! لحنم خیلی غیرعمدی خشن شده بود. گفتم نمیتونستین تو سطل زباله بندازینش؟ گفت ندیدم. گفتم ببخشید حیاط بیمارستان پر سطله. داخل هم کلی سطل زباله هست چطور ندیدین. آقای همراش جدی گفت حالا شما ببخشید ندید.
    از کنارشون رد شدیم رفتیم که بریم داخلی زنان که ساختمونش روبروی سی‌سی‌یو هست. باید می‌رفتیم طبقه بالا. هر هشت نفرمون تو راه پله توقف کردیم و از پنجره بزرگ شیشه‌ایش بیرونو نگاه کردیم. پسره یه خورده وایستاد بعد رفت پاکت آبمیوه رو برداشت رفت که بره سمت سطل. تو مسیرش برگشت سمت ما. ما هم سریع رفتیم کنار و با خنده و خوشنودی به راهمون ادامه دادیم. از اون روز تا یکی دو هفته بعدش به خودم افتخار می‌کردم فجیع.
    چوق‌الف‌های شما هم خیلی ایده نابی هست. من همه رو جمع کردم روشون اسمم و اسم کتاب و تاریخ دریافتش رو نوشتم و برنامه داشتم اونها رو یک جاهایی در سطح شهر جا بگذارم که بقیه هم فیض ببرند از جیره کتاب. یادم رفت

     

    (شهاب‌الدین بابانژاد شانی، 17 آذر 1393)

    سلام منم نظر دوستان را کاملا قبول دارم.به عنوان کسی که خودمو طرفدار محیط زیست می‌دونم وقتی اولین کتاب از طرف شما بهم رسید و اون برگه مربوط آشغال نریختن تو کوچه و خیابان‌ها را دیدم خیلی لذت بردم و ازین که یک هم زبون پیدا کردم خوشحال شدم. با قدرت به این کارتون ادامه بدید و سعی کنید این شهامت به ما القا بشه که با بقیه دوستان و آشنایان صحبت کنیم و حتی مخالفت.

     

    (ماجد نقشبندی، 15 آذر 1393)

    سلام به تاثیر کارتون ابداً شک نداشته باشید،‌ این همان کبریت صمد است،‌روشن شده در بیابان تاریک دیارمان. شهر ِ شما و شهر ِ ما نداریم، آدمها-آدم بزرگها- یادشان رفته است ارزش کدام است و ضد ارزش کدام، ‌اهم و فی الاهم جایشان عوض شده انگار... درد ِ تنها یک دایناسور نیست، ‌بسیاری هستیم، اما دور از هم، و دریغا که مانند «آنها» یکدیگر را تایید نمی کنیم! به کارتان ادامه دهید: ندیدن ‌ورود ممنوع و پارک ممنوع و ‌بوق زدن ممنوع، ‌قیقاج رفتن، ‌سیگار کشیدن در تاکسی، صحبت با صدای بلند (در محیط عمومی) ‌چه با موبایل چه با هم صحبت‌، رعایت نکردن حال دیگری در کنار خود( با نشستن های ناجور)، گفتن «تو» به جای «شما» در مکالمات و .و.و. تمامی اینها در کتابها ممنوع است،‌ اما «ما» رعایت نمی‌کنیم،‌ شما یادآوری کنید. سرافراز باشید.

     

    (احسان، 15 آذر 1393)

    قربان من خیلی بلد نیستم بنویسم. ولی فقط خواستم بهتون بگم که شما تنها نیستین و دایناسورهای دیگری هم گوشه کنار این شهر زندگی میکنند.

     

    (علی، 14 آذر 1393)

    بالاخره باید دانست که در گفتن اثری است که در نگفتن نیست. پدر من با صمد بهرنگی همکلاس بوده. به نقل از او می‌گفت که اگر مثلا یک بیابان تاریک را در نظر بگیرید و در آن یک عدد کبریت روشن کنید فضای وسیعی را روشن می‌کند و این تاکید همیشگی او بود. بهر حال هر کاری هر چند جزیی برای آگاهی‌دهی موثراست.

     

    (سعیده امیرپور، 14 آذر 1393)

    خوندن متن چوق الف لای اولین کتابی که از جیره به دستم رسید هرچند عالی بود ولی از طرفی غم‌انگیز هم بود. اینکه نوشتید تو شهر شما ... نه تو شهر شما تو شهرهای همه ما روح توجه و دقت به هراونچه اسمش طبیعت، شهر، هوا، زیبایی، نظم و احساسه از بین رفته. ولیکن کاش روزی صدها چوق الف به دستمون می‌رسید که بهمون یادآوری می‌کرد چقدر چیزهای مهمی هست که فراموش کردیم و لازمه به یاد بیاریم. نه تنها مجددا چاپ‌شون کنید بلکه بهشون مطالب جدیدتری هم اضافه کنید. یادمون بیارید که شاخه‌های درخت‌ها رو نشکنیم، ماشین‌هامون رو وسط کوچه نشوریم، زباله‌های مغازه‌مون رو توی جوی آب خالی نکنیم، بی‌دلیل توی خیابون بوق نزنیم ... یادمون بیارید که لازمه و واجب ممنون

     

    (مرضیه، 14 آذر 1393)

    همین چوق‌الف‌های شما یکی از چیزهاییه که خیلی دوستش دارم. البته کار شما مؤلفه‌های دوست‌داشتنی زیادی داره، ولی من همیشه ریزه‌کاری‌های فکر شده رو از همه بیشتر دوست دارم. شاید خوشتون بیاد اگه خبردار شید از اینا توی دکوراسیون خونه‌م استفاده کردم تا مهمون‌هام هم ببینن. عکس و نوشته و البته لوگوی شما رو! :) شاید خوشتون بیاد نکته‌های دیگه‌ای رو هم اضافه کنید. شاید خواننده‌هاتون خوششون بیاد براتون ایده ارسال کنن. شاید به جای یه اسپانسر، جریان‌های مالی بهتری از طرف مشترک‌هاتون صرفن برای همین چوق‌الف‌ها به وجود اومد. کی می‌دونه؟

    نظر بدهيد

    تصویر امنیتی
    تصویر امنیتی جدید

    حقوق كلیه مطالب منتشر شده در این پایگاه اطلاع‌رسانی متعلق به جیره‌كتاب است