اگر به صفحات دیگر بخش "نوجوانان" در وب سایت جیرهکتاب نگاهی انداخته باشید، میدانید که "پیپی جوراب بلند" یکی از قهرمانهای محبوب من در زمان بچگی بوده. به جز پیپی، تنتن و تام سایر را هم خیلی دوست داشتم و البته کمی که بزرگتر شدم جو مارچ، دختر پر شر و شور خانواده مارچ در کتاب "زنان کوچک" هم از قهرمانهای مورد علاقهام بوده است.
البته در زمان نوجوانی ما، کتابهای بچهها اینقدر مثل امروز زیاد نبود. برای همین هم ما "جودی مودی"، "بودلرها"ی بچههای بدشانس و البته هری پاتر و دوستانش را نمیشناختیم (آن موقعها هنوز اصلا هری پاترها نوشته نشده بودند! بله، سن و سال من "اینقدر" زیاد است!!!) اما فکر میکنم اگر شانسم میزد و داستانهای رامونا در آن سن و سال به تورم میخورد، رامونا کوئیمبی هم حتما یکی از قهرمانهای محبوبم میشد.
کتابهای رامونا را من موقعی خواندم که احتمالا اگر هرکسی میدید، پیش خودش میگفت: "از هیکلش خجالت نمیکشه! نشسته چی میخونه؟!" (خب البته چون من معمولا وقتی که تنها هستم کتاب میخونم، کسی هم موضوع را ندیده و ماجرای "رامونا خواندن من" با حفظ آبرو به سرانجام رسیده) اما در همین سن و سال "خجالتآور" هم عاشق داستانهای این دختر بچه دبستانی شدم.
ممکن است فکر کنید که بیشتر از شیطنتها و آتش سوزاندنهای رامونا کیف کردهام. اما راستش اینطور نیست! چیزی که بیشتر از همه باعث شد رامونا و ماجراهایش را دوست داشته باشم، این بود که به نظرم اون و دردسرهاش خیلی واقعی بودند. آنقدر که گاهی من رو یاد بچگیهای خودم میانداخت و یادم میآمد (یا شاید هم فقط فکر میکردم که یادم آمده ...) که من هم در آن زمان دقیقا مثل رامونا فکر میکردم.
ماجراهای رامونا با مادر و پدرش، همشاگردیهاش، معلمهاش و از همه مهمتر با خواهر بزرگترش آنقدر "باحال" نوشته شده که به نظرم هرکس که این داستانها را بخونه (حالا میخواد در هر سن و سالی که باشه) راحت میتونه خودش رو جای رامونا بگذاره و حرفها و احساسهای اون رو درک کنه.
برای همینه که فکر میکنم اگر همه کتابهایی که امروز برای بچهها توی کتابفروشیها پیدا میشه در زمان بچگی ما هم در دسترسمون بود، من یکی از میان اینهمه قهرمانهای ریز و درشت که بعضیهاشون اژدها رام میکنند و بعضیهای دیگرشون روی جاروی پرنده اینور و اونور میروند، احتمالا رامونا را هم به عنوان یکی از قهرمانهای محبوبم انتخاب میکردم.
امیدوارم بعد از اینهمه تعریف و تمجید، اگر شما هم یکی از کتابهای این دختر بچه وروجک را تهیه کردید و با رامونا کوئیمبی آشنا شدید، با من همعقیده بشید.
نویسنده: بورلی کلیری
ترجمه: احمد کساییپور
ناشر: هرمس
سال نشر: (چاپ )
قیمت: 26250 تومان
تعداد صفحات: 1104 صفحه
شابک: 964-7100-00-0
نویسنده: بورلی کلیری
ترجمه: احمد کساییپور
ناشر: هرمس
سال نشر: 1401 (چاپ 5)
قیمت: 74000 تومان
تعداد صفحات: 134 صفحه
شابک: 978-964-363-220-5
"بزرگترین مشکل بئاتریس کوئیمبی خواهر کوچکش رامونا بود. بئاتریس یا بیزوس (همه به این اسم صداش میزدند، چون همین که رامونا به حرف زدن افتاده بود بئاتریس را به این اسم صدا زده بود)، دخترهای نه سالهی دیگری را هم میشناخت که خواهرهای کوچولوی مهدکودکی داشتند، ولی هیچکس را نمیشناخت که خواهر کوچولویی مثل رامونا داشته باشد.
بیزوس احساس میکرد بزرگترین دردسر رامونای چهار ساله این است که آدم را راستی راستی ذله میکند. وقتی رامونا با نی شربت آبلیمو میخورد، تا میتوانست محکم توی نی فوت میکرد که ببیند چه اتفاقی میافتد. موقعی که توی حیاط جلوی خانه با انگشتهاش نقاشی میکرد، دستهای رنگیاش را با موهای گربهی همسایه پاک میکرد. این کار رامونا از همه بیشتر کفر آدم را در میآورد. بعدش هم قضیهی رفتار رامونا با کتاب مورد علاقهاش پیش آمد ..."
نویسنده: بورلی کلیری
ترجمه: احمد کساییپور
ناشر: هرمس
سال نشر: 1393 (چاپ 7)
قیمت: 6000 تومان
تعداد صفحات: 148 صفحه
شابک: 978-964-6641-86-0
"رامونا کوئیمبی به خواهر بزرگش، بیزوس، گفت:
- من وروجک نیستم.
بیزوس، که اسم اصلیش بئاتریس بود، گفت:
- پس اینقدر وروجکبازی در نیار.
بیزوس ایستاده بود دم پنجرهی جلویی خانه و منتظر دوستش، مری جین، بود تا باهاش پیاده برود مدرسه.
رامونا، که تازه یاد گرفته بود جفت پا بپرد، گفت:
- من وروجک بازیدر نمیآورم. دارم آواز میخوانم و میپرم.
رامونا خودش را وروجک نمیدانست. هیچوقت خودش را وروجک ندانسته بود. دیگران هر چه دلشان میخواست بگویند. کسانی که بهش میگفتند "وروجک" همیشه ازش بزرگتر بودند، برای همین شاید در حقش بیانصافی میکردند.
رامونا بازم آواز خواند و ورجه وورجه کرد:
- چه روز خوبی، چه روز خوبی، چه روز خوبی!
از نظر رامونا، که به جای لباس بازیش لباس مرتبی پوشیده بود و احساس میکرد بزرگ شده است، امروز روز بزرگی بود، بزرگترین روز تمام عمرش. دیگر مجبور نبود بنشیند روی سهچرخهاش و بیزوس و هنری هاگینز و بقیهی دخترها و پسرهای همسایه را تماشا کند که میرفتند مدرسه. امروز رامونا هم داشت میرفت مدرسه. امروز او هم داشت میرفت خواندن و نوشتن یاد بگیرد و همهی کارهایی را بکند که باعث میشد رامونا چیزی از بیزوس کم نداشته باشد ..."
نویسنده: بورلی کلیری
ترجمه: احمد کساییپور
ناشر: هرمس
سال نشر: 1401 (چاپ 7)
قیمت: 72000 تومان
تعداد صفحات: 120 صفحه
شابک: 978-964-363-005-8
اما بالاخره یکروز وقتی که رامونا با یک لنگه کفش سر و کلهاش توی مدرسه پیدا میشه (لنگهی دیگهی کفشش چی شده؟!) همه چیز شروع به تغییر میکنه و همه متوجه میشوند که رامونا میتواند دختر شجاعی باشد!
"رامونا کوئیمبی، شجاع و نترس، توی مسیر پارک به خانه گاهی بدو بدو میکرد و گاهی جست میزد تا از خواهر بزرگش، بئاتریس، عقب نیفتد. تا حالا ندیده بود لپهای خواهرش مثل این بعدازظهر از ماه اوت از فرط عصبانیت اینقدر قرمز شده باشد. رامونا از شدت گرما خیس عرق بود و لباسهاش هم کثیف بود، چون موقع سرسرهبازی لیز خورده بود رفته بود توی خاکارههای پای سرسرهها، ولی به وجود خودش افتخار میکرد. موقعی که خانم کوئیمبی دخترها را مدت یک ساعت فرستاده بود پارک، چون یک کاری داشت که باید انجام میداد - به قول خودش، یک کار واجب - به بیزوس، بئاتریس را به این اسم صدا میزدند، گفته بود مراقب رامونا باشد.
و بعد چی شده بود؟ برای اولین بار توی شش سال عمر رامونا، او بود که از بیزوس مراقبت کرده بود، بیزوسی که مثلا قرار بود "مسئول" رامونا باشد. البته رامونا گاهی فکر میکرد "خانم بالاسر" کلمه مناسبتری بود. ولی امروز نه، رامونا رفته بود جلو و از خواهرش دفاع کرده بود ..."
نویسنده: بورلی کلیری
ترجمه: احمد کساییپور
ناشر: افق
سال نشر: 1401 (چاپ 7)
قیمت: 72000 تومان
تعداد صفحات: 119 صفحه
شابک: 978-964-6641-46-4
"بعدازظهر گرم یکی از روزهای ماه سپتامبر، رامونا کوئیمبی، که دو زانو نشسته بود روی صندلی آشپزخانه و فهرست هدیههای کریسمس را مینوشت، با صدای بلند خواند:
- یو - هو - هو!
رامونا روز خوب و قشنگی را توی کلاس دوم گذرانده بود و تمام روز منتظر موقعی بود که بنشیند و فهرست هدیههایش را بنویسد. از نظر رامونا، فهرست کریسمس فهرست هدیههایی بود که دوست داشت از دیگران بگیرد، نه اینکه هدیههایی باشد که بخواهد به دیگران بدهد. دوباره خواند:
- یو - هو - هو!
خانم کوئیمبی در یخچال را باز کرد تا ببیند برای شام چهکار میتواند بکند و گفت:
- خدا را شکر که امروز روز حقوق گرفتن باباست.
رامونا با مدادشمعی ارغوانی توی فهرستش نوشت "موش یا بچهخوک" و خواند:
- یو - هو - هو! ..."
نویسنده: بورلی کلیری
ترجمه: احمد کساییپور
ناشر: افق
سال نشر: 1401 (چاپ 7)
قیمت: 74000 تومان
تعداد صفحات: 138 صفحه
شابک: 978-964-7100-30-4
"رامونا کوئیمبی، که قرار بود اتاق نشیمن را گردگیری کند ولی عوضش داشت دور خودش میچرخید تا سرش گیج برود، پرسید:
- کی میرسند اینجا؟
آنقدر هیجانزده بود که نمیتوانست گردگیری کند.
مادرش از توی آشپزخانه فریاد زد:
- تا نیم ساعت دیگر.
توی آشپزخانه، مادرش با خواهر بزرگ رامونا، بیزوس، در یخچال و فر اجاق گاز را باز و بسته میکردند، توی شکم همدیگر میرفتند، یادشان میرفت دستگیرهها را کجا گذاشتهاند، بعد هم که پیداشان میکردند، قاشقهای اندازهگیری را گم میکردند.
بعد از چند ماه بیکاری، آقای کوئیمبی توی یک فروشگاه کار پیدا کرده بود و به همین مناسبت خانوادهی کوئیمبی صبح روز اول سال نو همسایههاشان را به یک مهمانی ناهارصبحانه دعوت کرده بودند. رامونا از کلمهی "ناهارصبحانه" خوشش میآمد، چون نصفش ناهار بود و نصف دیگرش صبحانه، ولی ته دلش احساس میکرد اعضای خانوادهاش تقلب کردهاند، چون صبحانهی واقعیشان را قبلا خورده بودند. آخر باید نیرویشان را برای مهمانی ذخیره میکردند ..."
نویسنده: بورلی کلیری
ترجمه: احمد کساییپور
ناشر: افق
سال نشر: 1401 (چاپ 6)
قیمت: 74000 تومان
تعداد صفحات: 164 صفحه
شابک: 978-964-363-232-8
اما این همهی خبرهای خوش نیست! با این تغییرات مدارس منطقه، حالا دیگه رامونا و همکلاسیهایش بزرگترین بچههای مدرسه به حساب میآیند و رامونا خوشحال است که توی مدرسه هر کاری دلش بخواهد میتواند بکند. اما اوضاع اونطورها هم که رامونا فکر میکنه پیش نمیره. رامونا وقتی متوجه این موضوع میشه که یکی از پسرهای قلدر مدرسه توی اتوبوس پاککن محبوبش را از او میدزده و ...
"رامونا کوئیمبی امیدوار بود پدر و مادرش یادشان برود یک کمی او را سرزنش کنند. دلش نمیخواست هیچی این روز هیجانانگیز را خراب کند.
سر صبحانه، رامونا برای خواهر بزرگش، بئاتریس، قمپز در کرد:
- ها ... ها، امروز تنهای تنها سوار اتوبوس میشوم میروم مدرسه.
از شدت هیجان روزی که در پیش داشت دل تو دلش نبود، روزی که با اتوبوسسواری شروع میشد و به قدر کافی طولانی بود که رامونا احساس کند مسافت زیادی از خانه دور شده، ولی آنقدر طولانی نبود - البته رامونا امیدوار بود - که باعث بشود رامونا حالش توی ماشین به هم بخورد. رامونا باید سوار اتوبوس میشد، چون توی تابستان در آن قسمت شهر که خانوادهی کوئیمبی زندگی میکردند مدرسهها تغییر کرده بودند. گلنوود، مدرسهی قدیمی دخترها، شده بود مدرسهی راهنمایی، که معنایش این بود رامونا باید میرفت دبستان سیدار هرست. بیزوس آنقدر هیجانزده بود که خواهر کوچکش نمیتوانست ناراحتش کند:
-ها ... ها به خودت. من امروز دبیرستان را شروع میکنم ..."
نویسنده: بورلی کلیری
ترجمه: احمد کساییپور
ناشر: افق
سال نشر: 1401 (چاپ 7)
قیمت: 76000 تومان
تعداد صفحات: 145 صفحه
شابک: 978-964-363-010-2
اما رامونا هر بلایی هم که سرش بیاد، باز هم جا خالی نمیکنه و همچنان به همه ثابت میکنه که او "همیشه رامونا"ست!
"یک روز جمعه عصر که خاله بئاتریس رامونا یک سر آمد خانهی آنها تا لباس اسکی تازهاش را بهشان نشان دهد و شام پیششان بماند، رامونا پرسید:
- اگر گفتید چی شده؟
مادر و پدر و خواهر بزرگ رامونا، بیزوس، که اسم اصلیاش بئاتریس بود، توجهی نکردند و به خوردن ادامه دادند. گربهشان، پیشی پیشی، پشت در زیرزمین میومیو میکرد تا بگذارند بیاید با آنها غذا بخورد.
خاله بئاتریس، که معلم سال سوم دبستان بود، میدانست چهجوری باید با خواهرزادهی سوم دبستانیاش رفتار کند. چنگالش را گذاشت زمین و انگار انتظار شنیدن خبر متعجبکنندهای را از رامونا داشته باشد پرسید"
- چی شده؟
رامونا نفس عمیقی کشید و خبر داد:
- عموی پولدار هاوی کمپ دارد میآید دیدنشان.
جز خاله بئا، بقیهی اعضای خانواده آنقدر که رامونا امیدوار بود علاقهمند نشده بودند. رامونا به هر حال به حرفش ادامه داد، چون از اتفاقی که برای دوستش افتاده بود خوشحال بود ..."
نویسنده: بورلی کلیری
ترجمه: احمد کساییپور
ناشر: هرمس
سال نشر: 1401 (چاپ 6)
قیمت: 78000 تومان
تعداد صفحات: 220 صفحه
شابک: 978-964-369-164-6
"رامونا کوئیمبی نه ساله بود. موهای قهوهای داشت و چشمهای قهوهای، دندان کرمخورده هم نداشت. یک مادر داشت و یک پدر و یک خواهر بزرگتر به اسم بئاتریس، که توی خانه بیزوس صدایش میزند، و - رسیدیم به قسمت هیجانانگیز ماجرا - یک خواهر نوزاد به اسم روبرتا، هم اسم پدرش، رابرت کوئیمبی.
رامونا وقتی به روبرتای خفته نگاه میکرد سراپا حیرت میشد: "ناخنهای کوچولوش را ببین. با آن ابروهای کوچولو. یک آدم کامل، ولی کوچولو."
رامونا بیصبرانه منتظر روز اول مدرسه بود که بتواند خبر تولد خواهر نوزادش را به همه بدهد. بالاخره آن روز رسید. یک روز گرم ماه سپتامبر بود و رامونا، تر و تمیز و مرتب، کیف ناهارش را گرفت دستش و لیلیکنان و ورجه وورجهکنان خرچ خرچ از وسط برگهای خشک روی پیادهرو راه افتاد. هنوز خیلی زود بود، خودش میدانست، ولی رامونا از آن دخترها بود که همیشه زود راه میافتند، چون ممکن بود اتفاقی بیفتد که دلش نمیخواست از دستش بدهد. تا اینجا که کلاس چهارم داشت بهترین سال زندگیاش از آب درمیآمد ..."
مشاهده و انتخاب کتابهای فهرست در بخش مشترکین