وداع با اسلحه (A Farewell to Arms)
نویسنده: ارنست همینگوی (Ernest Hemingway)
ترجمه: نجف دریابندری
ناشر: نیلوفر
سال نشر: 1400 (چاپ 19)
قیمت: 120000 تومان
تعداد صفحات: 423 صفحه
شابک: 978-964-448-059-1
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 6 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 3 نفر)
نویسنده: ارنست همینگوی (Ernest Hemingway)
ترجمه: نجف دریابندری
ناشر: نیلوفر
سال نشر: 1400 (چاپ 19)
قیمت: 120000 تومان
تعداد صفحات: 423 صفحه
شابک: 978-964-448-059-1
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 6 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 3 نفر)
داستان در زمان جنگ جهانی اول در ایتالیا اتفاق میافتد. فردریک هنری آمریکایی جوان بیقید و خوشگذرانی است که در ارتش ایتالیا استخدام شده. در ابتدای داستان جنگ در محل استقرار هنری چندان جدی نیست. بنابراین او فرصت پیدا میکند تا با پرستاری انگلیسی به نام کاترین بارکلی طرح دوستی بریزد و تلاش کند تا قاپ او را بدزد!
اما بالاخره هنری در جبهه مجروح میشود و برای مداوا به میلان منتقلاش میکنند. کاترین در بیمارستانی که هنری بستری است مامور مراقبت از او میشود و همین مساله باعث نزدیکی این دو به یکدیگر و دلباختگیشان میگردد. اما جنگ همچنان ادامه دارد و هر روز بیش از روز قبل چهرهی زشت و جدی خود را به قهرمانان داستان نشان میدهد ...
اما بالاخره هنری در جبهه مجروح میشود و برای مداوا به میلان منتقلاش میکنند. کاترین در بیمارستانی که هنری بستری است مامور مراقبت از او میشود و همین مساله باعث نزدیکی این دو به یکدیگر و دلباختگیشان میگردد. اما جنگ همچنان ادامه دارد و هر روز بیش از روز قبل چهرهی زشت و جدی خود را به قهرمانان داستان نشان میدهد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آخرهای تابستان آن سال، ما در خانهای در یک دهکده زندگی میکردیم که در برابرش رودخانه و دشت و بعد کوه قرار داشت. در بستر رودخانه ریگها و پارهسنگها، زیر آفتاب، خشک و سفید بود. آب زلال بود و تند حرکت میکرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود رنگ آبی داشت. نظامیها در جاده از کنار خانه میگذشتند و گرد و خاکی که بلند میکردند روی برگ درختها مینشست. تنهی درختها هم گردآلود بود، و آن سال برگها زود شروع به ریختن کردند و ما میدیدیم که قشون در طول جاده حرکت میکرد و گرد و خاک برمیخاست و برگها با وزش نسیم میریختند و سربازها میرفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید بهجا میماند و فقط برگ روی جاده به چشم میخورد ..."
"آخرهای تابستان آن سال، ما در خانهای در یک دهکده زندگی میکردیم که در برابرش رودخانه و دشت و بعد کوه قرار داشت. در بستر رودخانه ریگها و پارهسنگها، زیر آفتاب، خشک و سفید بود. آب زلال بود و تند حرکت میکرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود رنگ آبی داشت. نظامیها در جاده از کنار خانه میگذشتند و گرد و خاکی که بلند میکردند روی برگ درختها مینشست. تنهی درختها هم گردآلود بود، و آن سال برگها زود شروع به ریختن کردند و ما میدیدیم که قشون در طول جاده حرکت میکرد و گرد و خاک برمیخاست و برگها با وزش نسیم میریختند و سربازها میرفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید بهجا میماند و فقط برگ روی جاده به چشم میخورد ..."