فرزند ربوده شده (ربوده شده) (Kidnapped)
نویسنده: رابرت لوئیس استیونسن (Robert Louis Stevenson)
ترجمه: ابوالفضل میربها
ناشر: علمی و فرهنگی
سال نشر: 1396 (چاپ 2)
قیمت: 12000 تومان
تعداد صفحات: 207 صفحه
شابک: 978-600-436-356-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 1 نفر
نویسنده: رابرت لوئیس استیونسن (Robert Louis Stevenson)
ترجمه: ابوالفضل میربها
ناشر: علمی و فرهنگی
سال نشر: 1396 (چاپ 2)
قیمت: 12000 تومان
تعداد صفحات: 207 صفحه
شابک: 978-600-436-356-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 1 نفر
این داستان در سال 1751 در اسکاتلند اتفاق میافتد و ماجراهای "دیوید بالفور" جوان را نقل میکند. پسر یتیمی که عموی پلیدش او را فریب میدهد. وی با چند نفر توافق میکند که او را بربایند و به عنوان برده به آمریکا ببرند.
کشتی حامل او در ساحل اسکاتلند دچار سانحه میشود و درهم میشکند. "دیوید" میگریزد و با "آلن برک" همراه میشود تا به خانه باز گردد. آلن برک در کوهستان زندگی میکند و اغلب بین اسکاتلند و فرانسه مخفیانه در سفر است. آنها در بین راه، قتلی را به چشم میبینند و ...
کشتی حامل او در ساحل اسکاتلند دچار سانحه میشود و درهم میشکند. "دیوید" میگریزد و با "آلن برک" همراه میشود تا به خانه باز گردد. آلن برک در کوهستان زندگی میکند و اغلب بین اسکاتلند و فرانسه مخفیانه در سفر است. آنها در بین راه، قتلی را به چشم میبینند و ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"من سرگذشت خودم را از صبح زود یکی از روزهای ماه ژوئن 1751 شروع میکنم. آن روز صبح برای آخرینبار کلید را از در خانهی پدری خود بیرون آوردم. در جیب گذاشتم و به طرف خانهی کشیش راه افتادم.
خورشید تازه داشت از پشت تپهها بالا میآمد. سارهای سیاهرنگ از روی بوتهها و درختها به هوا میپریدند و آواز میخواندند. مه شبانه کمکم با بالا آمدن خورشید از روی بامها برمیخاست و در افقهای دوردست ناپدید میشد.
درست در همین وقت بود که من به در خانهی کشیش رسیدم.
آقای کامپبل کشیش ناحیهأی اسندین که مرد خوب و خوشقلبی بود دم در باغ خودش، منتظر من بود.
تا رسیدم و صبحبهخیر گفتم، از من پرسید: "پسر جان صبحانه خوردهای؟" گفتم: "بله." بعد هر دو دستش را جلو آورد و با محبت پدرانهای دست مرا زیر بازویش گذاشت..."
"من سرگذشت خودم را از صبح زود یکی از روزهای ماه ژوئن 1751 شروع میکنم. آن روز صبح برای آخرینبار کلید را از در خانهی پدری خود بیرون آوردم. در جیب گذاشتم و به طرف خانهی کشیش راه افتادم.
خورشید تازه داشت از پشت تپهها بالا میآمد. سارهای سیاهرنگ از روی بوتهها و درختها به هوا میپریدند و آواز میخواندند. مه شبانه کمکم با بالا آمدن خورشید از روی بامها برمیخاست و در افقهای دوردست ناپدید میشد.
درست در همین وقت بود که من به در خانهی کشیش رسیدم.
آقای کامپبل کشیش ناحیهأی اسندین که مرد خوب و خوشقلبی بود دم در باغ خودش، منتظر من بود.
تا رسیدم و صبحبهخیر گفتم، از من پرسید: "پسر جان صبحانه خوردهای؟" گفتم: "بله." بعد هر دو دستش را جلو آورد و با محبت پدرانهای دست مرا زیر بازویش گذاشت..."