بوی برف
نویسنده: شهلا شهابیان
ناشر: ققنوس
سال نشر: 1393 (چاپ 1)
قیمت: 8000 تومان
تعداد صفحات: 191 صفحه
شابک: 978-600-278-026-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 105 نفر
امتیاز کتاب: (3.56 امتیاز با رای 9 نفر)
نویسنده: شهلا شهابیان
ناشر: ققنوس
سال نشر: 1393 (چاپ 1)
قیمت: 8000 تومان
تعداد صفحات: 191 صفحه
شابک: 978-600-278-026-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 105 نفر
امتیاز کتاب: (3.56 امتیاز با رای 9 نفر)
داستان از زبان سوری روایت میشود. او که از خانواده مشیر است و به همراه همه عموها و عمهها و بچههایشان در باغ بزرگی در گیلان زندگی میکند، مشغول نوشتن داستان نسلهای مختلف این خانوادهی بزرگ است. ماجراهای میرزا ابوالقاسمخان نونقی، پدر مادربزرگش، که به علت آنکه رضایت نمیدهد تا تاریخ را مطابق آنچه حکام زمانش میخواهند، بنویسد، به زندان میافتد و دستهایش سوزانده میشود. ماجراهای مادربزرگش جاجان که نقطه پرگار خانواده است و مسائل و داستانهای همه این خانواده بزرگ به نوعی با او در ارتباط است. و ماجراهای خودش که از کودکی عاشق یحیی بوده اما روزگار در بزرگسالی سرنوشت دیگری برایش رقم زده است.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"هوا بوی برف میدهد، بوی نفتالین یخزده. بوی کمد لباسهای زمستانی. بوی گلولههای سفیدی که همیشه روزهای آخر سال مادر و زن عمو طلا و عمهها میگذاشتند توی جیب کتها و پالتوهای پشمی و آویزان میکردند توی کمد بزرگی که یک طرف انباری را پر کرده.
"جاجان چند گلوله گذاشت لای پارچهی سفیدی که گلهای گشنیزی زرشکی رنگ داشت. زن عمو طلا در گوش مادر پچپچ کرد، عمهها اخم کردند، جاجان آه کشید. یحیی گفت: 'بوی عید میآد، بوی قلقلی سفید.' بچهها خندیدند. هفت عمهزاده و عموزاده با هم. چهار پسر و سه دختر. بوی نفتالین بود، من نخندیدم، یحیی غصه میخورد. جاجان گفت: 'باریکلا پسرم!' بعد به من و یحیی نگاه کرد. چشمهاش میخندید. صبح زود وقتی بقیه خواب بودند من و یحیی را برده بود به دیدن گلها. ته باغ، کنار دیوار ضلع شرقی، پر از بنفشه بود. گلهای کوچک بنفشرنگ از شبنم صبحگاهی خیس بودند، میلرزیدند. یحیی گفته بود: 'سردشونه.' بعد تنلرزه زده بود. 'مامانو' گفته بود اگر آفتاب نزده بروم باغ، سردم میشود، سینه پهلو میکنم. سردم بود، جاجان دامن پیراهنش را کشید پشت دوتامان. من و یحیی. هوا پر بود از بوی سرما و بنفشه و شبنم یخزده." ..."
"هوا بوی برف میدهد، بوی نفتالین یخزده. بوی کمد لباسهای زمستانی. بوی گلولههای سفیدی که همیشه روزهای آخر سال مادر و زن عمو طلا و عمهها میگذاشتند توی جیب کتها و پالتوهای پشمی و آویزان میکردند توی کمد بزرگی که یک طرف انباری را پر کرده.
"جاجان چند گلوله گذاشت لای پارچهی سفیدی که گلهای گشنیزی زرشکی رنگ داشت. زن عمو طلا در گوش مادر پچپچ کرد، عمهها اخم کردند، جاجان آه کشید. یحیی گفت: 'بوی عید میآد، بوی قلقلی سفید.' بچهها خندیدند. هفت عمهزاده و عموزاده با هم. چهار پسر و سه دختر. بوی نفتالین بود، من نخندیدم، یحیی غصه میخورد. جاجان گفت: 'باریکلا پسرم!' بعد به من و یحیی نگاه کرد. چشمهاش میخندید. صبح زود وقتی بقیه خواب بودند من و یحیی را برده بود به دیدن گلها. ته باغ، کنار دیوار ضلع شرقی، پر از بنفشه بود. گلهای کوچک بنفشرنگ از شبنم صبحگاهی خیس بودند، میلرزیدند. یحیی گفته بود: 'سردشونه.' بعد تنلرزه زده بود. 'مامانو' گفته بود اگر آفتاب نزده بروم باغ، سردم میشود، سینه پهلو میکنم. سردم بود، جاجان دامن پیراهنش را کشید پشت دوتامان. من و یحیی. هوا پر بود از بوی سرما و بنفشه و شبنم یخزده." ..."