وات (Watt)
نویسنده: ساموئل بکت (Samuel Beckett)
ترجمه: سهیل سمی
ناشر: ققنوس
سال نشر: 1400 (چاپ 4)
قیمت: 65000 تومان
تعداد صفحات: 296 صفحه
شابک: 978-600-278-153-6
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 3 نفر
نویسنده: ساموئل بکت (Samuel Beckett)
ترجمه: سهیل سمی
ناشر: ققنوس
سال نشر: 1400 (چاپ 4)
قیمت: 65000 تومان
تعداد صفحات: 296 صفحه
شابک: 978-600-278-153-6
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 3 نفر
جوان دورهگردی به نام وات وارد خانه مردی میشود که به او خدمت کند. وات جایگزین آرسن میشود که قبل از او به این کار مشغول بوده و بعد از یک سخنرانی مفصل برای وات خانه را ترک میکند. بقیه داستان به ماجراهایی میپردازد که هنگام خدمت وات در خانهی صاحبکارش برای او اتفاق میافتد.
کتاب دومین رمان بکت است که او در طول جنگ جهانی دوم و به زبان انگلیسی آن را نوشت و کمی پس از پایان جنگ منتشر شد. پیام و هدف داستان، همانی است که بکت همیشه در آثارش به آن پرداخته: در داستان منتظر مفاهیم مهم و اساسی نباشید، چون چیزی از این جنس نخواهید یافت! داستانهای بکت اغلب شخصیتهایی پوچگرا را تصویر میکنند که کنشهایی پوچ و بیمعنی دارند و منتظر هستند که زندگی مفهوم خودش را بر آنها آشکار سازد. اما در نهایت همگی متوجه میشوند که اگر مفهومی وجود داشته باشد، زندگی آن را از طریق "زندگی کردن" به آنها میشناساند!
کتاب دومین رمان بکت است که او در طول جنگ جهانی دوم و به زبان انگلیسی آن را نوشت و کمی پس از پایان جنگ منتشر شد. پیام و هدف داستان، همانی است که بکت همیشه در آثارش به آن پرداخته: در داستان منتظر مفاهیم مهم و اساسی نباشید، چون چیزی از این جنس نخواهید یافت! داستانهای بکت اغلب شخصیتهایی پوچگرا را تصویر میکنند که کنشهایی پوچ و بیمعنی دارند و منتظر هستند که زندگی مفهوم خودش را بر آنها آشکار سازد. اما در نهایت همگی متوجه میشوند که اگر مفهومی وجود داشته باشد، زندگی آن را از طریق "زندگی کردن" به آنها میشناساند!
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آقای هکت از نبش خیابان پیچید و در فاصلهای اندک، زیر نور میرا، نیمکتش را دید. انگار کسی رویش نشسته بود. این نیمکت، که به احتمال زیاد متعلق به شهرداری یا عمومی بود، مسلما متعلق به شخص او نبود، اما او نیمکت را متعلق به خودش میدانست. رویکرد آقای هکت به چیزهایی که خوشایندش بودند، همیشه همینطور بود. میدانست که آن چیزها متعلق به او نیستند، اما آنها را مال خود میدانست. میدانست که متعلق به او نیستند، چون از آنها خوشش میآمد.
مکثی کرد و با دقت بیشتری به نیمکت خیره شد. بله، خالی نبود. آقای هکت در حالت سکون اشیا را واضحتر میدید. او خیلی آشفته و بیقاعده راه میرفت ..."
"آقای هکت از نبش خیابان پیچید و در فاصلهای اندک، زیر نور میرا، نیمکتش را دید. انگار کسی رویش نشسته بود. این نیمکت، که به احتمال زیاد متعلق به شهرداری یا عمومی بود، مسلما متعلق به شخص او نبود، اما او نیمکت را متعلق به خودش میدانست. رویکرد آقای هکت به چیزهایی که خوشایندش بودند، همیشه همینطور بود. میدانست که آن چیزها متعلق به او نیستند، اما آنها را مال خود میدانست. میدانست که متعلق به او نیستند، چون از آنها خوشش میآمد.
مکثی کرد و با دقت بیشتری به نیمکت خیره شد. بله، خالی نبود. آقای هکت در حالت سکون اشیا را واضحتر میدید. او خیلی آشفته و بیقاعده راه میرفت ..."