سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش (Colorless Tsukuru Tazaki and His Years of Pilgrimage)
نویسنده: هاروکی موراکامی (Haruki Murakami)
ترجمه: امیرمهدی حقیقت
ناشر: چشمه
سال نشر: 1402 (چاپ 28)
قیمت: 340000 تومان
تعداد صفحات: 302 صفحه
شابک: 978-600-229-434-0
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 5 نفر
امتیاز کتاب: (4.25 امتیاز با رای 4 نفر)
نویسنده: هاروکی موراکامی (Haruki Murakami)
ترجمه: امیرمهدی حقیقت
ناشر: چشمه
سال نشر: 1402 (چاپ 28)
قیمت: 340000 تومان
تعداد صفحات: 302 صفحه
شابک: 978-600-229-434-0
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 5 نفر
امتیاز کتاب: (4.25 امتیاز با رای 4 نفر)
سوکورو تازاکی ماهها در چنبرهی مرگ گرفتار شده بود چون یک روز هر چهار دوست صمیمیاش به او گفته بودند که دیگر نه میخواهند ببینندش، نه با او حرف بزنند. هیچوقت.
سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش رمانی است دربارهی عشق، دوستی، و سالهای دلشکستگی. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش رمانی است دربارهی عشق، دوستی، و سالهای دلشکستگی. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"سوکورو تازاکی سال دوم کالج بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مردن فکر نمیکرد. در این شش ماه، تولد بیستسالگیاش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود ولی این نقطه عطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعیترین راه چاره میدید و هنوز هم درست نمیدانست چرا آن روزها این قدم آخر را برنداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سختتر از این نبود که تخممرغ خام لیزی را ته گلو بیندازد.
شاید هم خودکشی نکرده بود چون راه خوبی به فکرش نرسیده بود؛ راهی در خور حس ناب عمیقی که به مرگ داشت. ولی این راه و آن راه چه فرقی میکرد؟ اگر دستاش به دری میرسید که یک راست به سوی مرگ باز میشد، بی اینکه لحظهای فکر کند، بدون کمترین اینپا و آنپا کردنی، هلش میداد و بازش میکرد، انگار که این هم کاری باشد از کارهای معمول زندگی. ولی در هر صورت، خوب یا بد، چنین دری دوروبرش ندیده بود ..."
"سوکورو تازاکی سال دوم کالج بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مردن فکر نمیکرد. در این شش ماه، تولد بیستسالگیاش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود ولی این نقطه عطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعیترین راه چاره میدید و هنوز هم درست نمیدانست چرا آن روزها این قدم آخر را برنداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سختتر از این نبود که تخممرغ خام لیزی را ته گلو بیندازد.
شاید هم خودکشی نکرده بود چون راه خوبی به فکرش نرسیده بود؛ راهی در خور حس ناب عمیقی که به مرگ داشت. ولی این راه و آن راه چه فرقی میکرد؟ اگر دستاش به دری میرسید که یک راست به سوی مرگ باز میشد، بی اینکه لحظهای فکر کند، بدون کمترین اینپا و آنپا کردنی، هلش میداد و بازش میکرد، انگار که این هم کاری باشد از کارهای معمول زندگی. ولی در هر صورت، خوب یا بد، چنین دری دوروبرش ندیده بود ..."