میدان دیامونت: پرواز کن کبوترم (The Time of the Doves)
نویسنده: مرچه ردردا ( Mercè Rodoreda)
ترجمه: مینا سرابی
ناشر: دنیای نو
سال نشر: 1394 (چاپ 2)
قیمت: 12500 تومان
تعداد صفحات: 240 صفحه
شابک: 978-964-172-039-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 40 نفر
امتیاز کتاب: (3.5 امتیاز با رای 4 نفر)
نویسنده: مرچه ردردا ( Mercè Rodoreda)
ترجمه: مینا سرابی
ناشر: دنیای نو
سال نشر: 1394 (چاپ 2)
قیمت: 12500 تومان
تعداد صفحات: 240 صفحه
شابک: 978-964-172-039-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 40 نفر
امتیاز کتاب: (3.5 امتیاز با رای 4 نفر)
داستان در قبل، در حین و بعد از جنگهای داخلی اسپانیا، در شهر بارسلون اتفاق میافتد. نویسنده ماجرای زنی جوان را روایت میکند که در این دوران پرتلاطم تلاش میکند زندگی معمولی خود را سر و سامان بدهد.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"خولیتا مخصوصا به در دکان قنادی آمد که به من بگوید به غیر از دسته گل چند قهوهجوش هم در قرعهکشی گذاشتهاند.
گفت: خودم دیدمشان. خیلی خوشگلند، سفیدند و عکس پرتقال نصفه رویشان است. هسته پرتقالها هم پیداست. من حال و حوصله نداشتم، حتی حال و حوصله بیرون رفتن، چونکه تمام روز میبایستی به مشتریها برسم؛ از بس دور جعبههای شیرینی و آبنبات را با نخ طلایی بسته بودم و بس که گره زده بودم و پاپیون درست کرده بودم، نوک انگشتهایم میسوخت. و اما چون خولیتا را میشناختم، میدانستم بیخوابی اذیتش نمیکند، و اگر شب تا صبح هم نخوابد خم به ابرویش نمیآورد، به هر حال، چه میخواستم یا نمیخواستم، باید میرفتم، چونکه اخلاقم اینطور بود، اگر یک نفر به من میگفت کاری برایش بکنم، نمیتوانستم رویش را زمین بیندازم، وگرنه ناراحت میشدم. برای همین هم رفتم. از فرق سر تا نوک پایم سفید؛ پیراهن و زیردامنی آهارزده، کفشهای سفید شیری، گوشوارههای حلقهای سفید نخودی و سه تا النگو که رنگشان به گوشوارهها میخورد ..."
"خولیتا مخصوصا به در دکان قنادی آمد که به من بگوید به غیر از دسته گل چند قهوهجوش هم در قرعهکشی گذاشتهاند.
گفت: خودم دیدمشان. خیلی خوشگلند، سفیدند و عکس پرتقال نصفه رویشان است. هسته پرتقالها هم پیداست. من حال و حوصله نداشتم، حتی حال و حوصله بیرون رفتن، چونکه تمام روز میبایستی به مشتریها برسم؛ از بس دور جعبههای شیرینی و آبنبات را با نخ طلایی بسته بودم و بس که گره زده بودم و پاپیون درست کرده بودم، نوک انگشتهایم میسوخت. و اما چون خولیتا را میشناختم، میدانستم بیخوابی اذیتش نمیکند، و اگر شب تا صبح هم نخوابد خم به ابرویش نمیآورد، به هر حال، چه میخواستم یا نمیخواستم، باید میرفتم، چونکه اخلاقم اینطور بود، اگر یک نفر به من میگفت کاری برایش بکنم، نمیتوانستم رویش را زمین بیندازم، وگرنه ناراحت میشدم. برای همین هم رفتم. از فرق سر تا نوک پایم سفید؛ پیراهن و زیردامنی آهارزده، کفشهای سفید شیری، گوشوارههای حلقهای سفید نخودی و سه تا النگو که رنگشان به گوشوارهها میخورد ..."