
آبنبات هلدار
نویسنده: مهرداد صدقی
ناشر: سوره مهر
سال نشر: 1403 (چاپ 42)
قیمت: 375000 تومان
تعداد صفحات: 411 صفحه
شابک: 978-600-175-516-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 143 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 6 نفر)
نویسنده: مهرداد صدقی
ناشر: سوره مهر
سال نشر: 1403 (چاپ 42)
قیمت: 375000 تومان
تعداد صفحات: 411 صفحه
شابک: 978-600-175-516-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 143 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 6 نفر)
راوی داستان، پسر کوچک خانوادهای پنج نفره است که به همراه مادربزرگشان در یکی از محلههای قدیمی شهر بجنورد زندگی میکنند. زمان وقوع داستان، دهه شصت شمسی است و همزمان با جنگ ایران و عراق. راوی طی داستانهای مخلتفی که درباره خود و دیگر اعضای خانوادهاش تعریف میکند، تصویری طنزآمیز از زندگی در آن دوره ارائه میکند و ... در پشت جلد کتاب به خواننده توصیه شده: "هنگام مطالعه با صدای آهسته بخندید، همسایهها خوابیدهاند!"
فصل اول کتاب با عنوان "راز" با این جملات آغاز میشود:
"ملیحه عکس مریم، همکلاسیاش، را آورده بود تا به داداش محمدم نشان بدهد. چند وقتی میشد که مریم را برای او در نظر گرفته بودند. البته همه میدانستیم محمد قبلا مریم را دیده، اما خودش برای اینکه نشان دهد چقدر آدم چشمپاکی است طوری وانمود میکرد که انگار تا به حال او را ندیده یا لااقل راجع به قیافه الانش چیزی نمیداند. برای همین، ملیحه مامور شده بود عکس مریم را بیاورد.
محمد هنوز به خانه نیامده بود و ملیحه، که طاقت نداشت، عکس را به مامان، بیبی و حتی به من نشان داد. خودش هم توی عکس کنار مریم ایستاده بود. بیبی گفت: "این همه مَیرم مَیرم مِگی، همینه؟"
- بله. مگه بده؟! دختر آقا براته. مشه نوه مرحوم حاج صفرعلی.
- نوه همون صفر پالاندوز خودمان دیگه؛ ها؟ ... این که خیلی شلختهیه. نگا کتاباش چطوری گرفته.
ملیحه، که عصبانی شده بود، گفت: "بیبی، اونی که کتاب دستشه منم، نه مریم. دیگه بابابزرگشم اینطوری صدا نکن. ناراحت مشن." ..."
"ملیحه عکس مریم، همکلاسیاش، را آورده بود تا به داداش محمدم نشان بدهد. چند وقتی میشد که مریم را برای او در نظر گرفته بودند. البته همه میدانستیم محمد قبلا مریم را دیده، اما خودش برای اینکه نشان دهد چقدر آدم چشمپاکی است طوری وانمود میکرد که انگار تا به حال او را ندیده یا لااقل راجع به قیافه الانش چیزی نمیداند. برای همین، ملیحه مامور شده بود عکس مریم را بیاورد.
محمد هنوز به خانه نیامده بود و ملیحه، که طاقت نداشت، عکس را به مامان، بیبی و حتی به من نشان داد. خودش هم توی عکس کنار مریم ایستاده بود. بیبی گفت: "این همه مَیرم مَیرم مِگی، همینه؟"
- بله. مگه بده؟! دختر آقا براته. مشه نوه مرحوم حاج صفرعلی.
- نوه همون صفر پالاندوز خودمان دیگه؛ ها؟ ... این که خیلی شلختهیه. نگا کتاباش چطوری گرفته.
ملیحه، که عصبانی شده بود، گفت: "بیبی، اونی که کتاب دستشه منم، نه مریم. دیگه بابابزرگشم اینطوری صدا نکن. ناراحت مشن." ..."