پاندای محجوب بامبوبهدست با چشمهایی دورسیاه، در اندیشهی انقراض
نویسنده: جابر حسینزاده نودهی
ناشر: چشمه
سال نشر: 1397 (چاپ 2)
قیمت: 15000 تومان
تعداد صفحات: 139 صفحه
شابک: 978-600-229-391-6
نویسنده: جابر حسینزاده نودهی
ناشر: چشمه
سال نشر: 1397 (چاپ 2)
قیمت: 15000 تومان
تعداد صفحات: 139 صفحه
شابک: 978-600-229-391-6
حامد مهندس جوان 30 سالهای است که در یک آپارتمان در محله شهرک نفت تهران به صورت مجردی زندگی میکند. محل کارش هم در یکی از خیابانهایی است که به قول خودش باید اسمش را گذاشت خیابان تستوسترون! او یک عشق ناکام به دختر دایی در کارنامه دارد و البته چند رابطه خوف! مثل اکثر همردههایش سودای مهاجرت دارد و آن قدر بامرام هست که امکاناتش را در اختیار دوستانش قرار دهد!
ترسهای کودکی، عشق نوجوانی، حساسیتهای معناجویانه دوران دانشجویی، ناکامی عشقی در جوانی، سبک زندگی در پساجوانی و البته محیط اجتماعی که راوی در آن نفس میکشد، همه در کنار هم وضعیت روانی خاصی برای او به وجود آورده است، بهگونهای که حداقل از سهچهار سال قبل مراجعاتی به روانپزشک داشته است تا بتواند راهی برای تحمل این دنیا و آدمهایش بیابد.
داستان حاوی چهارده فصل است که عنوان هریک یکی از تجویزهایی است که دکتر روانپزشک به او کرده است. (برگرفته از توضیحات وبلاگ "میله بدون پرچم" درباره کتاب)
ترسهای کودکی، عشق نوجوانی، حساسیتهای معناجویانه دوران دانشجویی، ناکامی عشقی در جوانی، سبک زندگی در پساجوانی و البته محیط اجتماعی که راوی در آن نفس میکشد، همه در کنار هم وضعیت روانی خاصی برای او به وجود آورده است، بهگونهای که حداقل از سهچهار سال قبل مراجعاتی به روانپزشک داشته است تا بتواند راهی برای تحمل این دنیا و آدمهایش بیابد.
داستان حاوی چهارده فصل است که عنوان هریک یکی از تجویزهایی است که دکتر روانپزشک به او کرده است. (برگرفته از توضیحات وبلاگ "میله بدون پرچم" درباره کتاب)
فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"دراز کشیدهام روی تخت و روزبه دارد نوار مرزی کمرم را ماساژ میدهد و مرتب مزخرف میگوید. برای همین گاهی مجبورم صدایی دربیاورم شبیه صدای خنده. کیسهی آبگرم هم چند سانت بالاتر گرمای سوزانش را سخاوتمندانه فرو میکند توی مهرهها و غضروفهای فشردهشده و معیوب میانشان. روزبه دو شستش را گذاشته آنجا و حول محور ثابتی میچرخاندشان. میپرسد این مشکل کمرت را از پدرت ارث بردهای. باز برایش میخندم. حالیام میکند ایندفعه جدی بوده سوالش.
"نه. فاصلهی سه چهارتا از مهرههام کم شده ... احتمالا وقتی بچه بودم از جایی افتادهم زمین یا یه همچین چیزی. یهبارر هم درِ یه چاه رو ..."
"حالا افتادهای واقعا؟"
"نمیدونم ... یادم نیست." ..."
"دراز کشیدهام روی تخت و روزبه دارد نوار مرزی کمرم را ماساژ میدهد و مرتب مزخرف میگوید. برای همین گاهی مجبورم صدایی دربیاورم شبیه صدای خنده. کیسهی آبگرم هم چند سانت بالاتر گرمای سوزانش را سخاوتمندانه فرو میکند توی مهرهها و غضروفهای فشردهشده و معیوب میانشان. روزبه دو شستش را گذاشته آنجا و حول محور ثابتی میچرخاندشان. میپرسد این مشکل کمرت را از پدرت ارث بردهای. باز برایش میخندم. حالیام میکند ایندفعه جدی بوده سوالش.
"نه. فاصلهی سه چهارتا از مهرههام کم شده ... احتمالا وقتی بچه بودم از جایی افتادهم زمین یا یه همچین چیزی. یهبارر هم درِ یه چاه رو ..."
"حالا افتادهای واقعا؟"
"نمیدونم ... یادم نیست." ..."