سفر به مرکز زمین (A Journey to the Center of the Earth)
نویسنده: ژول ورن (Jules Verne)
ترجمه: مرجان رضایی
ناشر: مرکز
سال نشر: 1402 (چاپ 6)
قیمت: 215000 تومان
تعداد صفحات: 310 صفحه
شابک: 978-964-212-140-2
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 5 نفر
امتیاز کتاب: (3 امتیاز با رای 2 نفر)
نویسنده: ژول ورن (Jules Verne)
ترجمه: مرجان رضایی
ناشر: مرکز
سال نشر: 1402 (چاپ 6)
قیمت: 215000 تومان
تعداد صفحات: 310 صفحه
شابک: 978-964-212-140-2
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 5 نفر
امتیاز کتاب: (3 امتیاز با رای 2 نفر)
ژول ورن در سومین اثر بزرگ علمی-تخیلی خود به شرح چگونگی کشف و شناسایی تونلی مخفی میپردازد که از طریق یک آتشفشان به مرکز زمین راه مییابد. راهنمای این سفر اکتشافی-تخیلی یک دانشمند مضحک و غریب است که همراه فرزندخواندهاش و یک بلد راه ایسلندی عازم سفر میشود. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"روز 24 مه 1863 عمویم پروفسور لیدنبروک شتابان به خانهاش، شمارهی 19 در خیابان کنیگ، آمد که یکی از قدیمیترین خیابانهای قدیمیترین بخش شهر هامبورگ است.
لابد مارتا گمان کرده بود که بسیار دیر دستبهکار تهیهی ناهار شده است، چون فورا غذا را توی فر گذاشته بود.
من به خودم گفتم: "اگر آن مرد ناشکیبا گرسنه باشد، چه شری که بهپا نخواهد کرد!"
مارتا با نگرانی زیاد و در حالی که در اتاق غذاخوری را نیمهباز میکرد گفت "آقای لیندنبروک چه زود آمدند!"
"بله، مارتا؛ ولی به احتمال زیاد ناهار نیمهپز هم نشده است، چون ساعت هنوز دو هم نیست. ساعت کلیسای میکائیل مقدس تازه یکونیم را اعلام کرد."
"پس چرا ارباب اینقدر زود به خانه برگشتند؟"
"شاید خودش بهمان بگوید چرا."
"آمدند، آقای اکسل؛ تا شما با ایشان چانه میزنید، من بدوم قایم شوم."
مارتا در امن و امان به قلمرو خودش بازگشت.
من تنها شدم. ولی من با این ذهن بلاتکلیفم چطور میتوانستم از پس بحث با شخصی چنان آتشینمزاج مثل پروفسور برآیم؟ با این فکر داشتم به مامن کوچکم در طبقهی بالا میرفتم، که در با صدایی بر لولای خود چرخید و قدمهای سنگین تمام راهپله را به لرزه انداخت ..."
"روز 24 مه 1863 عمویم پروفسور لیدنبروک شتابان به خانهاش، شمارهی 19 در خیابان کنیگ، آمد که یکی از قدیمیترین خیابانهای قدیمیترین بخش شهر هامبورگ است.
لابد مارتا گمان کرده بود که بسیار دیر دستبهکار تهیهی ناهار شده است، چون فورا غذا را توی فر گذاشته بود.
من به خودم گفتم: "اگر آن مرد ناشکیبا گرسنه باشد، چه شری که بهپا نخواهد کرد!"
مارتا با نگرانی زیاد و در حالی که در اتاق غذاخوری را نیمهباز میکرد گفت "آقای لیندنبروک چه زود آمدند!"
"بله، مارتا؛ ولی به احتمال زیاد ناهار نیمهپز هم نشده است، چون ساعت هنوز دو هم نیست. ساعت کلیسای میکائیل مقدس تازه یکونیم را اعلام کرد."
"پس چرا ارباب اینقدر زود به خانه برگشتند؟"
"شاید خودش بهمان بگوید چرا."
"آمدند، آقای اکسل؛ تا شما با ایشان چانه میزنید، من بدوم قایم شوم."
مارتا در امن و امان به قلمرو خودش بازگشت.
من تنها شدم. ولی من با این ذهن بلاتکلیفم چطور میتوانستم از پس بحث با شخصی چنان آتشینمزاج مثل پروفسور برآیم؟ با این فکر داشتم به مامن کوچکم در طبقهی بالا میرفتم، که در با صدایی بر لولای خود چرخید و قدمهای سنگین تمام راهپله را به لرزه انداخت ..."