منظر پریده رنگ تپهها (A Pale View of Hills)
نویسنده: کازوئو ایشیگورو (Kazuo Ishiguro)
ترجمه: امیر امجد
ناشر: نیلا
سال نشر: 1396 (چاپ 4)
قیمت: 60000 تومان
تعداد صفحات: 203 صفحه
شابک: 978-964-6900-15-8
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 24 نفر
امتیاز کتاب: (3 امتیاز با رای 6 نفر)
نویسنده: کازوئو ایشیگورو (Kazuo Ishiguro)
ترجمه: امیر امجد
ناشر: نیلا
سال نشر: 1396 (چاپ 4)
قیمت: 60000 تومان
تعداد صفحات: 203 صفحه
شابک: 978-964-6900-15-8
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 24 نفر
امتیاز کتاب: (3 امتیاز با رای 6 نفر)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"نیکی، اسمی که بالاخره روی کوچکترین دخترم گذاشتیم، مخفف چیزی نیست؛ فقط توافقی بین من و پدرش. جالب اینجاست پدرش بود که دنبال اسمی ژاپنی میگشت، و من شاید به خاطر این خودخواهی که نمیخواستم گذشته را به یاد آورم روی اسمی انگلیسی پافشاری میکردم. بالاخره با نیکی موافقت کرد، معتقد بود این اسم حالوهوایی شرقی دارد.
نیکی امسال، در ماه آوریل، وقتی روزها هنوز سرد بود و سوزنریز باران بیداد میکرد، به دیدنم آمد. شاید هم میخواست بیشتر پیشم بماند، نمیدانم. اما خانهی من در بیرون شهر و سکوتی که آن را در بر گرفته بود، حوصلهاش را سر برد، و چیزی نگذشت که آشکارا برای بازگشت به لندن بیتابی میکرد. بیحوصله به صفحههای کلاسیکم گوش میداد و خودش را با مجلات مختلف مشغول میکرد. تلفن مرتب برایش به صدا درمیآمد، از روی فرش جستی میزد - اندام لاغر و استخوانیاش به پیراهن تنگش چسبیده بود - و همیشه حواسش جمع بود که در را پشت سرش ببندد تا حرفهایش خدای نکرده به گوشم نرسد. بعد از پنج روز رفت …"
"نیکی، اسمی که بالاخره روی کوچکترین دخترم گذاشتیم، مخفف چیزی نیست؛ فقط توافقی بین من و پدرش. جالب اینجاست پدرش بود که دنبال اسمی ژاپنی میگشت، و من شاید به خاطر این خودخواهی که نمیخواستم گذشته را به یاد آورم روی اسمی انگلیسی پافشاری میکردم. بالاخره با نیکی موافقت کرد، معتقد بود این اسم حالوهوایی شرقی دارد.
نیکی امسال، در ماه آوریل، وقتی روزها هنوز سرد بود و سوزنریز باران بیداد میکرد، به دیدنم آمد. شاید هم میخواست بیشتر پیشم بماند، نمیدانم. اما خانهی من در بیرون شهر و سکوتی که آن را در بر گرفته بود، حوصلهاش را سر برد، و چیزی نگذشت که آشکارا برای بازگشت به لندن بیتابی میکرد. بیحوصله به صفحههای کلاسیکم گوش میداد و خودش را با مجلات مختلف مشغول میکرد. تلفن مرتب برایش به صدا درمیآمد، از روی فرش جستی میزد - اندام لاغر و استخوانیاش به پیراهن تنگش چسبیده بود - و همیشه حواسش جمع بود که در را پشت سرش ببندد تا حرفهایش خدای نکرده به گوشم نرسد. بعد از پنج روز رفت …"