سونات کرویتسر و چند داستان دیگر (The Kreutzer Sonata)
نویسنده: لیو تالستوی (Leo Tolstoy)
ترجمه: سروش حبیبی
ناشر: چشمه
سال نشر: 1402 (چاپ 11)
قیمت: 640000 تومان
تعداد صفحات: 603 صفحه
شابک: 9789643625900
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 2 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 1 نفر)
نویسنده: لیو تالستوی (Leo Tolstoy)
ترجمه: سروش حبیبی
ناشر: چشمه
سال نشر: 1402 (چاپ 11)
قیمت: 640000 تومان
تعداد صفحات: 603 صفحه
شابک: 9789643625900
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 2 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 1 نفر)
داستان "سونات کرویتسر" با این جملات آغاز میشود:
"اوایل بهار بود. دو روز بود که در قطار بودیم. مسافرانی که راهشان کوتاه بود سوار یا پیاده میشند اما سه نفر، از جمله من، از آغاز حرکت در قطار مانده بودیم. یکی بانوی سالمند زشترویی بود که سیگار میکشید و چهرهای شکسته و رنجنشان داشت و کلاه و پالتویش به لباس مردها میمانست و دیگری مردی بود آشنای او، که چهل سالی داشت و سر و زباندار بود و لباس رمتبی داشت، همه چیزش نو، و سومی مرد متشخصی بود، نه چندان بلند بالا، با حرکاتی خشت و ضربتوار. نمیشد گفت پیر است ولی موهای مجعدش پیدا بود نابههنگام جوگندمی شده است. خود را از دیگران دور میگرفت. چشمانش عجیب میدرخشید و به تندی از چیزی به چیزی میرفت. پالتوی کهنهای به تن داشت، با یقهای از پوست بره، که پیدا بود کار خیاط باسلیقه و گراناجرتی است و کلاهی بلند، که آنهم مثل یقهی پالتویش از پوست بره بود، بر سر داشت. وقتی دکمههای پالتویش را میگشود کت بلندی با کمری چیندار و زیر آن پیراهن روسی گلدوزی شدهای نمایان میشد. ویژگی دیگر این آقا آن بود که گهگاه صدای عجیبی از گلویش شنیده میشد شبیه به گلو خراشه یا خندهای شروع شده و فورا وابریده …"
"اوایل بهار بود. دو روز بود که در قطار بودیم. مسافرانی که راهشان کوتاه بود سوار یا پیاده میشند اما سه نفر، از جمله من، از آغاز حرکت در قطار مانده بودیم. یکی بانوی سالمند زشترویی بود که سیگار میکشید و چهرهای شکسته و رنجنشان داشت و کلاه و پالتویش به لباس مردها میمانست و دیگری مردی بود آشنای او، که چهل سالی داشت و سر و زباندار بود و لباس رمتبی داشت، همه چیزش نو، و سومی مرد متشخصی بود، نه چندان بلند بالا، با حرکاتی خشت و ضربتوار. نمیشد گفت پیر است ولی موهای مجعدش پیدا بود نابههنگام جوگندمی شده است. خود را از دیگران دور میگرفت. چشمانش عجیب میدرخشید و به تندی از چیزی به چیزی میرفت. پالتوی کهنهای به تن داشت، با یقهای از پوست بره، که پیدا بود کار خیاط باسلیقه و گراناجرتی است و کلاهی بلند، که آنهم مثل یقهی پالتویش از پوست بره بود، بر سر داشت. وقتی دکمههای پالتویش را میگشود کت بلندی با کمری چیندار و زیر آن پیراهن روسی گلدوزی شدهای نمایان میشد. ویژگی دیگر این آقا آن بود که گهگاه صدای عجیبی از گلویش شنیده میشد شبیه به گلو خراشه یا خندهای شروع شده و فورا وابریده …"