ملت عشق (The Forty Rules of Love)
نویسنده: الیف شافاک (Elif Shafak)
ترجمه: ارسلان فصیحی
ناشر: ققنوس
سال نشر: 1403 (چاپ 129)
قیمت: 420000 تومان
تعداد صفحات: 511 صفحه
شابک: 978-964-311-919-5
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 69 نفر
امتیاز کتاب: (4.36 امتیاز با رای 36 نفر)
نویسنده: الیف شافاک (Elif Shafak)
ترجمه: ارسلان فصیحی
ناشر: ققنوس
سال نشر: 1403 (چاپ 129)
قیمت: 420000 تومان
تعداد صفحات: 511 صفحه
شابک: 978-964-311-919-5
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 69 نفر
امتیاز کتاب: (4.36 امتیاز با رای 36 نفر)
کتاب از زبان راوی دانای کل روایت میشود و داستان زندگی زنی است به اسم اللا روبینشتاین که در آستانه چهل سالگی است و زندگیاش یکنواخت پیش میرود. شوهرش دیوید دندانپزشک مشهوری است و این زوج اولویت زندگیشان را تأمین خوشبختی فرزندان خود قرار داده بودند تا اینکه به شکل غیرمنتظره پای نفر سومی به زندگیشان باز میشود و زندگیشان دگرگون میشود …
داستان دو روایت تودرتو را با یکدیگر پیش میبرد. یک روایت درباره زندگانی مولانا و شمس و دیگری درباره یک ویراستار آمریکایی و نویسندهای اسکاتلندی که رمانی درباره مولانا نوشته.
داستان دو روایت تودرتو را با یکدیگر پیش میبرد. یک روایت درباره زندگانی مولانا و شمس و دیگری درباره یک ویراستار آمریکایی و نویسندهای اسکاتلندی که رمانی درباره مولانا نوشته.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"یکی از روزهای خوش و ملایم بهاری بود که این داستان عجیب شروع شد. سالها بعد که اللا برمیگشت و به گذشته مینگریست لحظهی شروع را آنقدر در ذهنش تکرار میکرد که همه چیز به نظرش نه مثل خاطرهای دور، بلکه مثل صحنهی تئاتری میرسید که در گوشهای از کائنات هنوز هم ادامه دارد.
زمان: بعدازظهر یکی از شنبههای ماه مه.
مکان: آشپزخانهی خانهشان.
همهی اعضای خانواده دور هم نشسته بودند و غذا میخوردند. شوهرش داشت بشقابش را با غذای مورد علاقهاش ران سرخ شدهی مرغ پر میکرد. از دوقولوها ایوی قاشق و چنگالش را موازی هم در دست گرفته بود و صداهایی از خودش در میآورد که انگار دارد طبلی خیالی مینوازد. خواهرش اورلی هم برای آنکه با رژیم جدیدش، روزانه حداکثر 650 کالری، سازگار شود مشغول محاسبهی لقمههایی بود که میتوانست بخورد. دختر بزرگش ژانت تکهای نان در دست گرفته بود و با حالتی متفکرانه پنیر خامهای رویش میمالید.
علاوه بر اعضای خانواده، عمه استر هم پشت میز نشسته بود. سری به آنها زده بود تا کیک کاکائویی موزاییکی را که خودش پخته بود برایشان بیاورد و زود برود، اما نتوانسته بود در مقابل اصرارشان مقاومت کند و برای ناهار مانده بود. اللا با آنکه پس از ناهار کلی کار داشت، دلش نمیآمد از پشت میز بلند شود. این اواخر کمتر پیش میآمد که همهی اعضای خانواده اینطور دور هم جمع باشند. فرصت خوبی بود و او امید داشت همه جو را گرم بکنند ..."
"یکی از روزهای خوش و ملایم بهاری بود که این داستان عجیب شروع شد. سالها بعد که اللا برمیگشت و به گذشته مینگریست لحظهی شروع را آنقدر در ذهنش تکرار میکرد که همه چیز به نظرش نه مثل خاطرهای دور، بلکه مثل صحنهی تئاتری میرسید که در گوشهای از کائنات هنوز هم ادامه دارد.
زمان: بعدازظهر یکی از شنبههای ماه مه.
مکان: آشپزخانهی خانهشان.
همهی اعضای خانواده دور هم نشسته بودند و غذا میخوردند. شوهرش داشت بشقابش را با غذای مورد علاقهاش ران سرخ شدهی مرغ پر میکرد. از دوقولوها ایوی قاشق و چنگالش را موازی هم در دست گرفته بود و صداهایی از خودش در میآورد که انگار دارد طبلی خیالی مینوازد. خواهرش اورلی هم برای آنکه با رژیم جدیدش، روزانه حداکثر 650 کالری، سازگار شود مشغول محاسبهی لقمههایی بود که میتوانست بخورد. دختر بزرگش ژانت تکهای نان در دست گرفته بود و با حالتی متفکرانه پنیر خامهای رویش میمالید.
علاوه بر اعضای خانواده، عمه استر هم پشت میز نشسته بود. سری به آنها زده بود تا کیک کاکائویی موزاییکی را که خودش پخته بود برایشان بیاورد و زود برود، اما نتوانسته بود در مقابل اصرارشان مقاومت کند و برای ناهار مانده بود. اللا با آنکه پس از ناهار کلی کار داشت، دلش نمیآمد از پشت میز بلند شود. این اواخر کمتر پیش میآمد که همهی اعضای خانواده اینطور دور هم جمع باشند. فرصت خوبی بود و او امید داشت همه جو را گرم بکنند ..."