قصر (The Castle)
نویسنده: فرانتس کافکا (Franz Kafka)
ترجمه: امیرجلالالدین اعلم
ناشر: نیلوفر
سال نشر: 1400 (چاپ 9)
قیمت: 225000 تومان
تعداد صفحات: 442 صفحه
شابک: 978-964-448-061-4
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 1 نفر
امتیاز کتاب: (4.5 امتیاز با رای 2 نفر)
نویسنده: فرانتس کافکا (Franz Kafka)
ترجمه: امیرجلالالدین اعلم
ناشر: نیلوفر
سال نشر: 1400 (چاپ 9)
قیمت: 225000 تومان
تعداد صفحات: 442 صفحه
شابک: 978-964-448-061-4
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 1 نفر
امتیاز کتاب: (4.5 امتیاز با رای 2 نفر)
راوی داستان که او را به نام ک. میشناسیم، در شبی تاریک وارد روستایی میشود که تحت مدیریت اهالی یک قصر اداره میشود. او در هنگام ورود به مهمانخانه روستا خود را مساح معرفی میکند و مدعی میشود که به دعوت ادارهکنندگان قصر به آن منطقه آمده تا برای مدیریت قصر، جناب کنت، کار کند. اما در روزهای بعد عوامل قصر به او اطلاع میدهند که در فراخوانیاش اشتباهی صورت گرفته و نیازی به وجود او ندارند. مدیریت قصر بالاخره تصمیم میگیرد ک. را به کار دیگری در روستا بگمارد. ک. که از تاثیر و سیطره قصر و ساکنان نادیدهاش بر روستا و اهالی آن متعجب است، تلاش میکند تا در مدت حضور خود در روستا با یکی از اهالی قصر ملاقات کند و سر از این سیستم پرقدرت سلسلهمراتبی دربیاورد. اما هربار در اینکار شکست میخورد و تنها اطلاعاتی که میتواند درباره قصر و ساکنانش بدست آورد از خلال سخنان و باورهای اهالی روستا است که بگونهای بیمارگونه به حقانیت و اقتدار قصر ایمان دارند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"هنگامی که ک. از راه رسید، دیری از شب گذشته بود. دهکده زیر برف فرو رفته بود. تپهی قصر پنهان بود، پوشیده در مه و تاریکی، کورسویی هم نبود که نشان دهد قصری آنجا است. ک. روی پل چوبی که از جاده به دهکده میخورد مدتها ایستاد و به فضای تهی و وهمناک بالای سرش خیره ماند.
سپس به جست و جوی منزلی برای شب رفت. مهمانخانه هنوز بیدار بود. هر چند مهمانخانهدار اتاقی برای اجاره دادن نداشت و از این مهمان دیرآمده تعجب کرده و برآشفته بود، حاضر شد بگذارد ک. روی جوال کاهی در تالار بخوابد. ک. پیشنهاد را پذیرفت. چند تا دهقان هنوز سر آبجوهایشان نشسته بودند، اما او نمیخواست با کسی حرف بزند. خودش رفت و جوال کاه را از اتاق زیر بام آورد و کنار بخاری دراز کشید. کنج گرمی بود، دهقانها آرام بودند، او باز کمی آنها را با چشمهای خستهاش ورانداز کرد و زود خواب رفت ..."
"هنگامی که ک. از راه رسید، دیری از شب گذشته بود. دهکده زیر برف فرو رفته بود. تپهی قصر پنهان بود، پوشیده در مه و تاریکی، کورسویی هم نبود که نشان دهد قصری آنجا است. ک. روی پل چوبی که از جاده به دهکده میخورد مدتها ایستاد و به فضای تهی و وهمناک بالای سرش خیره ماند.
سپس به جست و جوی منزلی برای شب رفت. مهمانخانه هنوز بیدار بود. هر چند مهمانخانهدار اتاقی برای اجاره دادن نداشت و از این مهمان دیرآمده تعجب کرده و برآشفته بود، حاضر شد بگذارد ک. روی جوال کاهی در تالار بخوابد. ک. پیشنهاد را پذیرفت. چند تا دهقان هنوز سر آبجوهایشان نشسته بودند، اما او نمیخواست با کسی حرف بزند. خودش رفت و جوال کاه را از اتاق زیر بام آورد و کنار بخاری دراز کشید. کنج گرمی بود، دهقانها آرام بودند، او باز کمی آنها را با چشمهای خستهاش ورانداز کرد و زود خواب رفت ..."