خرسی به نام پدینگتن (A Bear Called Paddington)
نویسنده: مایکل باند (Michael Bond)
ترجمه: کاتارینا ورزی
ناشر: ماهی
سال نشر: 1403 (چاپ 4)
قیمت: 120000 تومان
تعداد صفحات: 151 صفحه
شابک: 978-964-536-152-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 88 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 3 نفر)
نویسنده: مایکل باند (Michael Bond)
ترجمه: کاتارینا ورزی
ناشر: ماهی
سال نشر: 1403 (چاپ 4)
قیمت: 120000 تومان
تعداد صفحات: 151 صفحه
شابک: 978-964-536-152-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 88 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 3 نفر)
خانم و آقای براون یک روز در ایستگاه قطار به یک توله خرس برمیخورند که کلاه بزرگی به سر دارد و چمدانی به دست. توله خرس بسیار مودب است و برای آقا و خانم براون توضیح میدهد که از پرو به لندن مهاجرت کرده. خانم براون شیفتهی بچه خرس میشود و وقتی میبیند که او نوشتهای به گردن دارد که روی آن نوشته "لطفا از این خرس مراقبت کنید"، شوهرش را مجبور میکند که توله خرس را با خود به خانه ببرند. و این آغاز ماجراهای خانواده براون با بچه خرسی است که اسمش را میگذارند "پدینگتن"!
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آقا و خانم براون در یک ایستگاه قطار با پدینگتن آشنا شدند. در واقع، این اتفاق دلیل اسم بسیار عجیب وی (برای یک خرس) است، زیرا نام ایستگاه قطار، "پدینگتن" بود.
خانواده براون برای استقبال از دخترشان جودی که قرار بود برای تعطیلات از مدرسه شبانهروزی به خانه بازگردد به ایستگاه قطار رفته بودند. یک روز گرم تابستانی و ایستگاه مملو از مردمی بود که قصد سفر به کنار دریا را داشتند. سر و صدای قطارها بلند بود، بلندگوها فریاد میکشیدند و باربرها به این طرف و آن طرف میدویدند و همدیگر را صدا میکردند. روی هم رفته، چنان غوغایی بود که وقتی آقای براون خرس را دید، مجبور بود چند بار برای همسرش توضیح دهد تا وی متوجه جریان شود.
خانم براون با تعجب به شوهرش نگاه کرد و گفت: "یک خرس؟! در ایستگاه پدینگتن؟! شوخی نکن، هنری! غیرممکن است."
آقای براون عینک خود را جابهجا کرد و با اصرار گفت: "چرا، هست. خودم دیدمش. آن طرف ... نزدیک جای دوچرخهها. یک کلاه عجیب هم سرش بود." ..."
"آقا و خانم براون در یک ایستگاه قطار با پدینگتن آشنا شدند. در واقع، این اتفاق دلیل اسم بسیار عجیب وی (برای یک خرس) است، زیرا نام ایستگاه قطار، "پدینگتن" بود.
خانواده براون برای استقبال از دخترشان جودی که قرار بود برای تعطیلات از مدرسه شبانهروزی به خانه بازگردد به ایستگاه قطار رفته بودند. یک روز گرم تابستانی و ایستگاه مملو از مردمی بود که قصد سفر به کنار دریا را داشتند. سر و صدای قطارها بلند بود، بلندگوها فریاد میکشیدند و باربرها به این طرف و آن طرف میدویدند و همدیگر را صدا میکردند. روی هم رفته، چنان غوغایی بود که وقتی آقای براون خرس را دید، مجبور بود چند بار برای همسرش توضیح دهد تا وی متوجه جریان شود.
خانم براون با تعجب به شوهرش نگاه کرد و گفت: "یک خرس؟! در ایستگاه پدینگتن؟! شوخی نکن، هنری! غیرممکن است."
آقای براون عینک خود را جابهجا کرد و با اصرار گفت: "چرا، هست. خودم دیدمش. آن طرف ... نزدیک جای دوچرخهها. یک کلاه عجیب هم سرش بود." ..."