
در میان نقشها (Between the Acts)
نویسنده: ویرجینیا وولف (Virginia Woolf)
ترجمه: الهه مرعشی
ناشر: فرهنگ جاوید
سال نشر: 1392 (چاپ 1)
قیمت: 10000 تومان
تعداد صفحات: 226 صفحه
شابک: 978-600-91743-9-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 2 نفر
نویسنده: ویرجینیا وولف (Virginia Woolf)
ترجمه: الهه مرعشی
ناشر: فرهنگ جاوید
سال نشر: 1392 (چاپ 1)
قیمت: 10000 تومان
تعداد صفحات: 226 صفحه
شابک: 978-600-91743-9-3
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 2 نفر
کتاب آخرین اثر وولف است که کمی پس از خودکشی او منتشر شد. داستان در روستایی در انگلیس درست قبل از شروع جنگ جهانی دوم میگذرد. روستا در تدارک جشنی است که در منزل ییلاقی بارتلمیو اولیور برگزار میشود. این جشن بزرگداشت تاریخ انگلستان است و در خلال آن قرار است نمایشی اجرا شود. مهمانهایی هم از شهر برای شرکت در جشن به منزل آقای اولیور آمدهاند. داستان ضمن آشنا کردن خواننده با شخصیتهای مختلف ساکن در خانه ییلاقی و روابط آنها، با پرداختن به نمایشنامهای که در جشن اجرا میشود، او را با روایت خود از تاریخ انگلستان و در نهایت تصویر آن روز کشورش آنگونه که میدیدش، آشنا میکند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"شبی تابستانی بود و آنها، در اتاقی بزرگ که پنجرههایش رو به باغ باز بود، نشسته بودند و دربارهی فاضلاب گفتوگو میکردند. شورای دهکده قول داده بود طرح آبرسانی به دهکده را عملیاتی کند، ولی به وعدهاش عمل نکرده بود.
خانم هینز، همسر یک ملاک، با چهرهای غاز مانند و چشمهایی ورقلمبیده، تو گویی چیزی دیده که بخواهد بادی در گلو بیندازد، با تکلف و تظاهر گفت: "واقعا عجب موضوعی برای بحث در چنین شبی انتخاب کردهاید!"
سپس سکوت برقرار شد، ماده گاوی ماغی بلند کشید و همین باعث شد خانم هینز بگوید که در کمال تعجب در کودکی اصلا از گاوها نمیترسیده ولی از اسبها چرا. از طرف دیگر، زمانی در خردسالی وقتی در کالسکهی بچه بوده، اسب گاری عظیمالجثهای از بغل گوشش با سرعت رد شده بود. سپس، رو به پیرمردی که روی راحتی دستهداری نشسته بود، گفت که خانوادهاش قرنها در حوالی لیسکارد زندگی کردهاند و گورهایی در گورستان کلیسا وجود دارد که شاهدی بر این مدعاست ..."
"شبی تابستانی بود و آنها، در اتاقی بزرگ که پنجرههایش رو به باغ باز بود، نشسته بودند و دربارهی فاضلاب گفتوگو میکردند. شورای دهکده قول داده بود طرح آبرسانی به دهکده را عملیاتی کند، ولی به وعدهاش عمل نکرده بود.
خانم هینز، همسر یک ملاک، با چهرهای غاز مانند و چشمهایی ورقلمبیده، تو گویی چیزی دیده که بخواهد بادی در گلو بیندازد، با تکلف و تظاهر گفت: "واقعا عجب موضوعی برای بحث در چنین شبی انتخاب کردهاید!"
سپس سکوت برقرار شد، ماده گاوی ماغی بلند کشید و همین باعث شد خانم هینز بگوید که در کمال تعجب در کودکی اصلا از گاوها نمیترسیده ولی از اسبها چرا. از طرف دیگر، زمانی در خردسالی وقتی در کالسکهی بچه بوده، اسب گاری عظیمالجثهای از بغل گوشش با سرعت رد شده بود. سپس، رو به پیرمردی که روی راحتی دستهداری نشسته بود، گفت که خانوادهاش قرنها در حوالی لیسکارد زندگی کردهاند و گورهایی در گورستان کلیسا وجود دارد که شاهدی بر این مدعاست ..."