خانم دلوی (Mrs. Dalloway)
نویسنده: ویرجینیا وولف (Virginia Woolf)
ترجمه: فرزانه طاهری
ناشر: نیلوفر
سال نشر: 1402 (چاپ 8)
قیمت: 285000 تومان
تعداد صفحات: 435 صفحه
شابک: 978-964-448-418-6
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 9 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
نویسنده: ویرجینیا وولف (Virginia Woolf)
ترجمه: فرزانه طاهری
ناشر: نیلوفر
سال نشر: 1402 (چاپ 8)
قیمت: 285000 تومان
تعداد صفحات: 435 صفحه
شابک: 978-964-448-418-6
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 9 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
ویرجینیا وولف با انتشار رمان "خانم دلوی" در سال 1925 انقلابی در ادبیات بهوجود آورد. این رمان شاهکار وولف است و وولف هم نویسندهای که در قرن بیستویکم، بیش از شصت سال پس از مرگش، هنوز یکی از بزرگترین نویسندگان جهان است. خانم دلوی با پیرنگهای لایهلایهاش متنی است چندصدایی، و تاملی است در زمان، مکان، ادراک، خاطره و تجربه. خواندن این رمان تجربهای است منحصربهفرد که در آن همراه با راوی از ضمیر هشیار به ضمیر ناهشیار میلغزیم؛ شخصیتها را از درون و بیرون میبینیم؛ از ذهنی به ذهن دیگر نفوذ میکنیم؛ از خیال به واقعیت و از خاطره به این دم، اکنون، که پیوسته در تغییر است و سنگینبار از تمام لحظههای پیشین، تمامی تاریخ، پیش از تاریخ. او خود شیوهای را که برای نوشتن این رمان کشف کرد چنین وصف کرده است: "غارهای زیبایی پشت شخصیتهایم حفر میکنم ... قضیه این است که غارها به هم متصل شوند و هرکدام در لحظه حال به روشنای روز بیایند." و ما خوانندگان با او به اعماق میرویم، به زیر سطح "واقعیت" که مرزی با خیال ندارد، سیال است، به غار تیره و دور روح، آنجا که ذهن هر فرد به ذهن دیگران میپیوندد، به مغارهای وسیع که همه لقبها به آن ختم میشوند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"خانم دلوی گفت که گل را خودش میخرد.
آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه درآورند، قرار بود کارگران رامپلمیر بیایند. خانم دلوی در دل گفت، عجب صبحی - دلانگیز از آن صبحهایی که در ساحل نصیب کودکان میشود. چه چکاوکی! چه شیرجهای! آخر همیشه وقتی، همراه با جیرجیر ضعیف لولاها، که حال میشنید، پنجرههای قدی را باز میکرد و در بورتن به درون هوای آزاد شیرجه میزد، همین احساس به او دست میداد. چه دلانگیز، چه آرام، ساکنتر از امروز صبح البته، هوای صبح زود؛ مثل لپلپ موج؛ بوسه موج؛ خنک و گزنده و با این حال (در چشم دختر هجدهسالهای که آن زمان بود) عبوس، چون آنجا جلو پنجره باز که ایستاده بود، دلش گواهی بد میداد؛ همانطور که به گلها نگاه میکرد، به درختان که دود پیچان از آنها بلند میشد و کلاغهای سیاه که برمیخاستند، فرود میآمدند؛ ایستاده بود نگاه میکرد تا اینکه پیتر والش میگفت: "غور در میان سبزیجات؟" - همین را گفته بود؟ - "آدمها را به گلکلم ترجیح میدهم" - این را؟ حتما صبحی سر صبحانه که او به مهتابی رفته بود گفته بود - پیتر والش ..."
"خانم دلوی گفت که گل را خودش میخرد.
آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه درآورند، قرار بود کارگران رامپلمیر بیایند. خانم دلوی در دل گفت، عجب صبحی - دلانگیز از آن صبحهایی که در ساحل نصیب کودکان میشود. چه چکاوکی! چه شیرجهای! آخر همیشه وقتی، همراه با جیرجیر ضعیف لولاها، که حال میشنید، پنجرههای قدی را باز میکرد و در بورتن به درون هوای آزاد شیرجه میزد، همین احساس به او دست میداد. چه دلانگیز، چه آرام، ساکنتر از امروز صبح البته، هوای صبح زود؛ مثل لپلپ موج؛ بوسه موج؛ خنک و گزنده و با این حال (در چشم دختر هجدهسالهای که آن زمان بود) عبوس، چون آنجا جلو پنجره باز که ایستاده بود، دلش گواهی بد میداد؛ همانطور که به گلها نگاه میکرد، به درختان که دود پیچان از آنها بلند میشد و کلاغهای سیاه که برمیخاستند، فرود میآمدند؛ ایستاده بود نگاه میکرد تا اینکه پیتر والش میگفت: "غور در میان سبزیجات؟" - همین را گفته بود؟ - "آدمها را به گلکلم ترجیح میدهم" - این را؟ حتما صبحی سر صبحانه که او به مهتابی رفته بود گفته بود - پیتر والش ..."