هیاهوی زمان (The Noise of Time)
نویسنده: جولین بارنز (Julian Barnes)
ترجمه: سپاس ریوندی
ناشر: ماهی
سال نشر: 1403 (چاپ 7)
قیمت: 180000 تومان
تعداد صفحات: 186 صفحه
شابک: 978-964-209-271-0
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 5 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 2 نفر)
نویسنده: جولین بارنز (Julian Barnes)
ترجمه: سپاس ریوندی
ناشر: ماهی
سال نشر: 1403 (چاپ 7)
قیمت: 180000 تومان
تعداد صفحات: 186 صفحه
شابک: 978-964-209-271-0
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 5 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 2 نفر)
نویسنده با مرور داستان زندگی شوستاکویچ، موسیقیدان روس، دورهای از تاریخ اتحاد جماهیر شوروی را مرور میکند. شوستاکویچ جوان که در سال 1936 سی سال دارد، بیم آن دارد که دیگر زیاد زنده نباشد تا بتواند آثار دیگری بیافریند. استالین اخیرا توجهاش به آثار او جلب شده و تازهترین اثر او را نپسندیده است. به همین خاطر ممکن است او را به سیبری تبعید کنند یا سرنوشت بدتری در انتظارش باشد.
هنرمند جوان بسیار شانس میآورد و از این موقعیت سخت خلاص میشود. اما او در سالهایی که در پی میآید همچنان تحت کنترل حکومت استبدادی است و با فشار حکومت ناچار است تا خود و هنرش را برای نمایش چهرهای مثبت از "ارزشهای اتحاد جماهیر" به خدمت گیرد.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"تنها چیزی که میدانست این بود که سختترین روزها فرا رسیده است.
سه ساعتی میشد که کنار آسانسور ایستاده بود. داشت سیگار پنجمش را میکشید و انگار در ذهنش جستوخیز میکردند.
چهرهها، نامها، خاطرهها. زغالسنگهای نارس در دستهایش سنگینی میکرد. پرندگان دریایی سوئدی بالای سرش میچرخیدند. مزارع آفتابگردان. بوی روغن میخک. بوی گرم و شیرین نیتا، وقتی از زمین تنیس میآمد. عرقی که از سر و روی یک بیوه جاری است. چهرهها. نامها.
همینطور چهرهها و نامهای مردگان.
میتوانست از داخل آپارتمان یک صندلی بیاورد، ولی بههرحال اعصابش اجازهی نشستن به او نمیداد. تازه نشستن روی صندلی به انتظار آسانسور هم بیتردید کاری نامتعارف است ..."
"تنها چیزی که میدانست این بود که سختترین روزها فرا رسیده است.
سه ساعتی میشد که کنار آسانسور ایستاده بود. داشت سیگار پنجمش را میکشید و انگار در ذهنش جستوخیز میکردند.
چهرهها، نامها، خاطرهها. زغالسنگهای نارس در دستهایش سنگینی میکرد. پرندگان دریایی سوئدی بالای سرش میچرخیدند. مزارع آفتابگردان. بوی روغن میخک. بوی گرم و شیرین نیتا، وقتی از زمین تنیس میآمد. عرقی که از سر و روی یک بیوه جاری است. چهرهها. نامها.
همینطور چهرهها و نامهای مردگان.
میتوانست از داخل آپارتمان یک صندلی بیاورد، ولی بههرحال اعصابش اجازهی نشستن به او نمیداد. تازه نشستن روی صندلی به انتظار آسانسور هم بیتردید کاری نامتعارف است ..."