ساعتها (The Hours)
نویسنده: مایکل کانینگهام (Michael Cunningham)
ترجمه: مهدی غبرایی
ناشر: نیماژ
سال نشر: 1401 (چاپ 3)
قیمت: 89000 تومان
تعداد صفحات: 234 صفحه
شابک: 978-600-367-047-1
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 17 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
نویسنده: مایکل کانینگهام (Michael Cunningham)
ترجمه: مهدی غبرایی
ناشر: نیماژ
سال نشر: 1401 (چاپ 3)
قیمت: 89000 تومان
تعداد صفحات: 234 صفحه
شابک: 978-600-367-047-1
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 17 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
"ساعتها" حول ویرجینیا وولف، نویسنده مشهور انگلیسی، و یکی از معروفترین آثارش، خانم دالوی، شکل گرفته است. کتاب سه شخصیت اصلی دارد که بصورت موازی و در سه زمان مختلف، داستانشان پی گرفته میشود. شخصیت اول خود ویرجینیا وولف است که در سال ۱۹۲۳ همزمان با نوشتن رمان خانم دالوی، با بیماری روانی خودش دست و پنجه نرم میکند. شخصیت دوم، خانم براون است، همسر یک کهنه سرباز جنگ جهانی دوم، که در سال ۱۹۴۹ مشغول خواندن رمان خانم دالوی است و همزمان جشن تولد شوهرش را ترتیب میدهد. سومین شخصیت کتاب، کلاریسا وگان است که ماجرای او در سال ۲۰۰۱ میگذرد و زمانی که مشغول تدارک برگزاری جشنی به افتخار دوست شاعر و معشوق قدیمیاش ریچارد است که به خاطر بیماری ایدز با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"با عجله بیرون میرود، کت کلفتی پوشیده که با وضع هوا جور نیست. 1941 است. جنگ دیگری شروع شده. یادداشتی برای لئونارد و یکی دیگر برای ونسا گذاشته. با عزم و جزم به سوی رودخانه میرود، خوب میداند چه میخواهد بکند، اما در این حال، حتی منظرهی تپههای سبزهپوش، کلیسا، و گوسفندهای پخش و پلا در دامنه که پشمشان با تهرنگی گوگردی میدرخشد و زیر آسمان رو به تاریکی میچرخد، توجهش را جلب میکند. درنگ میکند، گوسفندها و آسمان را تماشا میکند و بعد به راه خود میرود. صدای همهمهها پشت سر اوست؛ غرش گنگ بمبافکنها شنیده میشود، هر چه هواپیماها را میجوید، نمییابد. سر راه به یکی از کارگران مزرعه برمیخورد (نامش جان است؟) مردی یغور با سری کوچک که جلیقهای به رنگ سیبزمینی پوشیده، و خندقی را تمیز میکند که از میان بستر بید سرخ میگذرد ..."
"با عجله بیرون میرود، کت کلفتی پوشیده که با وضع هوا جور نیست. 1941 است. جنگ دیگری شروع شده. یادداشتی برای لئونارد و یکی دیگر برای ونسا گذاشته. با عزم و جزم به سوی رودخانه میرود، خوب میداند چه میخواهد بکند، اما در این حال، حتی منظرهی تپههای سبزهپوش، کلیسا، و گوسفندهای پخش و پلا در دامنه که پشمشان با تهرنگی گوگردی میدرخشد و زیر آسمان رو به تاریکی میچرخد، توجهش را جلب میکند. درنگ میکند، گوسفندها و آسمان را تماشا میکند و بعد به راه خود میرود. صدای همهمهها پشت سر اوست؛ غرش گنگ بمبافکنها شنیده میشود، هر چه هواپیماها را میجوید، نمییابد. سر راه به یکی از کارگران مزرعه برمیخورد (نامش جان است؟) مردی یغور با سری کوچک که جلیقهای به رنگ سیبزمینی پوشیده، و خندقی را تمیز میکند که از میان بستر بید سرخ میگذرد ..."