آقای فو (Foe)
نویسنده: جان مکسول کوتسی (J. M. Coetzee)
ترجمه: الناز ایمانی
ناشر: امیرکبیر
سال نشر: 1394 (چاپ 3)
قیمت: 5000 تومان
تعداد صفحات: 151 صفحه
شابک: 978-964-00-1390-8
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 14 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 4 نفر)
نویسنده: جان مکسول کوتسی (J. M. Coetzee)
ترجمه: الناز ایمانی
ناشر: امیرکبیر
سال نشر: 1394 (چاپ 3)
قیمت: 5000 تومان
تعداد صفحات: 151 صفحه
شابک: 978-964-00-1390-8
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 14 نفر
امتیاز کتاب: (4 امتیاز با رای 4 نفر)
کتاب برپایه داستان رابینسون کروزو نوشته دانیل دفو (آقای فو؟) نوشته شده است. سوزان بارتون سفری دریایی را به دنبال دخترش که دزدیده شده و ظن آن میرود که به "ارض جدید" (قاره آمریکا) برده شده باشد، آغاز میکند. سفر سوزان اما در پی بروز شورشی در کشتیای که او را به لیسبون میبرد، دچار مشکل میشود و او در دریا سرگردان میشود. زمانی که سوزان بالاخره قدم به خشکی میگذارد متوجه میشود به جزیرهای رسیده که به جز کشتی شکستهی دیگری به نام رابینسون کروزو و فردی بومی که رابینسون او را جمعه مینامد، کسی در آن زندگی نمیکند. سوزان خیلی زود متوجه میشود که کروزو شخصیتی ازخودراضی است که تمایلی برای بازگشت به موطن خود ندارد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"دیگر نتوانستم پارو بزنم. دستهایم تاول زده بود، پشتم سوخته بود و بدنم درد میکرد. نفسی کشیدم و بیآنکه صدای چلپی از آب بلند شود، از قایق به آب خزیدم.
موهای بلندم مثل گلی در میان اقیانوس به آرامی در اطرافم موج میخورد؛ مثل شقایق؛ مثل آن ستارههای دریایی که در آبهای برزیل میشد دید. بهطرف جزیره ناشناخته شنا کردم. بعد از کمی شنا برخلاف جریان آب، تقریبا به همان اندازه که پارو زده بودم، ناگهان از چنگ آن رها شدم و موجها من را بهسوی خلیج کوچکی کشاندند و به ساحل رسیدم.
همان جا خود را رها کردم و روی ماسههای داغ دراز کشیدم. شعلههای نارنجیرنگ خورشید سرم را در خود پیچیده بود. لباسم (که تنها چیزی بود که با آن گریخته بودم) داشت از حرارت تنم خشک میشد. فرسوده بود، اما شکرگزار؛ مثل همه نجاتیافتهها. سایه بزرگی را روی خودم احساس کردم. ابر نبود، بلکه مردی بود که نور خیرهکننده آفتاب اطرافش را گرفته بود ..."
"دیگر نتوانستم پارو بزنم. دستهایم تاول زده بود، پشتم سوخته بود و بدنم درد میکرد. نفسی کشیدم و بیآنکه صدای چلپی از آب بلند شود، از قایق به آب خزیدم.
موهای بلندم مثل گلی در میان اقیانوس به آرامی در اطرافم موج میخورد؛ مثل شقایق؛ مثل آن ستارههای دریایی که در آبهای برزیل میشد دید. بهطرف جزیره ناشناخته شنا کردم. بعد از کمی شنا برخلاف جریان آب، تقریبا به همان اندازه که پارو زده بودم، ناگهان از چنگ آن رها شدم و موجها من را بهسوی خلیج کوچکی کشاندند و به ساحل رسیدم.
همان جا خود را رها کردم و روی ماسههای داغ دراز کشیدم. شعلههای نارنجیرنگ خورشید سرم را در خود پیچیده بود. لباسم (که تنها چیزی بود که با آن گریخته بودم) داشت از حرارت تنم خشک میشد. فرسوده بود، اما شکرگزار؛ مثل همه نجاتیافتهها. سایه بزرگی را روی خودم احساس کردم. ابر نبود، بلکه مردی بود که نور خیرهکننده آفتاب اطرافش را گرفته بود ..."