خاکستر گرم (Embers)
نویسنده: شاندور مارای (Sándor Márai)
ترجمه: مینو مشیری
ناشر: ثالث
سال نشر: 1402 (چاپ 6)
قیمت: 180000 تومان
تعداد صفحات: 240 صفحه
شابک: 978-964-380-730-6
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 23 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
نویسنده: شاندور مارای (Sándor Márai)
ترجمه: مینو مشیری
ناشر: ثالث
سال نشر: 1402 (چاپ 6)
قیمت: 180000 تومان
تعداد صفحات: 240 صفحه
شابک: 978-964-380-730-6
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 23 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
نمونهی شاخصی از ادبیات مدرن اروپا به قلم نویسندهای اهل مجارستان.
در قلعهای دورافتاده ژنرال پیر خود را برای پذیرایی از دوستی آماده میکند که بیش از چهل سال است او را ندیده. با ورود این دوست قدیمی که زمانی همچون برادر به ژنرال نزدیک بوده، خاطرات قدیمی و یاد همسر بسیار زیبا و درگذشته ژنرال زنده میشود و دو دست با مرور این خاطرات به نوعی در دادگاه گذشتهی خود حاضر میشوند و پرونده روابط گذشتهشان را یکبار دیگر مرور میکنند ...
در قلعهای دورافتاده ژنرال پیر خود را برای پذیرایی از دوستی آماده میکند که بیش از چهل سال است او را ندیده. با ورود این دوست قدیمی که زمانی همچون برادر به ژنرال نزدیک بوده، خاطرات قدیمی و یاد همسر بسیار زیبا و درگذشته ژنرال زنده میشود و دو دست با مرور این خاطرات به نوعی در دادگاه گذشتهی خود حاضر میشوند و پرونده روابط گذشتهشان را یکبار دیگر مرور میکنند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"صبح، ژنرال پیر، زمان طولانیای را در سرداب به سر برد. او با روشن شدن هوا به همراه خدمتکارش جهت بازرسی از دو خمرهای که ورآمده بود به آنجا رفت و پس از پر کردن شیشههای خالی در ساعت یازده صبح به خانه بازگشت.
در بین ستونهای ایوان جلوی ساختمان که سنگهای مرطوب آن بوی نا میداد شکاربانش نامه به دست منتظر او ایستاده بود.
ژنرال با خشونت پرسید:
"چه میخواهی؟" و لبهی کلاه حصیریاش که سایهای به روی چهرهی سرخش انداخته بود را به عقب سراند. سالها بود که نه نامهای باز کرده بود و نه خوانده بود. نامهها به ادارهی وکلای املاک رفته و توسط یکی از مباشران دستهبندی و رسیدگی میشد. شکاربان گفت:
"بوسیلهی یک پیک آورده شد." و مثل چوب به حالت خبردار ایستاد. ژنرال دست خط را شناخت. نامه را گرفت و در جیبش گذاشت. وارد سرسرای خنک ورودی شد و بدون کلامی عصا و کلاهش را به شکاربان داد. عینکاش را از جیب جلیقه بیرون آورد. به طرف پنجره رفت. در نوری که از لابلای کرکرهی نیمهباز به درون میتابید شروع به خواندن کرد. سرش را برگرداند و از روی شانه به شکاربان که میخواست با کلاه و عصا بیرون برود گفت: "صبر کن." ..."
"صبح، ژنرال پیر، زمان طولانیای را در سرداب به سر برد. او با روشن شدن هوا به همراه خدمتکارش جهت بازرسی از دو خمرهای که ورآمده بود به آنجا رفت و پس از پر کردن شیشههای خالی در ساعت یازده صبح به خانه بازگشت.
در بین ستونهای ایوان جلوی ساختمان که سنگهای مرطوب آن بوی نا میداد شکاربانش نامه به دست منتظر او ایستاده بود.
ژنرال با خشونت پرسید:
"چه میخواهی؟" و لبهی کلاه حصیریاش که سایهای به روی چهرهی سرخش انداخته بود را به عقب سراند. سالها بود که نه نامهای باز کرده بود و نه خوانده بود. نامهها به ادارهی وکلای املاک رفته و توسط یکی از مباشران دستهبندی و رسیدگی میشد. شکاربان گفت:
"بوسیلهی یک پیک آورده شد." و مثل چوب به حالت خبردار ایستاد. ژنرال دست خط را شناخت. نامه را گرفت و در جیبش گذاشت. وارد سرسرای خنک ورودی شد و بدون کلامی عصا و کلاهش را به شکاربان داد. عینکاش را از جیب جلیقه بیرون آورد. به طرف پنجره رفت. در نوری که از لابلای کرکرهی نیمهباز به درون میتابید شروع به خواندن کرد. سرش را برگرداند و از روی شانه به شکاربان که میخواست با کلاه و عصا بیرون برود گفت: "صبر کن." ..."