پینوکیو (قصه یک آدمک) (Pinocchio)
نویسنده: کارلو کلودی (Carlo Collodi)
ترجمه: علی امیرریاحی
ناشر: نگاه
سال نشر: 1395 (چاپ 1)
قیمت: 32500 تومان
تعداد صفحات: 200 صفحه
شابک: 978-600-376-174-2
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 40 نفر
نویسنده: کارلو کلودی (Carlo Collodi)
ترجمه: علی امیرریاحی
ناشر: نگاه
سال نشر: 1395 (چاپ 1)
قیمت: 32500 تومان
تعداد صفحات: 200 صفحه
شابک: 978-600-376-174-2
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 40 نفر
این داستان پرماجرا، سرگذشت دلخراش پینوکیو است. داستان عروسک چوبیای که عوض مدرسه رفتن و حرف گوش کردن از دست پدرش، ژپتو، مرد بینوایی که او را از چوب تراشیده، فرار میکند، و سر و کارش به گربه و روباه مکار میافتد که میخواهند سکههای طلای او را بدزدند، و بعد گرفتار سگماهی غولپیکری میشود، هیولای ترسناک دریا که او را ثورت میدهد. پینوکیو در طول داستان به آدمها و شخصیتهایی برمیخورد که اغلب هرکدام او را به سمت مصیبتی میکشانند. آیا پینوکیو میتواند راه درست را پیدا کند و به پسری واقعی تبدیل شود؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"روزی روزگاری نجار پیری به نام استاد آنتونیو در گوشه دکانش چشمش به تکه چوبی افتاد. این نجار پیر را همه استاد آلبالو صدا میکردند، آن هم به خاطر نوک دماغش که همیشهی خدا مثل یک آلبالوی رسیده برق میزد.
استاد آلبالو تا چشمش به تکه چوب افتاد، از شادی لبخند زد و دستهایش را با رضایت به هم مالید، و آرام با خود گفت:
"این درست همون چیزیه که میخواستم؛ جون میده باهاش پایهی یه میز کوچولو بسازی."
پس بلافاصله تیشهی تیزی برداشت تا پوست و سطح زمخت چوب را بتراشد، اما هنوز اولین ضربه را فرود نیاورده بود که صدایی ضعیف شنید که با التماس گفت: "محکم نزنیها!" ..."
"روزی روزگاری نجار پیری به نام استاد آنتونیو در گوشه دکانش چشمش به تکه چوبی افتاد. این نجار پیر را همه استاد آلبالو صدا میکردند، آن هم به خاطر نوک دماغش که همیشهی خدا مثل یک آلبالوی رسیده برق میزد.
استاد آلبالو تا چشمش به تکه چوب افتاد، از شادی لبخند زد و دستهایش را با رضایت به هم مالید، و آرام با خود گفت:
"این درست همون چیزیه که میخواستم؛ جون میده باهاش پایهی یه میز کوچولو بسازی."
پس بلافاصله تیشهی تیزی برداشت تا پوست و سطح زمخت چوب را بتراشد، اما هنوز اولین ضربه را فرود نیاورده بود که صدایی ضعیف شنید که با التماس گفت: "محکم نزنیها!" ..."