بادبادکباز (The Kite Runner)
نویسنده: خالد حسینی (Khaled Hosseini)
ترجمه: زیبا گنجی، پریسا سلیمانزاده
ناشر: مروارید
سال نشر: 1403 (چاپ 27)
قیمت: 270000 تومان
تعداد صفحات: 422 صفحه
شابک: 964-5881-92-7
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 305 نفر
امتیاز کتاب: (4.3 امتیاز با رای 170 نفر)
نویسنده: خالد حسینی (Khaled Hosseini)
ترجمه: زیبا گنجی، پریسا سلیمانزاده
ناشر: مروارید
سال نشر: 1403 (چاپ 27)
قیمت: 270000 تومان
تعداد صفحات: 422 صفحه
شابک: 964-5881-92-7
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 305 نفر
امتیاز کتاب: (4.3 امتیاز با رای 170 نفر)
امیر و حسن، در افغانستان قبل از اشغال روسیه، همبازی یکدیگر هستند. یکی از قوم پشتون و دیگری از قوم هزاره. پدر یکی متمول و موفق و پدر دیگری خدمتکار و پیشکاری معمولی. با این حال دو پسر بچه مثل دو برادر با یکدیگر زندگی میکنند. تا اینکه واقعهای تلخ میان آن دو فاصله میاندازد.
امیر و پدرش در هنگام حملهی روسیه از افغانستان فرار میکنند و به آمریکا میروند. امیر در آمریکا درس میخواند، ازدواج میکند و به مرور زمان از افغانستان به جز خاطراتی تلخ و مبهم چیزی به یاد نمیآورد.
اما همه چیز وقتی پس از سالها پیامی از حسن به دستش میرسد که او را دوباره به افغانستان میخواند، تغییر میکند. افغانستان حالا تحت حکومت طالبان است …
اما همه چیز وقتی پس از سالها پیامی از حسن به دستش میرسد که او را دوباره به افغانستان میخواند، تغییر میکند. افغانستان حالا تحت حکومت طالبان است …
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان 1975. آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه میکردم. از آن روز زمان درازی میگذرد، اما حالا متوجه شدهام اینکه میگویند گذشته فراموش میشود، چندان درست نیست. جون گذشته فراموش میشود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز میکند. حالا که به گذشته برمیگردم، میبینم بیست و شش سال آزگار است که دارم دزدکی به آن کوچه متروک نگاه میکنم.
روزی در تابستان سال گذشته، دوستم رحیمخان از پاکستان تلفن کرد. از من خواست به دیدنش بروم. همانطور که در آشپزخانه گوشی به دست ایستاده بودم، متوجه شدم این فقط رحیمخان نیست که از پشت تلفن با من حرف میزند، بلکه گذشته پر از گناه من هم هست که هنوز تقاصاش را پس نداده بودم ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را میتوانید در اینجا و اینجا بیابید.
"در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان 1975. آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه میکردم. از آن روز زمان درازی میگذرد، اما حالا متوجه شدهام اینکه میگویند گذشته فراموش میشود، چندان درست نیست. جون گذشته فراموش میشود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز میکند. حالا که به گذشته برمیگردم، میبینم بیست و شش سال آزگار است که دارم دزدکی به آن کوچه متروک نگاه میکنم.
روزی در تابستان سال گذشته، دوستم رحیمخان از پاکستان تلفن کرد. از من خواست به دیدنش بروم. همانطور که در آشپزخانه گوشی به دست ایستاده بودم، متوجه شدم این فقط رحیمخان نیست که از پشت تلفن با من حرف میزند، بلکه گذشته پر از گناه من هم هست که هنوز تقاصاش را پس نداده بودم ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را میتوانید در اینجا و اینجا بیابید.