ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب (Alice's Adventures in Wonderland)
نویسنده: لوئیس کارول (Lewis Carroll)
ترجمه: زویا پیرزاد (Zoya Pirzad)
ناشر: مرکز
سال نشر: 1402 (چاپ 15)
قیمت: 110000 تومان
تعداد صفحات: 149 صفحه
شابک: 978-964-305-229-4
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 17 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 3 نفر)
نویسنده: لوئیس کارول (Lewis Carroll)
ترجمه: زویا پیرزاد (Zoya Pirzad)
ناشر: مرکز
سال نشر: 1402 (چاپ 15)
قیمت: 110000 تومان
تعداد صفحات: 149 صفحه
شابک: 978-964-305-229-4
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 17 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 3 نفر)
آلیس در یک روز آفتابی که همه چیز خستهکننده و خوابآور به نظر میرسد متوجه خرگوش سفیدی میشود که دوان دوان مشغول گذشتن از جلوی اوست. خرگوش با نگرانی به خودش میگوید که "حتما دیر میرسم!" و در همین حال دست در جیب جلیقهاش میکند و ساعتاش را بیرون میآورد و به آن نگاهی میاندازد. آلیس که تا به حال ندیده خرگوشی جلیقه بپوشد و ساعتی به همراه داشته باشد، خرگوش را دنبال میکند و وقتی که میبیند او وارد سوراخی میشود، آلیس هم به دنبال او وارد سوراخ میشود و ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آلیس کنار خواهرش لب آب نشسته بود و از بیکاری حوصلهاش داشت حسابی سر میرفت. یکی دوبار سرک کشید توی کتابی که خواهرش میخواند، اما کتاب نه عکس داشت نه گفتگو. فکر کرد "کتابی که نه عکس دارد و نه توی کتاب کسی با کسی حرف میزند به چه درد میخورد؟"
داشت با خودش سبک سنگین میکرد - تا جایی که میشد، چون بس که هوا گرم بود خوابش گرفته بود و فکرش درست کار نمیکرد - آیا به زحمتش میارزد از جا بلند شود گل مینا بچیند و با گلها حلقه درست کند که خرگوش سفیدی با چشمهای صورتی دوان دوان از کنارش گذشت.
اتفاق خیلی عجیبی نبود و آلیس هم تعجب نکرد وقتی که شنید خرگوش با خودش میگوید "خدای بزرگ! حتما دیر میرسم." بعدها که ماجرا را مرور میکرد به این نتیجه رسید که باید از این قضیه تعجب میکرد ولی در آن لحظه همه چیز به نظرش کاملا عادی و طبیعی بود ..."
"آلیس کنار خواهرش لب آب نشسته بود و از بیکاری حوصلهاش داشت حسابی سر میرفت. یکی دوبار سرک کشید توی کتابی که خواهرش میخواند، اما کتاب نه عکس داشت نه گفتگو. فکر کرد "کتابی که نه عکس دارد و نه توی کتاب کسی با کسی حرف میزند به چه درد میخورد؟"
داشت با خودش سبک سنگین میکرد - تا جایی که میشد، چون بس که هوا گرم بود خوابش گرفته بود و فکرش درست کار نمیکرد - آیا به زحمتش میارزد از جا بلند شود گل مینا بچیند و با گلها حلقه درست کند که خرگوش سفیدی با چشمهای صورتی دوان دوان از کنارش گذشت.
اتفاق خیلی عجیبی نبود و آلیس هم تعجب نکرد وقتی که شنید خرگوش با خودش میگوید "خدای بزرگ! حتما دیر میرسم." بعدها که ماجرا را مرور میکرد به این نتیجه رسید که باید از این قضیه تعجب میکرد ولی در آن لحظه همه چیز به نظرش کاملا عادی و طبیعی بود ..."