مخمصه (Caught)
نویسنده: هارلن کوبن (Harlan Coben)
ترجمه: محمدعباس آبادی
ناشر: کتابسرای تندیس
سال نشر: 1403 (چاپ 3)
قیمت: 430000 تومان
تعداد صفحات: 452 صفحه
شابک: 978-600-182-153-0
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 4 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
نویسنده: هارلن کوبن (Harlan Coben)
ترجمه: محمدعباس آبادی
ناشر: کتابسرای تندیس
سال نشر: 1403 (چاپ 3)
قیمت: 430000 تومان
تعداد صفحات: 452 صفحه
شابک: 978-600-182-153-0
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 4 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
وندی تاینس، خبرنگار تلویزیون، با تعقیب متجاوزان جنسی و به دام افکندن آنها در جلوی دوربین اسم و رسمی برای خود به هم زده. اما وقتی یک فعال اجتماعی به نام دن مرسر در دام او میافتد و با پروندهی ناپدید شدن دختر هفدهسالهای در نیوجرسی مرتبط میشود، پیامدهای تکاندهندهی آن باعث میشود وندی به غرایز خود در مورد انگیزههای اطرافیانش شک کند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"میدانستم باز کردن آن در قرمز زندگیام را تباه میکند. هر چند، اغراقآمیز و بدشگون به نظر میرسد و من هم زیاد اهل این دو چیز نیستم. در واقع آن در قرمزرنگ هیچچیز تهدیدآمیزی نداشت. دری بود غیرمعمولی، چوبی و چهارقابه، از آن نوع درهایی که در محلههای حومهی شهری از هر چهار خانهای سهتایشان از آنهاست. درهایی با نقاشی رنگ و رو رفته و دستگیرهای از جنس برنج مصنوعی و کوبهای در وسط آن که هیچوقت از آن استفاده نمیشد.
اما همچنان که به طرف آن میرفتم و نور تیر چراغبرقی از دور راهم را اندکی روشن کرده بود و دهانهی تاریک کوچه مثل دهان بازی در مقابلم قرار داشت و آمادهی بلعیدنم بود احساس محکومیت به فنا وجودم را فراگرفته بود. هر قدمی را به سختی برمیداشتم، طوری که انگار از توی گل و لای چسبنده راه میرفتم. همهی علائم معمول خطر قریبالوقوع در بدنم مشهود بود ..."
"میدانستم باز کردن آن در قرمز زندگیام را تباه میکند. هر چند، اغراقآمیز و بدشگون به نظر میرسد و من هم زیاد اهل این دو چیز نیستم. در واقع آن در قرمزرنگ هیچچیز تهدیدآمیزی نداشت. دری بود غیرمعمولی، چوبی و چهارقابه، از آن نوع درهایی که در محلههای حومهی شهری از هر چهار خانهای سهتایشان از آنهاست. درهایی با نقاشی رنگ و رو رفته و دستگیرهای از جنس برنج مصنوعی و کوبهای در وسط آن که هیچوقت از آن استفاده نمیشد.
اما همچنان که به طرف آن میرفتم و نور تیر چراغبرقی از دور راهم را اندکی روشن کرده بود و دهانهی تاریک کوچه مثل دهان بازی در مقابلم قرار داشت و آمادهی بلعیدنم بود احساس محکومیت به فنا وجودم را فراگرفته بود. هر قدمی را به سختی برمیداشتم، طوری که انگار از توی گل و لای چسبنده راه میرفتم. همهی علائم معمول خطر قریبالوقوع در بدنم مشهود بود ..."