بخت پریشان (خطای ستارگان بخت ما) (The Fault in Our Stars)
نویسنده: جان گرین (John Green)
ترجمه: مریم فرادی
ناشر: هیرمند
سال نشر: 1403 (چاپ 15)
قیمت: 230000 تومان
تعداد صفحات: 412 صفحه
شابک: 978-964-408-309-9
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 59 نفر
امتیاز کتاب: (4.21 امتیاز با رای 14 نفر)
نویسنده: جان گرین (John Green)
ترجمه: مریم فرادی
ناشر: هیرمند
سال نشر: 1403 (چاپ 15)
قیمت: 230000 تومان
تعداد صفحات: 412 صفحه
شابک: 978-964-408-309-9
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 59 نفر
امتیاز کتاب: (4.21 امتیاز با رای 14 نفر)
زندگی هزل از زمان سرطانش با مرگ گره خورده است. اما وقتی در گروه پشتیبان بچههای سرطانی با پسری به نام آگوستوس واترز آشنا میشود، زندگی و مرگش دوباره از نو رقم میخورد.
کتاب داستانی جذاب از زندگی و مرگ جوانانی است که تا دم مرگ، زندگی میکنند و سوالهایشان در چرخهای مداوم تکرار میشود: من هم میتوانم عاشق شوم؟ بعد از مرگم کسی از من یاد میکند؟ میتوانم در این جهان اثری از خود باقی گذارم؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
کتاب داستانی جذاب از زندگی و مرگ جوانانی است که تا دم مرگ، زندگی میکنند و سوالهایشان در چرخهای مداوم تکرار میشود: من هم میتوانم عاشق شوم؟ بعد از مرگم کسی از من یاد میکند؟ میتوانم در این جهان اثری از خود باقی گذارم؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آخرهای زمستان هفده سالگیام، مامانم به این نتیجه رسید که افسرده شدهام، شاید برای اینکه خیلی کم از خانه بیرون میرفتم، بیشتر وقتم را توی رختخواب میگذراندم، یک کتاب را هزار بار میخواندم، میلی به غذا نداشتم و بقیهی وقتم را هم به مرگ فکر میکردم.
هربار که یکی از دفترچههای راهنمای سرطان را میخوانید یا به سایتهای مخصوصشان سر میزنید، همه اشاره میکنند که افسردگی یکی از عوارض جانبی سرطان است. اما افسردگی از عوارض جانبی سرطان نیست. بلکه از عوارض جانبی مرگ است. (سرطان خودش هم یکی از عوارض جانبی مرگ است. تقریبا در مورد همهچیز همینطور است.) برای همین مامانم مرا پیش دکتر همیشگیام جیم برد و او هم بعد از چند بار صحبت قبول کرد که من واقعا دچار نوعی افسردگی کامل و فلجکنندهی بالینی شدهام و برای همین هم باید داروهایم را عوض کنم و در جلسات یک گروه پشتیبان هم شرکت کنم ..."
"آخرهای زمستان هفده سالگیام، مامانم به این نتیجه رسید که افسرده شدهام، شاید برای اینکه خیلی کم از خانه بیرون میرفتم، بیشتر وقتم را توی رختخواب میگذراندم، یک کتاب را هزار بار میخواندم، میلی به غذا نداشتم و بقیهی وقتم را هم به مرگ فکر میکردم.
هربار که یکی از دفترچههای راهنمای سرطان را میخوانید یا به سایتهای مخصوصشان سر میزنید، همه اشاره میکنند که افسردگی یکی از عوارض جانبی سرطان است. اما افسردگی از عوارض جانبی سرطان نیست. بلکه از عوارض جانبی مرگ است. (سرطان خودش هم یکی از عوارض جانبی مرگ است. تقریبا در مورد همهچیز همینطور است.) برای همین مامانم مرا پیش دکتر همیشگیام جیم برد و او هم بعد از چند بار صحبت قبول کرد که من واقعا دچار نوعی افسردگی کامل و فلجکنندهی بالینی شدهام و برای همین هم باید داروهایم را عوض کنم و در جلسات یک گروه پشتیبان هم شرکت کنم ..."