آن فرانک؛ خاطرات یک دختر جوان (Anne Frank: The Diary of a Young Girl)
نویسنده: آن فرانک (Anne Frank)
ترجمه: شهلا طهماسبی
ناشر: کتاب پارسه
سال نشر: 1398 (چاپ 4)
قیمت: 49000 تومان
تعداد صفحات: 351 صفحه
شابک: 978-600-353-323-4
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
نویسنده: آن فرانک (Anne Frank)
ترجمه: شهلا طهماسبی
ناشر: کتاب پارسه
سال نشر: 1398 (چاپ 4)
قیمت: 49000 تومان
تعداد صفحات: 351 صفحه
شابک: 978-600-353-323-4
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
"خاطرات آن فرانک" نخستینبار در سال 1947 در آمستردام به چاپ رسید. سپس ترجمه انگلیسی آن با نام "خاطرات یک دختر جوان" در ایالات متحده و بریتانیا انتشار یافت و در 1955 نمایشنامهای با همین نام از آن تهیه شد که طرفدار بسیار داشت و جایزه پولیتزر به آن تعلق گرفت.
کتاب، خاطرات دختر نوجوانی است که هنگام اشغال هلند توسط نیروهای آلمان نازی پانزده سال داشته. او نوشتههایش را در قالب نامههایی به یکی از دوستانش نوشته. آن فرانک در آخرین روزهای جنگ جهانی دوم در یکی از اردوگاههای نگهداری از یهودیان بر اثر بیماری تیفوس از دنیا میرود و خاطرات او پس از پایان جنگ منتشر میشود.
کتاب، خاطرات دختر نوجوانی است که هنگام اشغال هلند توسط نیروهای آلمان نازی پانزده سال داشته. او نوشتههایش را در قالب نامههایی به یکی از دوستانش نوشته. آن فرانک در آخرین روزهای جنگ جهانی دوم در یکی از اردوگاههای نگهداری از یهودیان بر اثر بیماری تیفوس از دنیا میرود و خاطرات او پس از پایان جنگ منتشر میشود.
متن کتاب با این جملات آغاز میشود:
"یکشنبه، 14 ژوئن 1942
از لحظهای شروع میکنم که تو را به دست آوردم، لحظهای که تو را در میان بقیه هدیههای تولدم روی میز دیدم. (موقعی که تو را برایم خریدند، خودم حضور داشتم اما این در موضوع تاثیری ندارد.)
جمعه، 12 ژوئن، ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم، اما چیز عجیبی نیست چون روز تولدم بود. اما از آنجا که نباید این وقت صبح از خواب بیدار میشدم، مجبور بودم تا ساعت یک ربع به هفت کنجکاویام را مهار میکردم. آن وقت طاقتم طاق شد و دویدم طرف اتاق ناهارخوری و مورجی (گربهمان) به استقبالم آمد و خودش را به پاهایم مالید ..."
"یکشنبه، 14 ژوئن 1942
از لحظهای شروع میکنم که تو را به دست آوردم، لحظهای که تو را در میان بقیه هدیههای تولدم روی میز دیدم. (موقعی که تو را برایم خریدند، خودم حضور داشتم اما این در موضوع تاثیری ندارد.)
جمعه، 12 ژوئن، ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم، اما چیز عجیبی نیست چون روز تولدم بود. اما از آنجا که نباید این وقت صبح از خواب بیدار میشدم، مجبور بودم تا ساعت یک ربع به هفت کنجکاویام را مهار میکردم. آن وقت طاقتم طاق شد و دویدم طرف اتاق ناهارخوری و مورجی (گربهمان) به استقبالم آمد و خودش را به پاهایم مالید ..."