مادر (ماکسیم گورکی) (Mother)
نویسنده: ماکسیم گورکی (Maxim Gorky)
ترجمه: محمد قاضی
ناشر: جامی
سال نشر: 1401 (چاپ 5)
قیمت: 320000 تومان
تعداد صفحات: 436 صفحه
شابک: 978-964-2575-31-2
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 13 نفر
امتیاز کتاب: (3 امتیاز با رای 1 نفر)
نویسنده: ماکسیم گورکی (Maxim Gorky)
ترجمه: محمد قاضی
ناشر: جامی
سال نشر: 1401 (چاپ 5)
قیمت: 320000 تومان
تعداد صفحات: 436 صفحه
شابک: 978-964-2575-31-2
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 13 نفر
امتیاز کتاب: (3 امتیاز با رای 1 نفر)
پهلاگی، زنی میانسال است که زندگی خود را در فقر گذرانده و از سکوت و خاموشی رنج برده و سرانجام متقاعد شده است که زندگی جز این نمیتواند باشد. شوهرش کارگر دائمالخمری است که سالها او را کتک زده است. زن پس از مرگ شوهر، با تنها پسرش پاول زندگی میکند. پاول، کارگری جوان و باهوش و علاقمند به کتاب است که بعدها به انقلابیون میپیوندد. بعد از مرگ پدر، پاول کتابهای ممنوعهای را به خانه میبرد و دوستان همقطارش را که همگی معتقد به اهداف انقلابند، به خانه دعوت میکند. در ابتدا پهلاگی از بحث و جدل آنها هیچ سردرنمیآورد، ولی چیزی نمیگذرد که میل به آزادی را در خود احساس میکند و پی میبرد که حق حیاتی هم میتواند داشته باشد. او روز به روز با افکار و آرزوهای پسرش و رفقای او مشارکت بیشتری میکند، وقتی پاول به طور غیابی، محکوم و تبعید میشود، مادرش فعالیتهای مخفی او را، ادامه میدهد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"هر روز در دود و بوی روغن آکنده در فضای شهرک کارگری، سوت کارخانه میغرید و میلرزید، و آدمهایی اخمو با عضلاتی هنوز خسته، همچون سوسکهای وحشتزده، به شتاب از کلبههای کوچک خاکیرنگ بیرون میپریدند. همه در آن هوای سرد سحری، از کوچههای بیسنگفرش به سوی آن قفس بلند سنگی، که آرام و بیاعتنا با چشمان بیشمار گرد و قیآلود خود انتظارشان را میکشید میشتافتند. گل در زیر پاهایشان صدا میکرد. انعکاس خشن صداهای خوابآلوده به استقبالشان میآمد و طنین فحشهای زشت و ناهنجار فضا را میشکافت. اکنون صداهای دیگری نیز از قبیل صدای خفهی ماشینها و غل غل بخار به گوش میرسید. دودکشهای بلند و سیاه و تیره و عبوس، که همچون چماقهای کلفتی بالای سر شهرک دیده میشدند، قد برافراشته بودند …"
"هر روز در دود و بوی روغن آکنده در فضای شهرک کارگری، سوت کارخانه میغرید و میلرزید، و آدمهایی اخمو با عضلاتی هنوز خسته، همچون سوسکهای وحشتزده، به شتاب از کلبههای کوچک خاکیرنگ بیرون میپریدند. همه در آن هوای سرد سحری، از کوچههای بیسنگفرش به سوی آن قفس بلند سنگی، که آرام و بیاعتنا با چشمان بیشمار گرد و قیآلود خود انتظارشان را میکشید میشتافتند. گل در زیر پاهایشان صدا میکرد. انعکاس خشن صداهای خوابآلوده به استقبالشان میآمد و طنین فحشهای زشت و ناهنجار فضا را میشکافت. اکنون صداهای دیگری نیز از قبیل صدای خفهی ماشینها و غل غل بخار به گوش میرسید. دودکشهای بلند و سیاه و تیره و عبوس، که همچون چماقهای کلفتی بالای سر شهرک دیده میشدند، قد برافراشته بودند …"