نه فرشته، نه قدیس (No Saints or Angels)
نویسنده: ایوان کلیما (Ivan Klima)
ترجمه: حشمت کامرانی
ناشر: نشر نو
سال نشر: 1402 (چاپ 9)
قیمت: 235000 تومان
تعداد صفحات: 342 صفحه
شابک: 978-964-7443-83-8
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 22 نفر
نویسنده: ایوان کلیما (Ivan Klima)
ترجمه: حشمت کامرانی
ناشر: نشر نو
سال نشر: 1402 (چاپ 9)
قیمت: 235000 تومان
تعداد صفحات: 342 صفحه
شابک: 978-964-7443-83-8
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 22 نفر
کریستینا، مادر چهل و چند سالهای که متارکه کرده، نگران دختر پانزده سالهاش است که از مدرسه فرار میکند. صندوقچهای که از پدرش به جا مانده اسرار خانوادگی باورنکردنیی را پیش رویش قرار میدهد. کریستینا باید مراقب مادر پیرش باشد، به شوهر سابقش که گرفتار سرطان است سر بزند و دندان مریضهایش را تعمیر کند. اما او تشنه عشق است و زمانی که یکی از شاگردان سابق شوهرش که پانزده سال از او کوچکتر است به او دل میبازد با معمای جدیدی مواجه میشود ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"شوهرم را دیشب کشتم. چرخ دندانسازی را کار انداختم و جمجمهاش را سوراخ کردم. صبر کردم تا کفتری از جمجمهاش بیرون بپرد ولی به جای کفتر یک کلاغ بزرگ و سیاه بیرون آمد.
خسته و مانده از خواب بیدار شدم، یا درستتر بگویم بدون ذرهای میل به زندگی. هرچه سنم بالاتر میرود میلم به زندگی کمتر میشود. اصلا تمایلی به زندگی کردن داشتهام؟ راستش را بخواهید نمیدانم، ولی این را میدانم که هم توش و توان بیشتری داشتم و هم آرزوهای دور و درازی. آدم تا وقتی زنده است که آرزو داشته باشد.
شنبه است. وقت کافی برای خیالپردازی و غم خوردن دارم.
از تختخواب تنها و یکنفرهام بیرون میخزم. من و "یانا" سالها پیش لنگه همین تختخواب را بردیم توی زیرزمین. زیرزمین هنوز پر است از آت و آشغالهای شوهر سابقم "کارل"، آت و آشغالهایی مثل آن چوب اسکیهای قرمز روشن، یک کیسه پر از توپهای تنیس مستعمل و یک بسته کتابهای درسی قدیمی ..."
"شوهرم را دیشب کشتم. چرخ دندانسازی را کار انداختم و جمجمهاش را سوراخ کردم. صبر کردم تا کفتری از جمجمهاش بیرون بپرد ولی به جای کفتر یک کلاغ بزرگ و سیاه بیرون آمد.
خسته و مانده از خواب بیدار شدم، یا درستتر بگویم بدون ذرهای میل به زندگی. هرچه سنم بالاتر میرود میلم به زندگی کمتر میشود. اصلا تمایلی به زندگی کردن داشتهام؟ راستش را بخواهید نمیدانم، ولی این را میدانم که هم توش و توان بیشتری داشتم و هم آرزوهای دور و درازی. آدم تا وقتی زنده است که آرزو داشته باشد.
شنبه است. وقت کافی برای خیالپردازی و غم خوردن دارم.
از تختخواب تنها و یکنفرهام بیرون میخزم. من و "یانا" سالها پیش لنگه همین تختخواب را بردیم توی زیرزمین. زیرزمین هنوز پر است از آت و آشغالهای شوهر سابقم "کارل"، آت و آشغالهایی مثل آن چوب اسکیهای قرمز روشن، یک کیسه پر از توپهای تنیس مستعمل و یک بسته کتابهای درسی قدیمی ..."