زنگها برای که به صدا در میآیند؟ (For Whom the Bell Tolls)
نویسنده: ارنست همینگوی (Ernest Hemingway)
ترجمه: رحیم نامور
ناشر: امیرکبیر
سال نشر: 1395 (چاپ 7)
قیمت: 49500 تومان
تعداد صفحات: 368 صفحه
شابک: 978-964-00-1326-7
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 3 نفر
امتیاز کتاب: (4.2 امتیاز با رای 5 نفر)
نویسنده: ارنست همینگوی (Ernest Hemingway)
ترجمه: رحیم نامور
ناشر: امیرکبیر
سال نشر: 1395 (چاپ 7)
قیمت: 49500 تومان
تعداد صفحات: 368 صفحه
شابک: 978-964-00-1326-7
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 3 نفر
امتیاز کتاب: (4.2 امتیاز با رای 5 نفر)
قهرمان داستان، رابرت جوردن، خبرنگاری آمریکایی است که در جنگ داخلی اسپانیا با مبارزان برای جمهوری همراه میشود و در کنار آنها میجنگد. او ماموریت پیدا میکند تا پلی را در داخل خاک دشمن منهدم کند و برای اینکار به عدهای از چریکهای منطقه مراجعه میکند تا به او کمک کنند. این چریکها، به دلیل خطرناک بودن ماموریت جوردن، علاقهای به همکاری با او ندارند. در این بین جوردن هم دل به ماریا، دختر جوانی که به همراه گروه چریکهای اسپانیایی زندگی میکند، میبندد و بر سر دوراهی انجام وظیفه و یا رفتن به دنبال تمایلات قلبی خود قرار میگیرد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"بر روی چمنهای کنار جنگل دراز کشیده و چانه را روی دستها گذاشته بود و به اطراف مینگریست. آب جویبار آرام و منظم از کوه سرازیر میگردید ولی از آن نقطه به بعد از سراشیبی تیز با قوت و سرعت رو به پایین میرفت. چند صد قدم بالاتر از او، منظرهی آسیابی به چشم میخورد. او رو به همراه خود کرد و گفت: "من این آسیاب را اصلا به یاد نمیآورم". رفیقاش جواب داد: "آن را تازه ساختهاند، آسیاب کهنهای که شما آن را دیدهاید از این جا خیلی پایینتر است".
او نقشههای نظامی را بیرون آورد و در جلوی خود گسترد. رفیقاش مردی سالخورده، کوتاه قد و قوی بنیه بود که لباس دهقانی بر تن و کفشهایی پاره پاره بر پا داشت. جوان اولی از او پرسید پس از اینجا نمیتوان پل را دید؟ پیرمرد جواب داد: "نه، تا این جا کوه زیاد سراشیب نیست ولی از این به بعد مثل دیوار پایین میرود. پل در انتهای این سراشیبی واقع شده است." ..."
"بر روی چمنهای کنار جنگل دراز کشیده و چانه را روی دستها گذاشته بود و به اطراف مینگریست. آب جویبار آرام و منظم از کوه سرازیر میگردید ولی از آن نقطه به بعد از سراشیبی تیز با قوت و سرعت رو به پایین میرفت. چند صد قدم بالاتر از او، منظرهی آسیابی به چشم میخورد. او رو به همراه خود کرد و گفت: "من این آسیاب را اصلا به یاد نمیآورم". رفیقاش جواب داد: "آن را تازه ساختهاند، آسیاب کهنهای که شما آن را دیدهاید از این جا خیلی پایینتر است".
او نقشههای نظامی را بیرون آورد و در جلوی خود گسترد. رفیقاش مردی سالخورده، کوتاه قد و قوی بنیه بود که لباس دهقانی بر تن و کفشهایی پاره پاره بر پا داشت. جوان اولی از او پرسید پس از اینجا نمیتوان پل را دید؟ پیرمرد جواب داد: "نه، تا این جا کوه زیاد سراشیب نیست ولی از این به بعد مثل دیوار پایین میرود. پل در انتهای این سراشیبی واقع شده است." ..."