شش سال (Six Years)
نویسنده: هارلن کوبن (Harlan Coben)
ترجمه: محمد عباسآبادی
ناشر: کتابسرای تندیس
سال نشر: 1400 (چاپ 2)
قیمت: 115000 تومان
تعداد صفحات: 400 صفحه
شابک: 978-600-182-105-9
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 10 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
نویسنده: هارلن کوبن (Harlan Coben)
ترجمه: محمد عباسآبادی
ناشر: کتابسرای تندیس
سال نشر: 1400 (چاپ 2)
قیمت: 115000 تومان
تعداد صفحات: 400 صفحه
شابک: 978-600-182-105-9
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 10 نفر
امتیاز کتاب: (5 امتیاز با رای 1 نفر)
شش سال، جدیدترین اثر هارلن کوبن، نویسنده 51 ساله آمریکایی است که آثارش همواره مورد اقبال منتقدین و علاقهمندان به ژانر معمایی-جنایی واقع شده است. کوبن، از یک سو، تنها نویسندهای است که هر سه جایزه معتبر ادبیات تریلر (آنتونی، ادگار و شاموس) را از آن خود کرده و از سوی دیگر، تمام آثار اخیرش در صدر جدولهای فروش از جمله نیویورکتایمز قرار گرفتهاند، به طوری که بیش از 50 میلیون نسخه از شش رمان آخر او در سراسر جهان به فروش رفته است. او در آخرین اثر خود، داستان جک فیشر را روایت میکند که شش سال پس از ازدواج زن مورد علاقهاش - ناتالی - با مردی به نام تاد، و تحمل شش سال رنج و عذاب عاطفی، با مشاهده آگهی فوت تاد به امید دیداری دوباره با عشق قدیمیاش بر سر مزار شوهر او میرود اما با زنی روبهرو میشود که 20 سال از ازدواجش با تاد میگذرد ... و قطعا ناتالی نیست. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
روی نیمکت عقب کلیسا نشسته بودم و شاهد ازدواج تنها زنی که در تمام زندگیام دوستش داشتم با مردی دیگر بودم.
ناتالی با لباس سفیدی که پوشیده بود، بسیار زیبا شده بود. همیشه ظرافت و در عین حال استحکامی در زیباییاش وجود داشت، و امروز روی صحن کلیسا چهرهاش اثیری و مثل فرشتهها بود.
لب پایینیاش را گاز میگرفت. به یاد آن صبحهایی افتادم که با هم عشقبازی میکردیم و بعد او پیراهن آبی مرا میپوشید و با هم به طبقهی پایین میرفتیم. در قسمت مخصوص خوردن صبحانه مینشستیم و روزنامه میخواندیم و او بالاخره دفتر طراحیاش را درمیآورد و شروع به طراحی میکرد. در حالی که تصویر مرا میکشید درست به همین شکل لب پایینیاش را گاز میگرفت.
انگار دو دست داخل سینهام فرو رفتند، قلب نازکم را از دو طرف چنگ زدند و دو نیمش کردند ..."
روی نیمکت عقب کلیسا نشسته بودم و شاهد ازدواج تنها زنی که در تمام زندگیام دوستش داشتم با مردی دیگر بودم.
ناتالی با لباس سفیدی که پوشیده بود، بسیار زیبا شده بود. همیشه ظرافت و در عین حال استحکامی در زیباییاش وجود داشت، و امروز روی صحن کلیسا چهرهاش اثیری و مثل فرشتهها بود.
لب پایینیاش را گاز میگرفت. به یاد آن صبحهایی افتادم که با هم عشقبازی میکردیم و بعد او پیراهن آبی مرا میپوشید و با هم به طبقهی پایین میرفتیم. در قسمت مخصوص خوردن صبحانه مینشستیم و روزنامه میخواندیم و او بالاخره دفتر طراحیاش را درمیآورد و شروع به طراحی میکرد. در حالی که تصویر مرا میکشید درست به همین شکل لب پایینیاش را گاز میگرفت.
انگار دو دست داخل سینهام فرو رفتند، قلب نازکم را از دو طرف چنگ زدند و دو نیمش کردند ..."