آیا به تاثیر نشانهها در زندگی اعتقاد دارید؟ اینکه شکستن آینه هفت سال بدبختی به همراه خواهد داشت یا گذشتن از زیر نردبان دردسرآفرین است. اینکه پیدا کردن نعل اسب خوششانسی میآورد و ... چی، خود من چطور؟ بچه نشید! من و اینجور خرافات. بابا کلاس ما بالاتر از این حرفهاست!
پاییز است و وسطهای ماه رمضان. حالم خوش نیست. مربوط به رمضان نیست. حوصله و دل و دماغ ندارم. مدتی است. همه چیز دنیا حرص بده و نشدنی است.
از اونجور آدمهایی نیستم که در اینجور مواقع هی به پر و پای دیگران بپیچم و روزگارشان را سیاه کنم. اینجور آدمها اغلب در این مواقع به پر و پای خودشان میپیچند. و برای گیر دادن چه چیزی بهتر از "جیرهکتاب".
"تو هم دلت خوش است! خودت و صد نفر آدم را گذاشتهای سر کار. که چی؟ فکر میکنی توی این هفتاد میلیون حالا این صد نفر ماهی یک کتاب بخوانند و نخوانند فرقی میکند. یا نکند فکر کردی اینجوری پولدار و خوشبخت میشی! نمیبینی همه بزرگترها، عاقل اندر سفیه، سر تکان میدهند و منتظرند که بالاخره به سر عقل بیایی. آخر کی میخواهی بزرگ شوی! خب، حالا اصلا بعدش چی. اگر این صد نفر سیصد تا شدند میخواهی چکار کنی؟ اگر هفتصد تا شدند چی؟ تا کی میخواهی ادامه بدهی؟ ..."
و ماجرا روزها ادامه دارد. حالم خوش نیست. حوصله و دل و دماغ ندارم.
پنجشنبهی یک روز مانده به جمعه روزِ قدس. ظهر که به خانه میرسم و در را باز میکنم، میبینم مجموعه داستانهای صادق هدایتم وسط میز ناهارخوری است. قبل از اینکه کفشهایم را در بیاورم و فرصت کنم بپرسم که این کتاب برای چی آمده این وسط، آقا زینل سر میرسد و میپرسد: "آقا، اشکالی نداره من این کتاب را ببرم بخوانم و بعد برگردانم!"
آقا زینل آبدارچی شرکت است. روزهای پنجشنبه که تعطیل است گاهی به خانه میآید و در کارها به والده کمک میکند. کمکخرجی است برای او و کمکدستی برای مادر.
بهش میگویم اشکالی ندارد و همینطور وسط لنگه راست و چپ، آقا زینل شروع میکند تعریف کردن از آن زمانی که به کتابخانه پارک شهر میرفته و خانم کتابدار آنجا بهش اجازه میداده تا در بین قفسهها گشت بزند و خودش کتاب مورد نظرش را انتخاب کند ("آخه آقا به هیچکس یک همچین اجازهای نمیدادند!") من هم همینطور گوش میکنم و پیش خودم فکر میکنم "داستانهای صادق هدایت؟ مطمئنی؟!"
از شر کفشها که خلاص میشوم سری به آشپزخانه میزنم و میبینم والده همینطور که مشغول فرماندهی لشکر قابلمهها و دیگهایی است که روی اجاق در حال قل زدن هستند، دارد با خودش میخندد. سلام میکنم و میپرسم "به چی میخندی؟" میگوید "دارم فکر میکنم ما را باش که آقا زینلمون داستانهای صادق هدایت میخونه!"
یکی از اون چشمغرههای مخصوص بچهها به ماماناشون میروم که معنایش این است "اینقدر امل نباش!" و از آشپزخانه میآیم بیرون. او همچنان دارد با خودش میخندد.
چهارشنبهی دو روز مانده به جمعه روز قدس. از مجله زنان یک سری مجله آوردهاند که باید به عنوان هدیه مجله به جیرهکتابیها، برایشان پست کنم. میخواهم آنها را به رسم معمول پست نشریات در کیسه نایلون پست کنم. دردسرش کمتر است. برای همین هم آدرسها را پرینت گرفتهام. اما باید تمبر بگیرم تا در تعطیلات روی آدرسها بچسبانم و بیاندازمشان توی کیسهها. در هر کیسه دو شماره مجله.
مجلهها را میبرم پستخانه تا وزنشان کنند و مشخص کنند باید چقدر برایشان تمبر بزنم. مسئول تمبر پستخانه دخترک جوانی است که الان ماهها است میبیند که وقت و بیوقت بستههای کنجکاویبرانگیز جیرهکتاب را میبرم، تمبر میزنم و پست میکنم. عادت ندارم بیخود و بیجهت با مردم خودمانی بشوم. بنابراین او هم در همه این ماهها کارش را انجام داده و نپرسیده که توی این بستهها چیه! (اگه والده بود تا حالا برای پا درد مادر دخترک هم از دکتر متخصص آشنای فامیل وقت گرفته بود و آخر شبها موقع خواب غصه این را میخورد که چرا بابای طرف پول نداره برایش جهیزیه آبرومند تهیه کند!!!)
وقتی مجلهها را به دستش میدهم تا وزن کند و قیمت تمبرش را مشخص کند، نگاهی به آنها میاندازد و همینجور بیمقدمه میگوید "اینها را دیگه بهتون پس نمیدهم. مال من باشند؟!" جمله آخر هم سوالی است و هم خبری. من هم که کمی گیج شدهام میگویم "باشد" که تقریبا معادل قابل شما را ندارد است. مجلهها را "میکشد" و قیمت تمبرش را مشخص میکند. به اندازه 90 بسته ازش تمبر میگیرم و میروم تا در طبقه دوم ساختمان سری به صندوق پستیام بزنم. مجلهها میمانند پیشش.
همینطور که از پلهها بالا میروم با خودم درگیرم! "آخه این چی بود دادی به دختر مردم! مجله زنان؟ حقوق زنان؟ فمینیسم؟ این موجود را چکار به این مباحث. اصلا سر در میآورد از این صغری، کبریهای خانم شرکت و بقیه طرفداران حقوق برابر زن و مرد. کارمند ساده اداره پست. به این آدم باید مجله خانواده سبز، خانواده خوشبخت، خانواده شاد و سرحال بدهی برای خواندن. از این هفتهنامههایی که هر شنبه روزنامهفروشی محل هر کدامشان را به اندازه یک ستون شمسالعماره تحویل میگیرد و به دو روز نمیکشد که تمام میشود. الگوی لباسی و دستور پخت غذائی و یکی دو قصه رمانتیک هم برای خواندن به وقت خواب. همینطور میخواهی مروج خواندن و مطالعه باشی؟ این مجلهها تا عصر اگر حامل پنیر نشوند وسیله شستشوی جام شیشه خواهند شد."
و ماجرا تا رسیدن به صندوق پستی همچنان ادامه دارد. حالم خوش نیست.
شنبهی یک روز بعد از جمعه روز قدس. صبح اول وقت در خیابان وزرا جلسه دارم. تقریبا روبروی کمیته وزرا. از خانه زود درآمدهام و پیاده به سمت قرار میروم. پس وقت هست تا سر راه یک گشتی توی فروشگاه کانون پرورش فکری بزنم (بچه که بودم والده میگفت "من نمیفهمم که چطور مسیر رسیدن به همه کاسبهای محل از خیابان جم میگذره!!!" کتابفروشی کانون در خیابان جم، کتابفروشی بچگی من بود.)
دنبال کتاب برای یک کودک 24 ماهه باید بگردم. هرچی به مادرش مینویسم که آخه بابا من برای یک موجود اینقدری چه کتابی بگیرم، زیر بار نمیرود. میگوید خودت یک کاریش بکن. و من هر ماه سر انتخاب کتاب برای این یک دانه مشترک ساعتها قفسههای کتابفروشی کانون را زیر و رو میکنم تا بالاخره یک چیزی پیدا کنم که دلم رضایت بدهد به درد این سن و سال میخورد! همینطور که بین قفسهها گشت میزنم، ناخودآگاه به کنج نوجوانان و کتابهای گروه سنی "د" و "ه" میرسم و ناگهان انگار همه دنیا از حرکت میایستد. همهشان آنجا هستند. تقریبا بیکم و کاست. تا به حال اینقدر کامل همهشان یکجا جمع نبودهاند. "لکلکها بر بام"، "بچههای راهآهن"، "کلاس پرنده"، "خواهران غریب"، "میگل"، "کودک، سرباز و دریا"، "مسافر کشتی اولیس"، ... تمام نوجوانی من. شاید فقط جای "هوگو و ژوزفین" خالی است، آن هم احتمالا چون ماجرای دوستی یک دختر بچه و پسر بچه با یکدیگر است!
چند لحظهای همانجا میایستم و نگاهشان میکنم. همهشان را دارم. در تمام این سالها هیچوقت دلم نیامده که دورشان بیاندازم یا به کسی ببخشمشان. جلدهایشان پاره و پوره شدهاند اما همچنان از توی این قفسه بلندشان میکنم و میگذارمشان توی آن قفسه و باز دوباره که جا کم میآورم جایشان را عوض میکنم اما دلم نمیآید از شرشان خلاص شوم.
کتاب را میخرم، شاید هم نمیخرم و میآیم بیرون و راه میافتم به سمت محل قرار. همینطور که پیاده میروم مغزم به سرعت در حال کار است. مثل "برنینگ دیلایت"، قهرمان درپیتترین کتاب جک لندن که رمان محبوب من است، هنگامی که در حیاط خانهاش وسط کالیفرنیا رگهای از طلا پیدا میکند و ناگهان بعد از مدتها روحیه جویندگی طلا در درونش به جوشش در میآید. "آخر چطور میشود قبول کرد این کتابها اینجا بیافتند و خاک بخورند و بچهها از وجودشان بیخبر باشند. آنها را نخوانند. لذتشان را نبرند. باید یک کاری کرد. یعنی نمیشود با مدرسهها هماهنگ کرد. تا آنها جوری با پدر و مادرهای بچهها هماهنگ کنند. تا آنها پول بدهند و این کتابها را برای بچههایشان بخرند. یعنی نمیشود برای جیرهکتاب نوجوان ازشان پول گرفت تا اینجوری این کتابها را به بچهها رساند. حتما میشود. همین روزها باید یک نامهای آماده کنم و برای مدرسهها بفرستم. حتما استقبال میکنند!"
و ماجرا تا رسیدن به محل قرار همچنان ادامه دارد.
یکشنبهی دو روز بعد از جمعه روز قدس. بستههای مجلههای زنان آماده است. صبح اول وقت آنها را زیر بغل میزنم و برمیدارم میبرم پستخانه تا قبل از رفتن به سر کار آنها را پست کنم. تمبرها را باید قبل از بستن در بستهها با مهر پستخانه باطل کنند. بنابراین مهر را میگیرم و همه تمبرها را مهر میزنم و بعد در بستهها را هم با چسب میچسبانم. دخترک مسئول پستخانه اون ته محوطه مشغول کار دیگری است و امروز کار من را یکی دیگر از همکارانش انجام میدهد.
اواخر کار میبینم که کارش تمام شده و پشت میزش یکی از مجلههای زنان دستش است و دارد ورق میزند. شماره مصاحبه با "جوجه اردک زشت". بند و بساطم را که دارم جمع میکنم تا دنبال بقیه زندگی بروم سر و کلهاش پیدا میشود که "اگر باز هم از این مجلهها داشتید برایم بیاورید!" میپرسم "آن دو تای دیگر را دوست داشتید؟" (باورم نمیشود!) میگوید "آره، راستی این دختره خبرنگاره بالاخره آخر و عاقبتش چی شد!" یک کمی برایش توضیح میدهم که "مسیح علینژاد" را دیگر به مجلس راه نمیدهند اما الان در روزنامه اعتماد ملی مینویسد و به هر حال هنوز هم خبرنگار است. میگوید "خیلی جالب بود. خلاصه اگر داشتید باز هم از این مجلهها برایم بیاورید!" و من هم میگویم چشم.
همینطور که دارم از سالن پستخانه خارج میشوم با خودم شروع میکنم به خندیدن. از آن خندههایی که جان میدهد یک کسی پیدا شود و به آدم چشمغره برود که "اینقدر امل نباش!" درب پستخانه برقی و خودکار است و تا به جلوی آن میرسم خودش باز میشود. بیرون هوا آفتابی و روشن است. و من دیگر حالم خوش است.
نظرات درباره اين مطلب