پاییز یا زمستان سال گذشته، لولهای در ساختمان میگیرد و متخصصان نظر میدهند که باید بخشی از کف انبار ما شکافته شود تا لولهی معیوب رفع عیب شود. بنابراین پروژهای تعریف میشود تا انبار ما تخلیه شود تا لولهکشها بتوانند پروژه خودشان را پیش ببرند. بخش اعظم انبار را کتابخانهی ابوی اشغال کرده است که با تعریف پروژه کتابهای آن به داخل 50، 60 کارتن شماره 4 پست میرود و به انبار یکی از همسایهها منتقل میشود. البته بعد که انبار خالی میشود، متخصصان متوجه میشوند که لوله معیوب از جای دیگری میگذرد و اصلا ربطی به انبار ما ندارد! پروژه بعدی: برگرداندن دوباره محتوای انبار به سر جای اولش!
به عنوان بخشی از پروژه ساماندهی "کتابخانه ابوی" قرار میشود آن بخش از کتابهایش که "مشتری دارد" به روشهای گوناگون فروخته شود تا هم انبار خلوتتر بشود و هم کتابها که سالهاست در انبار خاک میخورند و بعضا کاغذهایشان زرد شده، به دست اهلش برسند. والده که پروژه را رهبری میکند به من میگوید که تا قبل از اینکه پای خریداران کتابهای دستدوم به انبار باز شود هرکدام از کتابها را میخواهم بردارم. فکری میکنم و همان موقع جواب میدهم که فکر نمیکنم چیزی در آن مجموعه باشد که آن را بخواهم. کتابهای ابوی معمولا در سبک و سیاقی متفاوت با سلیقه من هستند و در مواردی هم که درباره بعضی کتابها سلیقهمان یکی بوده خیلی از اوقات من جداگانه نسخهای برای خودم تهیه کردهام (آی حرص میخورد وقتی میدید کتابی را که او دارد من هم رفتم جداگانه برای خودم خریدهام!)
همان موقع که مجوز فروش کتابها را صادر میکنم اما پیش خودم میگوید "یادم باشد تا دیر نشده اودیسه 2001 آرتور سی کلارک را بردارم!" تازه فهرستی از کتابهای علمی-تخیلی توی بازار در جیرهکتاب تنظیم کردهام و حالا به فکر یاد کردن از علمی-تخیلیهایی افتادهام که "جایشان خالی" است و پس از یک یا دو چاپ در سالها قبل، دیگر در بازار نیستند که علاقمندان بتوانند آنها را تهیه و مطالعه کنند. "راز کیهان" کلارک هم یکی از آنهاست که فکر میکنم برای اسکن طرح روی جلدش و استفاده در آن مطلبی که در ذهن میپرورانم، خوب است که از توی کارتنها پیدایش کنم و تا دیر نشده آن را بیاورم بالا.
اواسط بهار امسال، یکروز عصر که به خانه برمیگردم والده میگوید: "امروز کتابهای جیبی را فروختم" و من آه از نهادم درمیآید که بالاخره آنقدر نرفتم سراغ "راز کیهان" که مشتری سر و کلهاش پیدا شد و از میان آنهمه کارتن هم دنگ رفت سراغ همان مجموعه کتابهای جیبی که "راز کیهان" هم یکی از آنها بود! والده میگوید: "خب، من که گفتم هر کتابی را که میخواهی زودتر برو بردار!"، حرف حساب جواب ندارد. همان موقع اما میپرسم: "میان آنهمه کارتن چطور کتابهای جیبی را پیدا کردید؟" و او جواب میدهد "نمیدانم دیگر، 100 عنوان پیدا کردیم و طرف آنها را برداشت. اما قول هم گرفت که اگر باز تعداد دیگری در میان کارتنها پیدا کردیم، خبرش کنیم. گفته خودش بقیه را هم میخرد!"
تابستان 1394، والده شروع میکند به انتقال کارتنهای کتاب از انبار همسایه به انبار خودمان و چیدن آنها در قفسههای کتابخانهی مستقر در انبار. یک روز که برای کمک به او میروم، اولین چیزی که در میان کارتنهای روی زمین چشمام بهش میخورد "راز کیهان" است که در کنار بیست، سی عنوان دیگر از کتابهای جیبی، از دست خریدار چند ماه پیش دور مانده و به من چشمک میزند. اینجاست که احساس میکنم انگار این کتابها هرکدام برای خودشان سرنوشتی دارند و سرنوشت بعضیهایشان هم بصورت عجیب و غریبی با صاحبانشان گره خورده!
مجموعه کتابهای جیبی ابوی یک قفسه کامل کتابخانه را به خودش اختصاص داده بود. در دوران کودکی از میان همهی کتابهای کتابخانه، کتابهای آن قفسه "خواندنیترین" کتابها برای من بودند. آن موقعها هر وقت که نق میزدم و میگفتم که "حوصلهام سررفته" ابوی آن قفسه را نشانم میداد و میگفت "یکی از اون کتابها را بردار و بشین بخوان تا حوصلهات سر نرود!" اولین کتابی که یادم میآید خودم خواندم، "امیرارسلان نامدار"، کتابی بود که از توی همین قفسه برداشتم. داستان شب رادیو ماجرای امیرارسلان را اجرا میکرد و همان توجهام را جلب کرده بود تا کتاب را با وجود حجم زیادش بخوانم. کلاس سوم دبستان بودم. حال و احساسم را هنگام خواندن همین "راز کیهان" کذا و کذا هم خوب به یاد دارم. این یکی را در سن و سالی بزرگتر و با خواندن تعریف و تمجیدهایی که مجله فیلم از اثر کوبریک کرده بود، دست گرفتم. نوشته بودند کلارک، پس از اصرار فراوان کوبریک به اینکه داستانی برایش بنویسد که فیلم آن را بسازد به او گفته حالا که اینهمه اصرار میکنی، داستانی مینویسم که به هیچ عنوان نتوانی آن را به فیلم دربیاوری. کتاب را که تمام کردم پیش خودم گفتم "واقعا، چطور میشود فیلم چنین داستانی را ساخت!" و مدتی اینور و آنور میگشتم تا فیلم سینمایی کوبریک را پیدا کنم و آن را ببینم!
خلاصه اینکه آن یک قفسه کتابهای جیبی احتمالا "پرخاطرهترین" کتابهای کتابخانه ابوی برای من بودند (ماجرای "کتابهای جیبی" و انتشار آنها، ماجرایی خواندنی است که بخشی از آن را میتوانید در ویکیپدیا بخوانید).
آن روز "پیروزمند" در زیرزمین با زیر و رو کردن کتابهای جیبی به جا مانده، توجهام به طراحیهای روی جلدشان هم جلب شد. فکر کردم شاید بدتان نیاید به عنوان یک "نمایشگاه مجازی" به این طرحها نگاهی بیاندازید. طرحهایی که در زمانی "اتود خوردهاند" که نه از فوتوشاپ خبری بوده و نه از انواع و اقسام فونتهای ریز و درشت. به قول یکی از دوستان، با اشاره به تاریخ انتشار کتابها، در آن زمان هنوز دورهی "لتراست" هم آغاز نشده بوده (یاد نقل قولی از عباس کیارستمی افتادم که به گرافیستهای کامپیوتری میگفت "اسم خودتان را گذاشتهاید گرافیست و طراح؟ ببینم اگر کامپیوتر را ازتان بگیرند باز هم میتوانید یک چیزی تهیه کنید و چقدر طول میکشد تا یک طرحی برای کاری آماده کنید؟")
با وجود نبود (یا بدوی بودن) فناوری آن زمان، طرح جلدها را که کنار هم نگاه میکنی هماهنگی و هنری در طرحها میبینی که شاید امروز با وجود اینهمه ابزارهای محیرالعقول، کمتر در روی جلد کتابها به چشم میخورد (شاید هم دارم الکی کهنهپرستی میکنم!)
متاسفانه از میان 24 کتابی که در انبار پیدا کردم، تنها 6 عنوان نام طراحشان هم در پشت کتاب ذکر شده. در میان این نامها کسانی مثل "نورالدین زرینکلک" امروز هم برایمان آشنا هستند. آنهایی هم که اسم طراحشان مشخص نیست، امیدوارم کسی پیدا بشود که بتواند نام طراح را برایمان مشخص کند (اگر میدانید، لطفا در ذیل همین صفحه کامنت بگذارید). مثلا کتاب آناتول فرانس، امضای "فرشید" برپایش دارد. آیا ممکن است که این امضای "فرشید مثقالی" باشد؟
خب دیگر، پرحرفی بس است. این 24 طرح جلد را ببینید و مقایسهشان کنید با طرح جلدهایی که قبلا با عنوان "طرحهای روی جلد توجهبرانگیز سال 2014" خدمتتان معرفی کرده بودم.
راستی: تا یادم نرفته، قیمت کتابها هم جالب بود. برای همین این "شاخص" را هم به همراه سال چاپ اثر آوردهام تا کیف کنید!